HaMiD.CFD 20379 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مرداد، ۱۳۹۰ محکومم به: 1-زندگی 2-خنده زورکی 3-محرومیت از خوشی ها کودکی 4-دلخوشی های الکی 12 لینک به دیدگاه
samaneh66 10265 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مرداد، ۱۳۹۰ چقدر بلا تكليفي سخته ...... چقدر تنهايي عذاب اوره ...... چقدر غربت غمگينه .... وايسا دنيا من ميخوام پياده شم 10 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مرداد، ۱۳۹۰ خدا پدر مادر پائلو کوییلو رو بیامرزه که باعث شد برای بار چهارم "کیمیاگر" رو بخونم فوق العادست 13 لینک به دیدگاه
FrnzT 18194 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مرداد، ۱۳۹۰ تا میگه ببخشید باید سریع ببخشیش وقتی ازش بخوای ببخشدت میگه امکان نداره حالا چرا؟ چون یه کوچولو بهش نشون دادی مثل خودش رفتار کردن چه حسی داره.فقط یه کوچولوهاااا ....اگه مث خودش رفتار میکردی که سرتو میذاشت لب باغچه پخ پخت میکرد 21 لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20162 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۳۹۰ خیلی سادست .. " دوست دارم " .. اما خیلی حرفه خیلی سادست .. " اشتباه کردم " .. اما خیلی مردونگی می خواد خیلی سادست " فراموشش کردم " .. اما خیلی شیرینه خیلی سادست " حرف زدن " .. اما خیلی سخته " عمل کردن " الکترون و پروتون با تمام اختلافشون سالهاست کنار هم زندگی می کنن .. می دونی چرا ؟ چون به یه چیز اعتماد دارن .. یه چیز نامرئی تو اسمش رو بذار جاذبه .. مهناز میگه مجموع انرژی های هسته .. من میگم چون خواستن با هم باشن .. چون گفتن می خوایم یه چیز باشیم .. مهناز میگه " اتم " من میگم " ما " من و من میشه " من " تو و تو هم میشه " تو " فقط من و تویم که میشیم " ما " وقتی ده تا جای خالی بین انگشتای هم رو پر می کنیم یعنی اتصال دائم .. زمین هم اگه بینمون دهن باز کرد .. یا با هم میریم پایین یا نردبون هم میشیم .. سخته ولی دوباره میایم بالا .. می دونی الکترون با خودش چی فکر می کنه ؟ میگه هرچی باشه .. هرچی هم با هم نخونیم .. بازم یه اتمیم .. بازم دورت می گردم .. حالا می دونی پروتون چی فکر می کنه ؟ میگه بازم یه اتمیم ! بازم نمیذارم بری .. نمی تونم بذارم بری بازم دورت می گردم .. ! و اتم ساخته شد . . حالا هی با پاک کنت رو دستای من خط بکش . . ! 19 لینک به دیدگاه
SH E I KH 18713 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۳۹۰ دیده نابینا بود ، بینی بار عینک کشد. گر بار هم کشیدید نیک روزیتان برپاست. گر بینی بار عینک نکشد، لیک نابینایی دیده اسباب شکستنش خواهد شد. بار هم را بار خود دانید. چو بوی حق به مشام رسد با سر بدویید لیک متانت را ز یاد مبرید. :rose: 11 لینک به دیدگاه
O-N 10553 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۳۹۰ آدم دلش ميگيره اينجا رو مي خونه... نميدونم چرا اينو مي نويسم... ولي خب ديگه... خيلي از ماها هميشه خودمونو عذاب ميديم... به هر وسيله اي... به زمين و زمان فكر مي كنيم. به آينده... به گذشته... به اطرافيانمون... به اطرافيان اطرافيانمون... ولي يادمون نيست كه اين ماييم كه داريم لحظه رو از دست ميديم. "حوضچه ي اكنون"مون رو گم كرديم! واسه يه بارم كه شده به لحظه فكر كن... زندگي كن، همين حالا... طعم بعضي دوستيا مث آدامسيه كه از جويدنش خسته شديم ولي به هر دليلي نمي خوايم دورش بندازيم! تحملش مي كنيم ولي ميدونيم كه اين وصله نچسبه.... آيينه نيست... كسي نيست كه اگه همراهتم نباشه به يادته... خب راحت باش... بذارش كنار... هيچي نميشه... (مگه اينكه جوري بذاري كه دوس نداري گذاشته بشي!) تا يه جايي رو پيدا مي كنيم كه حرف دلمون رو بزنيم،شروع مي كنيم به شكايت... كم كم باورمون ميشه كه چقدر بد بخت و بيچاره و تنهاييم. با اين حال كافيه ببينيم كسي كه كنارمون نشسته خيلي مشكلات بزرگتر و پيچيده تري داره... اون موقع ست كه خيلي ساده مشكلات پيچيده مون رو فراموش مي كنيم... حالا كه اينقدر ساده س ... پس چرا همين حالا اين كارو نمي كني؟! باور كن زندگي طعم خوشاينديست... برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 27 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۳۹۰ در بیکران دو چیز افسونم می کند: آبی آسمان و خدا... آن را می بینم و می دانم که نیست و او را نمی بینم و می دانم که هست...!!!!!! 17 لینک به دیدگاه
مریم راد 2736 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۳۹۰ مینویسم ، نه برای خواندن که برای نوشتن مینویسم. مینویسم و میدانم این نوشتن مثل ابری بارانی ، احساسم را روی زمین میریزد. مینویسم تا پر شود این صحنه از کلمات ناقصم. مینویسم تا باشم. 8 لینک به دیدگاه
pianist 31129 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۳۹۰ بنظرم خیلی خوبه هر چیزی رو برای خندیدن و خنداندن بهانه نکنیم... 11 لینک به دیدگاه
am in 25041 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۳۹۰ زندگی تا مرگ کمتر از عرض یه نخ امشب دو بار اشک ریختم یه بار توی سوگ از دست دادن یکی از مهربونترینای دنیا یه بار از شوق برگشتنش پیشمون دوست دارم مادر بزرگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ 18 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۹۰ دلم هیجان می خواد خسته شدم... خیلی خسته خسته ام قلمی بده خودم را خطی خطی کنم.... 13 لینک به دیدگاه
کتایون 15176 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۹۰ حرمت نگه دار دلم ، گلم ، کاین اشک خونبهای عمر رفته من است میراث من ، نه بقید قرعه نه به حکم عرف یکجا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت به نام تو مهر و موم شده به اتش سیگار متبرک ملعون.... 11 لینک به دیدگاه
from_hell 10964 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۹۰ اینجا زمین است... ساعت به وقت انسانیت خواب است! عجب موجود سخت جانی است دل...!!! هزار بار تنگ میشود، میشکند، میسوزد، میمیرد! و باز هم میتپد...!!! 14 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۹۰ هیچ وقت با صدای بلند گریه نمی کنم هیچ وقت کسی متوجه گریه هام نمیشه و هیچ کس نمی فهمه وقتی سالها بی صدا گریه کنی و یکباره صدای بلند هق هقت رو با گوشای خودت بشنوی خورد میشی از شنیدش...................... 15 لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20162 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۳۹۰ یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود . . 13 لینک به دیدگاه
Peyman 16150 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۳۹۰ قانون شماره یک زندگی : از هیچ کسی توقع نداشته باش تا ازت توقعی نداشته باشن ! توقعات : بلای خانمانسوز، خطرناک تر از کراک و شیشه 29 لینک به دیدگاه
*mini* 37778 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۳۹۰ آرامش..... چقدر خوبه که به عمق معنیش فکر کنی....اوونوقته که واقعا میبینی آرومی.... 14 لینک به دیدگاه
Fo.Roo.GH 24356 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۳۹۰ این روزها کسی به خودش زحمت نمی دهد یک نفر را کشف کند, زیبایی هایش را بیرون بکشد، تلخی هایش را صبر کند... آدم های امروز دوستی های کنسروی می خواهند؛ یک کنسرو که فقط درش را باز کنند بعد یک نفر شیرین و مهربان از تویش بپرد بیرون و هی لبخند بزند و بگوید حق با توست 30 لینک به دیدگاه
ho0da 2321 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۳۹۰ از این دنیا و این روزا و این آدما بیشتر از این نمی شه انتظار داشت... همه از این می گن که آدما بد شدن...اما هیچ کس نمی گه چرا؟ نمی گه چی شده که آدما اینقدر سنگ دل شدن...هیچ کدوم نمی خوایم قبول کنیم که شاید یه روزی یه جایی خودمون مشوق خیلیا بودیم که به جای قلب یه تیکه سنگ بذارن توی سینشون که تنها شباهتش با اون قلب صدای تالاپ تلوپشه...مثل خیلی از ماها که داریم کم کم سنگ دل می شیم، بدجنس می شیم!!!! اینو درک می کنیم اما خودمونو می زنیم به اون راه.........!!!! آدمای این دنیا طلسم شدن...خودشون خودشونو طلسم کردن و راه شکستنشم بلد نیستن!!! من خیلی وقتا خواستم از آدما بکنم و دور شم...اما نمی شه ... به دیدن آدما نیاز داری... به دوست داشتنشون... حتی نیاز داری که توی خیابون غریبه هارو که از کنارت رد می شن تماشا کنی...!!! نمی شه از آدما دور شد یا سعی کرد که عوضشون کرد. تنها باید همونطور که هستن دوستشون داشت...همین!!! 22 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده