رفتن به مطلب

✣ گـاه نوشته های نواندیشانی ها ✣


ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 9.2k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

نمی دونم چرا ولی انگاری این انجمن شده محلی برای دور هم جمع شدند یک سری از انسانها و جوونهایی که یک جای دلشون یا زندگیشون یک جوری لنگ میزنه..........حالا به هرشکلی

 

دلتنگی یا دوری یا شکست یا تنهایی......

 

اکثر فعالهاش دچار یک عارضه هستند.....

و چه خوبه وجود همچین جایی برای کم کردن استرسهامون یا ناراحتیهامون و یاد گیری چیزیهایی که بلد نیستیم.......

 

خیلی خوشحال که اینجا هستم خیلی جای خاصیه.......

 

امیدوارم که مشکلات و دلهره های بچه های اینجا و کلا همه جا کمرنگ و کمرنگ و بی رنگ بشه......

 

...........

دوستتون دارم

  • Like 45
لینک به دیدگاه

نمی دونم چرا با اینکه اول جوونیه ولی احساس خوشحالی نمی کنم! :hanghead:

جایی دنیا اومدم که باید آرزوها رو فراموش کرد و بیخیال شد تا شاد زندگی گرد!!!!

شاد..!

به این میگن شادی..!

مردم سرزمین من سال هاست شادی از یادشون رفته!!

  • Like 36
لینک به دیدگاه

چقدر تلخه ببینی همه دارن راجع به تو قضاوت میکنن همه دارن راجع خوشبختیی که میگن حقت نیست حرف میزنن و حتی نمی تونم بگم بابا دروغه همش به خدا اونی که فکر میکنید نیستم...

فقط می تونم بی صداتر از همیشه به قضاوتای بی رحمانشون نگاه کنم و فقط به خودم بگم حق دارن زندگی سخته ولی کاش می دونستن زندگی منم قدر اونا سخته منم مثل اونام رنگ اونام هم دردشونم

  • Like 27
لینک به دیدگاه

چدر خوبه آدم گاهی بزنه زیر گریه

 

اصلا هم خجالت نداره

 

من زدم زیر گریه ....... گریه بقیم دیدم حرفمم راحت زدم

 

مشکلم حل نشده ولی حداقلش اینه که 4 نفر حرفمو شنیدند

 

چقدر بده گاهی احساس تنهایی کنی ......... ندونی به کی چیو بگی .......... ندونی مشکل از توئه یا خودشون یا بقیه .........

 

اینکه از ترس تمسخر یا اینکه مشکل تو بی ارزشه هیچ وقت حرفتو نزنی ..........

 

من با این دارم میجنگم ............

 

 

 

  • Like 29
لینک به دیدگاه

این روزا زیاد خوشحال نیستم...

می دونم چرا...

من تصمیمو گرفتم دیگه نمی تونم این جا بمونم حالا که باید برم همه چی قاطی شده...

کاش می شد زود برم...

  • Like 22
لینک به دیدگاه

قبلا همیشه میخندیدم و شاد بودم

اصن مگه میشد که مسعود عصبانی بشه ؟

حتی وقتی غمگین بودم پشت خنده مخفی میشدم

اما الان دیگه هیچکدومش ندارم

حتی سنگینی غمهام از پشت خنده های مسخرم معلومه

همش همه میگن دیدیییییییییی ؟ مسعود عصبانی شد !!!

شاید دارم کم میارم

اما من برمیگردم . میدونم

  • Like 27
لینک به دیدگاه

بعد از 27 سال زندگیم، دیشب خوابی رو دیدم که شاید 5 ساعت بود یا شایدم کمتر. فقط میدونم طولانی بود... هیچ وقت اینجوری خواب ندیده بودم. یه خوابی که همش حرف بود... حرفای 2 نفره...

اونقدر حرف زده بودم که خسته خسته بودم.

ساعت 06:20 وقتی ساعتم زنگ زد میخواستم بیدار نشم اما کار چی میشد...

 

کاش بازم 4 سال پیش بود. کاش دروغش رو قبول می کردم. کاش مثل دهقان فداکار نمیرفتم واسه یکی دیگه.

 

اما مثل این 4 سال همش یه ای کاشِ

 

متاسفم که هنوز خواب میبینم

  • Like 34
لینک به دیدگاه

در نهفته ترين باغ ها ، دستم ميوه چيد.

و اينك ، شاخه نزديك ! از سر انگشتم پروا مكن.

بي تابي انگشتانم شور ربايش نيست ، عطش آشنايي است.

درخشش ميوه ! درخشان تر.

وسوسه چيدن در فراموشي دستم پوسيد.

دورترين آب

ريزش خود را به راهم فشاند.

پنهان ترين سنگ

 

سايه اش را به پايم ريخت.

و من ، شاخه نزديك !

از آب گذشتم ، از سايه بدر رفتم.

رفتم ، غرورم را بر ستيغ عقاب- آشيان شكستم

و اينك ، در خميدگي فروتني، به پاي تو مانده ام.

خم شو ، شاخه نزديك!

  • Like 18
لینک به دیدگاه

وقتی دختر باشی و تنها ...

وقتی روز تعطیل باشد و وسط بعد از ظهر ...

وقتی بدانی دوره و زمانه بد شده است ...

تنهایی قدم زدن در یک کوچه 100-150 متری باریک و خلوت...

در یک غروب دلگیر....

دیگر آنقدرها هم شاعرانه نیست ...

دائم خدا خدا میکنی کوچه کوتاهتر شود...

چشمت دائم به آن انتهای کوچه است....:(

همان جا که دخترکی با دوچرخه اش در حال بازی است و موهای بلندش زیر نور آفتاب برق میزند....

امیدوار میشوی که در کنارش خانه ای ست و خانواده ای...

و حتما به آنجا که برسی دلت قرص تر میشود برای ادامه راه....

.....

چرا اینطور شده است ؟

 

چرا همه ش قصۀ فلان دختر و زنی که آن بلا سرش آمد ؟

.

.

.

چرا نمیشود از خلوت و تنهایی لذت برد ... مثل سابق ! تک و تنها ؟!؟!

  • Like 24
لینک به دیدگاه

چي بگم چندروزه بدجور دلم گرفته دارم ميتركم اما نميدونم چه مرگمه

از همه چيز خسته شدم،تنوع ميخوام،خوشي ميخوام

يادم نمياد آخرين باري كه تو يه مجلسي رفتم و خوش بودم كي بود

از بعده فوت پسر خالمم بيشتر احساس افسردگي ميكنم چون تنها چيزي كه صداشو خوب ميشنوم تو خونه صداي گريس

يه چندوقته يكي شوخي ميكنه و صداشو از دور ميشنوم فك ميكنم داره گريه ميكنه و تمومه تنو بدنم به لرزه ميفته همش ميترسم نكنه دوباره يه خبره بدي بياد

خلاصه مطلب اينكه خستم از همه چيز:ws44:

  • Like 14
لینک به دیدگاه

قلبم الان تو حلقم داره میزنه... انگار میخواد کنده شه از جاش..

 

کاش نوشتن بلد بودم...

 

دلم گریه میخواد... :sigh:

  • Like 16
لینک به دیدگاه

به قول دوستی: بهترین سال های عمرمون رو داریم به این امید میگذرونیم که بگذرن...تموم شن زودی...sigh.gif

  • Like 15
لینک به دیدگاه

بعضی آدم‌ها، آدم فاصله نیستند، از بس که فاصله سرخودند، از بس که خودشان خودشان را یک عالمه راه، دور نگه می‌دارند....

بعضی آدم‌ها، باید همسایه باشند با همه‌ی آن‌ها که مهرشان به دل‌شان هست.

نه که بیابان و خار مغیلان بترساندشان ها، ...نه… !

فقط باید آن‌قدر نزدیک باشند، که شرم، که تردیدها، این “که چی”‌ها، این خود را مسخره دیدن لعنتی،

این اندوه بی‌پیر که؛ یک‌هو رنگ می‌اندازد روی همه‌ی شوق رفتن و رسیدن،

اصلا وقت نکنند که سر برسند....

.

.

.

بعضی آدم‌ها، گاهی دل‌شان می‌خواهد بروند دم در خانه‌ی دوست‌شان،

زنگ در را بزنند،

هدیه‌ای، حرف کوچک خنده‌داری، دلگرمی ناچیزی، بگذارند توی گودی دست‌های دوستشان و بعد آرام مشت‌اش را ببندند،

تندی ببوسندش، لبخند ی بزنند و زود برگردند، آن‌قدر زود، که تا نرفته‌اند دوست‌شان وقت نکند مشت‌اش را باز کند،

که درست و حسابی بفهمد چی به چی بوده....;)

.

.

.

بعضی آدم‌ها، آدم فاصله نیستند،

از بس که ممکن است توی راه پرکردن این فاصله‌ها، دل‌شان بگوید نرو، و راه نیمه رفته را برگردند.

از بس که این نیمه‌رفتن‌ها را به پای نرفتن‌شان می‌نویسند،

از بس که کسی خبردار نمی‌شود از آن همه شوقی که تا نیمه زنده مانده و بعد، مرده.

از آن دلی که قرص و قایم نشده به این‌که می‌تواند برود....

دلی که یاد نگرفته تنها هم که باشد، دیوانگیهایش را دست کم نگیرد....

.

.

این شهر، این دنیا، گاهی از جنس این آدم‌ها نیست....

از جنس هوس کردن جایی، دلتنگی برای دوستی، خانه‌ای، و زود، قبل از رسیدن تردید‌ها، رسیدن به‌ش...

برای آدم‌هایی که زنگ تلفن به دومی و سومی که برسد، می‌پرسند از خودشان که زنگ نمی‌زدم بهتر نبود؟؟؟

، این شهر و خیابان‌های شلوغش، این دنیا و راه‌های دورش، جای خوبی نیست گاهی....

.

.

.

با این همه، کی می‌داند؟

چه کسی می‌فهمد که این آدم‌ها چه سر نترسی دارند،

و برای هر دیدار تازه، هر هدیه، هر جمله‌ای که سکوت را بشکند،

چه‌قدر، چه‌قدر، در سکوت، می‌جنگند...؟؟!/

  • Like 13
لینک به دیدگاه

حرف دلمممم؟؟

 

 

 

 

 

 

 

دلم چرا دل می بندی دلم؟

دلم چرا می شکنی دلم؟

دلم خیلی تنگ شدی دلم...%282328%29.gif

  • Like 15
لینک به دیدگاه

من چرا این جوری شدم...

چرا هیچی خوشحالم نمی کنه...

چرا این قدر از دست بعضی ها عصبانیم...

چرا یادم نمیره بعضی چیزا...

چرا همش حس می کنم دارن بهم دروغ میگن...

  • Like 16
لینک به دیدگاه
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.

×
×
  • اضافه کردن...