رفتن به مطلب

✣ گـاه نوشته های نواندیشانی ها ✣


ارسال های توصیه شده

خواهرزادم داشت شکلات باز میکرد بخوره ازش گرفتم خوردم گریش گرفت رفت

بعد چند دقه دوتا شکلات اورد یکیشو داد به من یکیشم خودش خورد...!

ینی سووختم:sad0:

  • Like 31
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 9.2k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بغض... :sad0:

راه گریه رو وا می کنه گاهی...TAEL_SmileyCenter_Misc%20(305).gif

گاهی هم سَد می شه جلوش...که حتی اگه روزنه ای وا شه تو تنش...hanghead.gif

بند انگشت یک پتروس پیدا می شه که از ته افسانه ها بیاد...جلوی چیکه چیکه اشک ریختن یواشکی رو بگیره...:ws37:

 

کاش چشمه ی اشک عزیزامون به کوچیکی یک روزنه بود...تا با بردن بند انگشت جلوی چشماشون...دیگه چیکه چیکه اشک نیاد....

 

 

موخره:از پتروس یاد کردم!!!یاد تصمیم کبری و کوکب خانوم و حسنک کجایی و دهقان فداکار و خانواده ی آقای هاشمی به خیر....

نسل ما این همه قهرمان و الگو و خاطره داشت...کجا رو گرفت؟!:th_scratchhead:

نسل جدید که همین خاطره ها رو هم نمی خواد داشته باشه.....اون می خواد چی بشه؟!:ws51:

 

پ.ن:تو غصه ی نسل بعد نخور....قهرمان اونا داره تو هالییود ساخته می شه!!!sigh.gif

  • Like 16
لینک به دیدگاه

عجیب دلم برای خلوتِ خودم با خودم تنگ شده...

چه قدر این روزا زندگیم با تمام خلوت بودنش شلوغه...چه قدر بی قرارم،چه قدر همه چیز گنگه،چه قدر اتفاق های عجیب غریب می افته،چه قدر ناباورانه دنبال می کنم خودمو تو این لحظه ها...

داره کم کم باورم میشه که برای تنهایی ساخته شدم،تنهاییِ خودم و یه فنجون قهوه...

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 18
لینک به دیدگاه

دلم آزادی مطلق میخاد.

زندگی بدون آزادی...چه چیز مضخرفیه....

لعنت به همه ی اونایی که نمیذارن این آدمای بیچاره...عمر کوتاه 70-80 سالشونو ...انجور که میخان بگذرونن.

  • Like 21
لینک به دیدگاه

سلام، یک ساعت قبل شیراز زمین لرزه ای نسبتأ ....آمد که خیلی ترسیدیم، من اداره بودم که بعدش به همین

بهونه اومدم منزل حالا هم اخبار دنبال میکنم که ببینم مرکز این زلزله کجا بوده که هنوز اعلام نشده، امیدوارم

جایی خسارتی وارد نکرده باشه.... دعاء کنین!!!

  • Like 10
لینک به دیدگاه

بعضی از رفاقتا، یه جایی دیگه تموم می شه...

ته می کشه کاملن و هر کاری می کنی نمی تونی برگردی به سابق

هرچی فکر می کنی به روزای خوبی که داشتید، حرفایی که زدید،

جاهایی که رفتید، شبایی که تا صبح صحبت کردید، دورانی که گذروندید باز هم حس ِ سابق بر نمی گرده که نمی گرده!

فکر کردن به اینکه راجع به تو چه حرفهایی زده شده، فکر کردن به اینکه دلنگرانیت رُ جای ِ فضولی گذاشتن،

درد ِ دلت رُ جای ِ "..." گذاشتن

و ازهر حرکت ِ تو برداشت ِ دیگه ای شده انقدر قوی هست که دوست بودن و دوستیت دیگه برات ارزشی نداشته باشه...

شاید هم تو دیگه آدم سابق نیستی که از حرف و سخن دیگران ساده رد می شدی،

می گفتی حالا حرفیه که زده، شاید عصبانی بوده، شاید همینجوری یه چی پرونده و خیال می کردی دلت مثه دریا می مونه که تمام ِ بدی ِ آدمها و شاید بهتر بگم دوستات یا کسایی که خیال می کردی دوستن توش شسته می شه!

اما الان یه اقیانوس هم توی ِ قلبت باشه گاهی چنان حرفها زهرآگینن که فکر کردن بهش چشمت رُ تر می کنه چه برسه به اینکه بخوای ازش ساده بگذری!

به همین راحتی ریسمان ِ دوستی ِ چندین و چندساله ت از هم گسسته می شه و اگه هم امکانش باشه که از نو گره بخوره، تو دیگه علاقه ای نداری به این رفاقت ِ دوباره که امتحان ِ خودش رُ پس داده!

تنها نشونه ای که باقی می مونه یه خار ِ ریز ِ دردناکه که توی قلبت به یادگار مونده نشونه ی خریتت!

 

 

 

 

  • Like 8
لینک به دیدگاه

خدایا...! اندكی نفهمی عطا كن،كه راحت زندگی كنیم!

مردیم از بس فهمیدیم و به روی خودمون نیاوردی:gnugghender:

 

 

  • Like 7
لینک به دیدگاه

خوب معلومه وقتی انجمن همش قاطی کنه ،بچه هام میلشون میره خوب.......:hanghead:

 

همیشه این موقع شلوغ بود، دقیقا مثل مرده هاست............. :164: :164:

  • Like 4
لینک به دیدگاه
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.

×
×
  • اضافه کردن...