رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

آن دستهای سبز فراوان نشانده اند

بر بیکرانگی

از بوته های سبز بهاری عظیم را

زمین زیر پای من

از این کرانه سبز

تا آن کرانه سبز:ws37:

 

مشرف آزاد تهرانی

  • Like 2
لینک به دیدگاه

در این جا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر

حجره چندین مرد در زنجیر ...sigh.gif

از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب

دشنه ئی کشته است .

از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود

را، بر سر برزن، به خون نان فروش

سخت دندان گرد آغشته است .

از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز، بر راه ربا خواری

نشسته اند

کسانی، در سکوت کوچه، از دیوار کوتاهی به روی بام

جسته اند

کسانی، نیم شب، در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را

شکسته اند.

من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی نکشته ام

من اما راه بر مردی ربا خواری نبسته ام

من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام .

 

احمد شاملو:ws37:

  • Like 1
لینک به دیدگاه

یله شد

در باغستان خشک

معجزه وصل

بهاری کرد

سراب عطشان

برکه ئی صافی شد

و گنجشکان دست آموز بوسه

شادی را

در خشکسار باغ

به رقص در آوردند

 

شاملو:ws37:

  • Like 1
لینک به دیدگاه

دست با دوست در آغوش نه حد من و تست

منم و حسرت بوسیدن خاک پایی

شهریارا چه غم از غربت دنیای تن است

گر برای دل خود ساخته ای دنیایی

  • Like 1
لینک به دیدگاه

یک شبی

از آن شبهای تنهایی

با سری

پر از افکار سودایی

رفتم به خواب

دیدم معبدی

نور باران

تک درختی در میانش

سر به سوی آسمان

بسان هیبت البرز

شکوه بی مثالی داشت

وقاری بی نهایت سبز

یقین کردم

ازلی درخت دانش است

سر کشیده از معبد عشق

رنگ حسادت نداشت

ذات خساست نداشت

مفهوم تکامل بود و

تعبیر نجابت

از پس حریر خواب

دانشی

فرزانه دیدم چنبره

در درون هر خزه

هر حشره

حرمتی دیدم در نیش مار

کرامتی در میوه ی کاج

به دل گفت

میوه هایش به سبد

دست به دست خواهد رفت

و نسیم نفسش

شهر به شهر

با شوق بی انتها

چون زائری برهنه پا

کردم بسویش

دستی دراز

اما

اشارتی بود و گذشت

نشئه یی بود و پرید

 

ناهید عباسی:ws37:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

:a030:

دل اگر بود باز مي ناليد

 

كه هنوزم نظر باو باشد

او كه از من بريد و تركم كرد

پس چرا پس نداد آن دل را

واي بر من كه مفت بخشيدم

دل آشفته حال غافل را:sad0:

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه

امشب غم تو در دل دیوانه نگنجد

گنج است و چه گنجی که به ویرانه نگنجد

تنهایی ام امشب که پر است از غم غربت

آن قدر بزرگ است که در خانه نگنجد

بیرون زده ام تا پدرم پرده ی شب را

کاین نعره ی دیوانه به کاشانه نگنجد

خمخانه بیارید که آن باده که باشد

در خورد خماریم به پیمانه نگنجد

میخانه ی بی سقف و ستون کو که جز آنجا

جای دگر این گریه ی یمستانه نگنجد

مجنون چه هنر کرد در آن قصه ؟ مرا باش

با طرفه جنونی که به افسانه نگنجد

تا رو به فنایت زدم از حیرت خود پر

سیمرغم و سیمرغ تو در لانه نگنجد

در چشم منت باد تماشا که جز اینجا

دیدار تو در هیچ پریخانه نگنجد :ws37:

دور از تو چنانم که غم غربتم امشب

حتی به غزل های غیربانه نگنجد

 

حسین منزوی:ws37:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

دور از تو چنانم که غم غربتم امشب

حتی به غزل های غیربانه نگنجد :sigh:چه با احساس و قشنگ:icon_gol:

ديو شب از دل تاريكي ها

بي خبر آمد و طفلك را برد

شيشه پنجره ها مي لرزيد

تا كه او نعره زنان مي آمد

  • Like 2
لینک به دیدگاه

ای مسافر

ای جداناشدنی

گامت را آرامتر بردار

از برم آرامتر بگذر

تا به کام دل ببینمت

بگذار از اشک سرخ

گذرگاهت را چراغان کنم

آه که نمی دانی

سفرت روح مرا به دو نیم می کند

و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید

 

مهدی سهیلی:ws37:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...