رفتن به مطلب

شعـری بـرای تـو...


ارسال های توصیه شده

کاش سرنوشت تو

خالی از من نبود ...

کاش من برایت

مثل یک نسیم رهگذر نبودم ...

کاش مثل آسمان

همیشه در کنارت می ماندم ...

.

.

.

كاش ...!

  • Like 6
لینک به دیدگاه

وقتی خواهرم امشب حقیقتو بهم گوشزد کرد....

چشمام سوخت....قلبم شکست....زانوهام سست شد....

من حقیقت رو قبول داشتم.....

اما....

زمانه با من رفیق نیست....

قصد فنای منو داره.....

چشمام هنوزم میسوزه.....

  • Like 7
لینک به دیدگاه

نگاهت میکنم!

چشمهایت اهل دروغ نیست اما دلت....

کاش رنگ دلت همچون چشمهایت صادقانه بود...

این روزها دیگر هیچ اعتمادی به آیینه هم ندارم...

  • Like 7
لینک به دیدگاه

از تمام رمز و رازهای عشق

 

جز همین سه حرف

 

جز همین سه حرف ساده میان تهی

 

چیز دیگری سرم نمی شود

 

 

من سرم نمی شود

 

ولی...

 

 

راستی

 

دلم

 

که می شود!

  • Like 8
لینک به دیدگاه

میخواهم بگویم دوستش دارم...

می گویند باید عاقل باشم!!!!

عقل را حراج میکنم به ریالی...

دوستش دارم...دوستش دارم....

اکنون من بی عقل و او با عقلش دیگری را دوست میدارد...

عجب انصافی دارد این روزگار!!!

  • Like 7
لینک به دیدگاه

وقتی میخواهی بروی

آسمان،صاف است

راه ها،هموار

ترن ها مدام سوت میکشند

همینطور

کشتی ها

اما وقتی میخواهی بیایی

دریاها،طوفانی میشوند

اسمن ها،ابری

و راه های زمینی را نیز

برف میبندد.

دوست دارم بیایی

اما نیا!دنیا به هم میریزد!

  • Like 7
لینک به دیدگاه

می‌ترسم، مضطربم

و با آن که می‌ترسم و مضطربم

باز با تو تا آخرِ دنيا هستم

می‌آيم کنار گفتگويی ساده

تمام روياهايت را بيدار می‌کنم

و آهسته زير لب می‌گويم

برايت آب آورده‌ام، تشنه نيستی؟

فردا به احتمال قوی باران خواهد آمد.

تو پيش‌بينی کرده بودی که باد نمی‌آيد

با اين همه ... ديروز

پی صدائی ساده که گفته بود بيا، رفتم،

تمام رازِ سفر فقط خوابِ يک ستاره بود!

 

خسته‌ام ری‌را!

می‌آيی همسفرم شوی؟

گفتگوی ميان راه بهتر از تماشای باران است

توی راه از پوزش پروانه سخن می‌گوئيم

توی راه خوابهامان را برای بابونه‌های درّه‌ای دور تعريف می‌کنيم

باران هم که بيايد

هی خيس از خنده‌های دور از آدمی، می‌خنديم،

بعد هم به راهی می‌رويم

که سهم ترانه و تبسم است

مشکلی پيش نمی‌آيد

کاری به کار ما ندارند ری‌را،

نه کِرمِ شبتاب و نه کژدمِ زرد.

 

وقتی دستمان به آسمان برسد

وقتی که بر آن بلندیِ بنفش بنشينيم

ديگر دست کسی هم به ما نخواهد رسيد

می‌نشينيم برای خودمان قصه می‌گوئيم

تا کبوترانِ کوهی از دامنه‌ی روياها به لانه برگردند.

 

غروب است

با آن که می‌ترسم

با آن که سخت مضطربم،

باز با تو تا آخر دنيا خواهم آمد.

 

:ws37:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

دوست دارم بر شبم مهمان شوی

 

بر کویر تشنه چون باران شوی

 

دوست دارم تا شب و روزم شوی

 

نغمه ی این ساز پر سوزم شوی

 

دوست دارم خانه ای سازم ز نور

 

نام تو بر سردرش زیبا ز دور

 

دوست دارم چهره ات خندان کنم

 

گریه های خویش را پنهان کنم

 

دوست دارم بال پروازم شوی

 

لحظه ی پایان و آغازم شوی

 

دوست دارم ناله ی دل سر دهم

 

یا به روی شانه هایت سر نهم

 

دوست دارم لحظه را ویران کنم

 

غم ، میان سینه ام زندان کنم

 

دوست دارم تا ابد یادت کنم

 

با صدایی خسته فریادت کنم

 

دوست دارم با تو باشم هر زمان

 

گر تو باشی،من نبارم بی امان

  • Like 5
لینک به دیدگاه

امروز او در خوابم میاید و با تلنگری از جا می پراندم...

می گویم چه شده...

میگوید هیچ دلتنگت شدم!!!

خوب این هم یه جورش!

این جوری اش را هم دوست دارم

اصلا من او را دوست دارم...حتی اگر رویایی بیش نباشد...حرفی هست؟؟

  • Like 8
لینک به دیدگاه

خدا رحمت کند ادیسون را

این روزها برق کمتر میاید و میرود

اما تو هی می آیی و هی می روی!!!

 

آخر انصافت کجاست؟

 

مگر نمیدانی قلب من از برچسب انرژی به آن بزرگی، درجه u نصیبش شده؟!!!

چرا مراعات این دلم را نمیکنی که با هر بار قطع و وصل شدنت،به مرگ نزدیکش میکنی؟!!

  • Like 8
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...