شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۹۱ رفتم بودم دوش بگیرم از وقتی که وارد حموم شدم یه حس بدی داشتم.....:icon_razz: احساس میکردم یه چیزی سر جاش نیست.....خلاصه احساس راحتی نداشتم دیگه...... در طول زمانی هم که تو حموم بودم داشتم به این قضیه فکر میکردم.....تا اینکه خواستم از حموم بیام بیرون......بعد متوجه شدم ایراد از چی بوووووود موقعی که خواستم دمپایی رو در بیارم فهمیدم اونو لنگه به لنگه پام کردم....:icon_pf (34): یعنی آخرشه هااااا....تو سن 21-20 سالگی دمپایی لنگه به لنگه بپوشی....واسه خودم متأسف شدم 29 لینک به دیدگاه
El Roman 31720 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۹۱ یعنی یک سوتی دادم خجالت میکشم تعریف کنم، تعریف نمیکنم 15 لینک به دیدگاه
Secret: 2286 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۹۱ یعنی یک سوتی دادم خجالت میکشم تعریف کنم، تعریف نمیکنم 6 تشکر *Mina*, azarafrooz, lorena, mission.impossible, pme, zahra-d یعنی پست و تشکر دادن شوما تو حلقم 15 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۹۱ پریروز افطاری دعوت بودم خونه یکی از دوستان مذهبی دوران دبیرستان ام. چون پارسال نرفته بودم امسال گفتم زشته نرم. سالی یکبار هم که بیشتر دور هم جمع نمیشیم. خلاصه آقا ما رفتیم. بعد کلی ماچ و بوسه و احوالپرسی نشستیم سر سفره افطار منتظر اذان. شروع کردیم با بچه های قدیمی چرت و پرت گفتن! من خیلی تشنه ام بود و کل روز رو تو آفتاب بودم، یهو برگشتم گفتم "وای که چقدر تشنمه! کی اذان میزنن پس!" دیدم دوستم برگشت یه لیوان شربت داد دستم. من گفتم "حالا بذار اذان بزنه! :whistle:" اونم گفت : "بیخیال ما ناراحت نمیشیم!ولی قبل از اینکه شربت رو بخوریش اون آدامس رو از دهنت دربیار تا نپره تو گلوت ":banel_smiley_4: نگو از اون موقع که اومده بودم آدامس تو دهنم بود و داشتم میجوئیدم نفهمیده بودم منم خیلی خونسرد لیوان رو گرفتم و تا تهش خوردم 44 لینک به دیدگاه
viviyan 12431 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۹۱ پریروز افطاری دعوت بودم خونه یکی از دوستان مذهبی دوران دبیرستان ام. چون پارسال نرفته بودم امسال گفتم زشته نرم. سالی یکبار هم که بیشتر دور هم جمع نمیشیم. خلاصه آقا ما رفتیم. بعد کلی ماچ و بوسه و احوالپرسی نشستیم سر سفره افطار منتظر اذان. شروع کردیم با بچه های قدیمی چرت و پرت گفتن! من خیلی تشنه ام بود و کل روز رو تو آفتاب بودم، یهو برگشتم گفتم "وای که چقدر تشنمه! کی اذان میزنن پس!" دیدم دوستم برگشت یه لیوان شربت داد دستم. من گفتم "حالا بذار اذان بزنه! :whistle:" اونم گفت : "بیخیال ما ناراحت نمیشیم!ولی قبل از اینکه شربت رو بخوریش اون آدامس رو از دهنت دربیار تا نپره تو گلوت ":banel_smiley_4: نگو از اون موقع که اومده بودم آدامس تو دهنم بود و داشتم میجوئیدم نفهمیده بودم منم خیلی خونسرد لیوان رو گرفتم و تا تهش خوردم نوتی جان (:دی) اذان برا شما میزنه؟ برا ما میگن. :texc5lhcbtrocnmvtp8 19 لینک به دیدگاه
Mr. Specific 43573 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۹۱ یه سوتی دادم پریروز در حد تیم آرژانتین پریروز، صبح زود با خانمم از خونه زدیم بیرون بریم دنبال تکمیل پرونده انتقالی خانمم. اول رفتیم واسه داداشم نوبت دکتر گرفتم. بعدش رفتیم یه گواهی گرفتیم واسه دانشگاه. بعدش رفتیم دفتر ثبت اسناد واسه برابر اصل کردن کپی ها. بعدشم رفتیم دانشگاه. ماشین رو پارک کردیم و یه مسیر تقریبا 300 متری رو با خانمم پیاده روی کردیم تا رسیدیم به ساختمانی که باید می رفتیم. رفتیم و رسیدیم به ساختمان. ساختمان هم شلوغ و پر از دانشجو و کارکنان دانشگاه وارد ساختمان که شدیم باید میرفتیم طبقه 3 یه جایی از راه پله من رفتم جلوتر از خانمم که یهو خانمم با حالت جیغ گفت: واااااااااااااااااااااااااااااااااای، ایـــــن چیــــه اسماعیل؟؟؟؟؟ منم: :w58: گفتم: چی شده؟؟؟ :w58: گفت این چیه؟؟ (اشاره به پشت من) دست گذاشتم دیدم شلوارم از خشتک پاره شده تا روی کمربندم :ws28: طوری که همه چی هم مشخص بود :icon_pf (34): سریع کیف خانمم رو گرفتم گذاشتم روش گرفتم یه گوشه نشستم تا رسیدم خونه کیف زنونه خانمم کولم بود :icon_pf (34)::icon_pf (34)::icon_pf (34): وقتی دیدمش خودم جا خوردم که این کجا پاره شده و این همه جا هم باهاش رفتم :icon_pf (34)::icon_pf (34): آبروم رفته بود ولی کلی میخندیدیم توی ماشین 51 لینک به دیدگاه
Artaria 13629 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۱ داشتم آماده میشدم با خانواده بریم بیرون، موهامو اتو کشیدم . بعدش میخواستم تافت بزنم، اشتباهی حشره کش رو برداشتم بدون اینکه نگاش کنم ، تا میتونستم خالی کردم رو موهام 35 لینک به دیدگاه
B nam o neshan 12214 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۱ يعني سوتي دادم نافرم ميشه اسمشو حماقتم گذاشت! داشتيم ميوه مي خورديم يه خوشه انگور برداشتم بخورم ديدم خيلي بزرگه...چاقو رو برداشتم يه تيكه شو ببرم؛ آروم آروم روي ساقه اش مي كشيدم ببره، مي بينم اتفاقي نمي افته!!!تمام قدرتمو جمع كردم چاقو رو سريع كشيدم بعد فكر مي كنم چرا دستم داره مي سوزه؟!؟!...متوجه شدم در كمال حماقت تيغه چاغو رو برعكس گرفته بودم، دست خودمو به زيبايي تمام بريدم!!! اين بود سوتي ماتا سوتي هاي بعد شما رو به خدا مي سپارم 33 لینک به دیدگاه
nikaaa 4299 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۱ من بعضی شبا بلند می شم متکام رو می زنم زیر بغلم و راه می افتم می رم توی اتاق برادرم کنارش می خوابم ؛ جالب اینه که این عمل رو هم کاملا غیر ارادی انجام می دم! (این عادت از بچگی برامون موند که البته برادرم ترک کردم اما من ......:5c6ipag2mnshmsf5ju3) خلاصه دیشب هم یکی از همین شبا بود :mornincoffee: خوابیدم اما توی خواب می دیدم با یکی دعوام شده من هم یکی محکم زدم در گوش طرف :3384s: اما از صدای سیلی که زدم خودم هم از خواب پریدم :banel_smiley_52: اول فکر می کردم توهمه :wow: اما وقتی دیدم برادرم دستش رو گذاشته روی صورتش و داره با چشمای گرد شده و مبهوت من رو نگاه می کنه فهمیدم اون سیلی رو توی واقعیت خوابوندم زیر گوش برادر بیچاره ام :cry2:(الهی بگردم براش ) پ.ن: خدایی که خیلی جنبه داشت اگر من بودم که اتاق رو روی سرش خراب می کردم :4chsmu1: مثل این اتفاق واس مامان و بابا منم افتاده یک شبی مامانم خواب بود و تو خواب میحرفه که بابا از خواب بیدار میشه بابام میاد مامانم بیدار کنه که همون موقع مامانم که پشتش به بابام بود میچرخه محکم میزنه تو گوش بابام بابام==========> مامانم بعد ضربه بیدار میشه میبینه که بابام بیدار خیلی طلبکارانه میگه تو هنوز نخوابیدی مامانم====> بابام====> بابام وقتی ببینه مامانم چیزی یادش نی هیچی بهش نمیگه اما تا خود صبح بیدار میمونه فردا اون روز که تعریف کرد .من و مامانم=======>:ws28: بابام====> 37 لینک به دیدگاه
hamid_shahrsaz 28920 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۱ یه سوتی تعریف کنم یعنی در حد لیگ افغانستان!!! جلسه اول کلاس زبان تخصصی بوود و استاد داشت متن رو ترجمه میکرد،رسید جایی که ترجمش میشد انرژی هسته ای!!! استاد هم اینجا گفت حق مسلم ماست!! بعد یه لحظه نگاه کردم به بغل دستیم دیدم نوشته حق میلم ماست بعد یهویی گفتم عهههههههه این نوشته حق مسلم ماست!! استاد بچه ها بسیار سوژه خنده شد این بنده خدا!! بعدش استاد شروع کرد اینو سوژه کردن و آخر هم بهش گفت بابا این رمش پایینه پسره هم بهش برخورد رفت درسو حذف کرد!! اما منو که میبینه میگمه تقصیر تويه کل کلاس فهمیدن 33 لینک به دیدگاه
Strelitzia 17128 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مرداد، ۱۳۹۱ ترم 1بودم. هنوز حال و هوای مدرسه و دبیرستان تو سرم بود. جلسه ی دوم کلاس ریاضی عمومی بودو رفتیم سر کلاس. از قضا استاد{ خانوم قطبی روحش شاد( بچه ها اشکشو در آوردن دیگه نیومد سر کلاس:ws28:)} نیومده بود! از اونجایی که من زبونم از همه دراز تر بود منو فرستادن که پیگر شم. رفتم دفتر گروه حسابداری به مدیر گروهشون گفتم: ببخشید؟ خانوم قطبی نمیان امروز؟؟ پرسید خانوم قطبی کیه؟ گفتم: (( دبیر ریاضي:girl_blush2:)) یخورده نگام کردو گفت:نه. برو الان زنگ تفریحو میزنم!!!!!:there: 36 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مرداد، ۱۳۹۱ یه سوتی دادم خودم هنوز اندر کفش موندم بخدا دو شب پیش خواب دیدم باردارم دیگه نزدیکای صبح بود از خواب بیدار شدم ولی خوابم یادم بود اروم از جام بلند شدم مثل این زنهای حامله راه میرفتم تا به بچه آسیب نرسه حدود بیست دقیقه تو اشپزخونه کار کردم ولی مراقب بودما یهو دیدم دو تا پسرا بیدار شدن و اومدن تو هال من و میگی دقیقا اینجوری شده بودم عه من بچه دارم؟ بعد یادم اومد اره بابا اونا خواب بود باردارم و بچه ندارم بعدش انقدر خندیدم روده بر شدم از سوتیم 48 لینک به دیدگاه
Mr.101 27036 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مرداد، ۱۳۹۱ وای یه سوتی دادم تو کلاس جبر سال سوم دبیرستان هیچ وقت یادم نمیره:icon_pf (34): یه نفر پا تخته داشت درس جواب میداد وتمرین حل میکرد (تخته کلاسمون دوتا به هم چسبیده بود و تو هر بار دوتا تمرین حل میشد یکی رو اون یکی. یکی دیگه هم رو دومی) منو دوستام هم که احساس کردیم مطالب برامون مهم نیست دور هم کنگره راه انداختیم همین طور که گرم حرف بودیم دیدم دبیرمون گفت کی این سوال را حل میکنه من هم فقط سرم را بالا کردم اولین سوال را دیدم که فوق العاده آسون بود (حالا نگو سوال مد نظر اونور تخته بود که اصلا حل نمیشد:icon_pf (34):) بعد کمی گذشت کسی چیزی نگفت و من پیش خودم گفتم عجب خرایی هستن اینا بابا سوال به این راحتی بعد با کمال آرامش دستما بلند کردم و گفتم آقا من بیام حل کنم :gnugghender: دبیرمون با یه ذوقی بنده خدا گفت باریکلا بیا بببینم چطوری حل کردی منم رفتم پا تخته انقدر گیج بودم که جواب سوال آسونه را پاک کردم دوباره همونا نوشتم گفتم بفرما تموم شد (تو دلم گفتم چه جوابا شبیه بودا) چهره ی دبیرمون==> چهره ی دوستام==> چهره ی من==> بعد از 10 ثانیه چهره ی همه ==>:ws28: چهر ه ی من==>:icon_razz: اینم نتیجه حرف زدن تو کلاس 41 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مرداد، ۱۳۹۱ آبجیم داره برای ماموریت میره اسپانیا داداشم بهش میگه یه پسرت بگو بیاد ببینیش از کانادا بعد میگه خرجش بالاست میگه خب با اتوبوس بیاد... فکرکن ازقطب شمال تا اروپا با اتوبوس 34 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۱ یه سوتی دادم....فقط بین خودمون بمونه هاااا.......:5c6ipag2mnshmsf5ju3 امروز از صبح با یکی از بچه ها داشتم بیوشیمی میخوندم.....مغزم کاملا هنگ بود........ساعت 6 راه افتادم سمت خونه.....حدود ساعت 6:30د رسیدم خونه ولی یه اتفاق عجیب افتاد.....خونمونو پیدا نمیکرددددم:icon_pf (34): میدونستم خیابونو درست اومدم ولی در خونمونو پیدا نمیکردم...... به مامانم زنگ زدم میگم مامان من گم شدم تو خیابون خودمون...... میگه چرا؟ میگم در خونه رو پیدا نمیکنمممممم بهم گفت: واقعا برات متأسفم....امروز در خونه رو رنگ کردن.......در مشکیه در خونه خودمونه.......:icon_razz: خووووووووو آدم خوب....قبلش به آدم خبر بدیه ه ه ه ه 44 لینک به دیدگاه
EOS 14528 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 مرداد، ۱۳۹۱ یعنی گاهی وقتا یه کارایی می کنم که خودم هم از فکر کردن بهشون خجالت می کشم این جمعه تنهایی رفتم پیش داییم از اون جایی که تنها هم بودم راحت یه 4-5 ساعتی نشستم پیشش و گریه کردم وقتی می خواستم برگردم دیدم اصلا چشمام باز نمی شه که بخوام رانندگی کنم :imoksmiley: رفتم به سمت دستشویی عمومی بهشت زهرا و به همین در اول هم که رسیدم رفتم تو داشتم صورتم رو آب می زدم که دیدم یه پسره از در دستشویی کنار دستم اومد بیرون اول یه کم توی شوک من رو نگاه کرد و بعد هم سرش رو انداخت پایین و زود رفت بیرون :wow: یه پدر و پسر اومدن تو دیدم باباهه چپ چپ نگاه می کنه من : وای یعنی قیافه ام این قدر تابلو شده که همه این طوری نگام می کنن :5c6ipag2mnshmsf5ju3 دوباره دو تا پسره دیگه که مشکی هم تنشون بود اومدن تو یه لحظه فقط یه لحظه پیش خودم حس کردم یه چیز دیگه ای به جز قیافه ام مشکل داره یه دفعه برگشتم طرف اون 2 تا پسرا و گفتم : خجالت نمی کشین توی بهشت زهرا هم دست از این کارا بر نمی دارین این جا مگه دستشویی مردونه نداره که اومدین این جا ؟!:3384s: اون دوتا پسرا فقط شوکه من رو نگاه می کردن یکیشون : خانوم شما انگار حالتون زیاد خوب نیست اما باید بگم ......... :JC_thinking: من : می خوام نگی برو بیرون تا به نگهبانی اطلاع ندادم :vahidrk: یه دفعه همون آقاهه که پسر کوچولوش رو برده بود دستشویی و رفته بود بیرون دوباره برگشت و به اون پسرا گفت که برن بیرون و بعد هم خودش رفت و یه خانومه پشت سرش اومد تو خانومه : عزیزم اینجا دستشویی مردونه است ، دستشویی زنونه درش اون سمته :there: من رو می گی :icon_pf (34): فقط توی اون لحظه به این فکر می کردم که چه طوری از جلوی اون پسرا که اون طوری هم سرشون داد کشیدم و جوش آوردم رد بشم :w768: واقعا نمی دونم چه فکری پیش خودم کردم که حس نکردم شاید خطا از من باشه که اشتباه اومدم نه از اون همه مردی که با شوک و تعجب نگاهم می کردن 37 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 مرداد، ۱۳۹۱ با دوستامون رفته بودیم بیرون...یهو یکیشون گفت بچه ها واستید برم بنزین بزنم.... گفتم ببخشید شیشه هاتون رو بالا بکشید من به بوی بنزین حساسیت دارم جالم تهوع میشه. بعد آرین دوستمون با خواهرم گرم صجبت بود...گفت باشه...اما باز شیشه ی سمت اون پایین بود.... بعد اونی که رفته بود بنزین بزنه گفت آرین جان اون شیشت..نه؟ گفت آره خب...گفت بکش بالا تا مهناز حالش بد نشده...گفت باشه و بعد باز با خواهرم حرفید...دوباره اون یکی گت: بابا شیشه رو بکش بالا دیگه...اه اصلاَ نمی خواد...بنزین زدیم رفتیم...راحت باش آرین... بنده خدا آرین این شکلی شد : :5c6ipag2mnshmsf5ju3 گفت آآهان...مهناز.... حالت تهوع...بنزین....:icon_pf (34): یه کم بعدش داشتیم 4 تایی تو پارک قدم می زدیم...یهو یکی گفت: بچه ها دفعه ی بعد توپ بیاریم والیوال بازی کنیم!!! من و خواهرم هم سریع سوتی رو گرفتیم گفتیم والی؟؟؟؟؟ :icon_pf (34):گفت: هان؟ وال!....گفتیم والی؟ آهــــــان بال!!! دیگه نمی گفت بریم والیبال بازی کنیم...می گفت بریم بدمینتون بازی کنیم بهتره 29 لینک به دیدگاه
Strelitzia 17128 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 مرداد، ۱۳۹۱ تابستون ترم 4 بود و واسه تعطیلات برگشته بودم ولایت.یکی از دوستای قدیمی بابا (Mr. Armaan)برا اولین بار اومده بود خونمون. بعد کلی گفت و گو یهو برگشت به من گفت: خب سحر خانوم؟ تو دانشگاه چندتا پسر تور زدی تا حالا؟؟ من====>> بابا====>> مامان====>> شوکه شده بودم . اومدم بگم چطور مگه؟؟ زبونم نچرخید گفتم: چه مرگته؟؟:icon_pf (34): حالا: من====>>:girl_blush2: بابا====>> مامان====>>:184: آقای آرمان====>>:wow: 40 لینک به دیدگاه
anvil 5769 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 مرداد، ۱۳۹۱ الان که کامپیوتر روشن میکردم هرچی پسوردشو میزدم هی خطا میداد. 2تا پسورد دیگم امتحان کردم دیدم هی پیام میداد برگشتم سر برادرم( که تازه اومده بودخونه و اصولا کاری بکار سیستم نداره)داد زدم کی اینو دستکاری کرده؟؟ اونم میگفت کی میشه پسوردشو عوض کرد و اینا از منم هی انکار... ریستارتشم کردم. تازه یادم اومد پسورد ریمو کردم 22 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 مرداد، ۱۳۹۱ مامانم رفته بود خرید نمک خریده بود.رو کابینت یک شیشه بود که به اندازه یک لیوان تهش نمک بود.به منم گفت نمک رو بریز تو شیشه.الان تازه فهمیدم مامان اشتباه کرده و ته شیشه شکر بوده نه نمک 25 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده