رفتن به مطلب

✣ گـاه نوشته های نواندیشانی ها ✣


ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 9.2k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

راست می‌گفت....;)

دوست داشتن آدم‌ها،

دوست بودن آدم‌ها،

بودن‌شان اصلا،

هیچ شبیه چیزی که دلمان می‌خواهد نیست....!!!

.

.

اما من خسته‌ام،

از بس که نمی‌توانم به تمامی خودم باشم.

هی کم‌ام،

هی مواظبم،

هی نگرانم.

دلم می‌خواهد خودم باشم،

وقتی خواستم مهربان،

وقتی خواستم...

وقتی ضربه می‌خورم، بی‌رحم.

.

.

اما همه‌اش نصفه‌نیمه‌ام.

حرفش را هم همه جوره می‌خورم:

سرد،

ناتمام،

نامهربان.

می دانم، می‌دانم، می‌دانم…

باید مثل طوفان باشی. خودت. کامل. ویران هم کردی، کردی.

بقیه می‌توانند نشانه‌های آمدنت را ببینند و جایی پناهی بگیرند،

یا اگر دوست دارند همراهت بیایند.

.

.

.

مثل نسیم که باشی، هی مکث کنی، روی گونه‌ها،

لای موها که بپیچی، می‌گیرندت، نفست می‌بُرد،

کم‌جان می‌شوی و عادی…

آخرش هم فراموش میشوی...!!!

.

.

می‌دانم، اما نمی‌توانم....:(

  • Like 16
لینک به دیدگاه

وقتی بچه 7 ساله بودم،همیشه تو اتوبوس به دانشجوها و جوانان نگاه میکردم،میگفتم هنوز خیلی مونده به اینها برسم.

 

امروز به پیرمردها تو اتوبوس نگاه کردم،گفتم هنوز خیلی مونده به اینها برسم.

 

آمدم خانه دیدم موهام دارن سفید میشن !!!!!

 

وقتی پیر بشم،نمیدونم به چه کسی در اتوبوس نگاه خواهم کرد.

  • Like 30
لینک به دیدگاه

تهران اصلا شهر قشنگی نیست......

 

وقتی تو خیابان هاش راه میرم،فقط منتظرم زودتر تموم بشه.

 

گرمای زیاد و مردمش،منو اذیت میکنه،ای کاش خانه ام در روستا بود.........

  • Like 21
لینک به دیدگاه

یه حالی دارم که چند وقته آزارم میده!

حس تنهایی!

حس غربت!

حس شکسته شدن!

حس خورد شدن!

حس له شدن با یه کامیون 10 تن!

گریه های یواشکی!

اشکای آروم!

..........

امیدوارم هیچ کس حال منو نداشته باشه...

  • Like 20
لینک به دیدگاه

امشب همش یاد گذشته میوفتم !!!!!!

 

یه روز وقتی 5 سالم بود رفتم نانوایی و چندتا نون خریدم،اما نانوا 2 تومان بقیه پولم را نداد،من هم حریفش نشدم.

 

ناراحت برگشتم خونه،خونمون فقط پدربزرگم بود،دستمو گرفت و با عصایش و در حالیکه پا درد هم داشت باهام کلی راه اومد تا بقیه پولم را پس بگیره.

 

وقتی دستش تو دستم بود،احساس خیلی خوبی داشتم که کسی میخواد حقم را بگیره.

 

دلم برای دستان مهربانش تنگ شده و بسیاری از دستان مهربان دیگر.......

 

ای کاش جرات بوسیدن دست های پاک را داشتم.

  • Like 29
لینک به دیدگاه

من تو بچگی خیلی خواب پرواز میدیدم،اما خیلی وقته خواب پرواز ندیدم.

ای کاش میتوانستم همین حالا پر بگشایم و بروم به آشیانه زیبایی و انسانیت.

اینجا گویا آشیانه کرکس ها شده.

  • Like 15
لینک به دیدگاه

خیلی چیزها در من عوض شده.

 

بعضی ها را خودم تغییر دادم و بعضی ها را فقط متوجه شدم که تغییر کردن.

 

اما کی؟ و کجا را؟ نمی دانم...!

 

  • Like 16
لینک به دیدگاه

یه محبت کوچیکمون گاهی تو ذهن بعضیا خیلی پررنگ باقی میمونه

چقدر خوبه سوپر من میشیم سوپرمن لحظه های سخت دیگران:ws37:

  • Like 10
لینک به دیدگاه

گاهی میگیم کاش برمیگتیم به عقب چقد خوب بود

یه روز اتفاقی دفتر خاطرات اون زمانو پیدا میکنی میبینی اون موقع هم مشکلات بود

فقط اونموقع یه امیدی داشتی که الان نداری

 

اون امیدس که زندگی رو شاد میکنه

 

کاش دوباره همه امید داشته باشن

  • Like 10
لینک به دیدگاه

امشب دوباره اون بیماری قبلیم اومد سراغم

ولی دلداریهای کسی که عاشقانه دوستش دارم گویی مرحمی بود بر این درد کهنه...............

خدایا کسی را دوست دارم از من نگیر

  • Like 15
لینک به دیدگاه

کلاس سوم دبستان است.

 

یکی از بچه ها از لای نیمکت موشکی را برداشت و به سمت معلم انداخت.

 

معلم بازگشت و فقط به چشمان من خیره شد.

 

فرصت دفاع به من نداد.

 

فقط مرا بیرون آورد و چند سیلی محکم در گوشم زد،تنها پاسخم به او اشک بود و سری که پایین انداختم.

  • Like 27
لینک به دیدگاه

شب عروسی بود و من یک بچه 4 ساله.

 

چشم تو چشم گوسفندی بودم که قرار بود،برای شب عروسی سرش را ببرند.

 

گوسفند هم نگاهم میکرد.

 

انگار به من میگفت طنابم را پاره کن،نذار سرم را ببرند،میخواهم زنده بمانم.....

 

اما نمیتونستم هیچ کاری براش کنم،تقدیرش این بود که خونش برای تبرک بریزد و من اشکی برایش بریزم.

  • Like 31
لینک به دیدگاه
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.

×
×
  • اضافه کردن...