Ehsan 112346 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مهر، ۱۳۹۰ اسی در خواب بیند پنبه دانه ......... گهی لوپ لوپ خورد گه دانه دانه. پنبه دانه، اونقدر ها هم خوشمزه نیست، از بس نخوردیم فکر میکنیم چه هست. :JC_thinking: 10 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مهر، ۱۳۹۰ بعد از مدتها...بعد از یه روز کار سخت....یه پیغام...کلی بهم انرژی داد... پیغام از کی؟ یه دوست دوران بچکی....شاید 7 سالگی.....اینقدر خوشحال شدم که موقعی که داشتم می خوندمش...فقط گریه می کردم.... فکر کنم کلی حرف داریم با هم...کلی خاطره....درحت انگور....وای وای یادته؟..... خیلی دلم برات تنگ شده بود...خیلیییییییییییییییییی 13 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مهر، ۱۳۹۰ امروز به یکی از سایت هایی که سال 2007 عضو شده بودم و مدیر بودم سرزدم.جالب بود بیشتریا مدیر بازنشسته شده بودن خیلی ها هم دیگه نت نیومده بودن. دنیای عجیبیه نت . . . 11 لینک به دیدگاه
vergil 11695 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مهر، ۱۳۹۰ حواسم زخمی شده! حواسم خسته شده! از بس که حواسم رو پرت کردم،دیگه حوصلهی برگشتن نداره! چند سال دیگه،اسمش رو میذارن آلزایمر! ولی من که میدونم، شما هم شاهدید،به همه بگید این پیرمرده آلزایمر نداره! اینقدر حواسش رو پرت کرد که یه روز خسته شد و رفت و دیگه برنگشت! p.S :بدجنس باشید گاهی! از عمد سکوت کنید. مخصوصا موقع پرسه زدن ها...! 12 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مهر، ۱۳۹۰ امممممممم...زودی بیا دیگه...باشه؟ 8 لینک به دیدگاه
masoume 5751 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مهر، ۱۳۹۰ کاشکی الان یه فداکاری پیدا میشد ، جای من تصمیم میگرفت . جای من اعلام میکرد ، جای من عواقبشو تحمل میکرد . من میرفتم میخوابیدم . 8 لینک به دیدگاه
Fo.Roo.GH 24356 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مهر، ۱۳۹۰ یکی بیاد به من تمرکز گرفتن رو یاد بده دوباره :cry2: 6 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مهر، ۱۳۹۰ یاد بچگی ها بخیر...یاد دورانی که واسه موندن...واسه رفتن...واسه خندیدن...حتی واسه گریه کردن دلیل نداشتیم... البته همه دنبال ابن بودن که ما رو بخندونن...یا این درو اون در میزدند که بفهمن چه مونه که داریم اشک میریزیم... و حالا واسه گریه مون دلیل نمی خوان.... ولی وقتی می خندیم...چپ چپ نگاه می کنن ....که چیه؟؟؟...وضعت خوبه نه؟؟؟؟..... انگار دل خوش به خوب بودن وضعه... نیومدم گله کنم...این قراره من و نوشته هامه با تو که داری وقت می ذاری بخونی اینا رو... اینا رو گفته ام که بگم حسرت نمی خورم به روزای بچگی... می خندم...با اینکه قضاوت می کنن..چپ چپ نگاه می کنند... می خندم تا اونکه قضاوتم نمی کنه..انرژی بگیره از همین لبخندم....ظاهری یا واقعی بودنش مهم نیست... مهم اینه که به جای مات شدن به آسفالت خیابون...روزی سرامون بالا باشه...واسه دیدن لبخند دیگرون... حاله الانم تقدیم به اونایی که سراشون بالاست...لبخندشون به لب... به خودشون ربط داره که ظاهریه یا واقعی... 10 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مهر، ۱۳۹۰ درود بر عزیزی که این متن را میخواند. خیلی خوبه در یک محیط که همه غریبه هستن با جمعی باشی که بیش از یک سال هست آنها رو میشناسی.............با آنها زمان چه سریع سپری میشود.......دلتنگی ها رو می توان فراموش کرد.....لحظات زیبایی را با تمامی عزیزان داشتم...اما برای دو ماه ترجیح میدهم دکمه خروج نواندیشان را بزنم.تا هر سری که به اینترنت وصل میشم بی اختیار کارهای دیگه رو رها نکنم و فقط این خانه مجازی رو رفرش کنم..........ایشالا سری بعد با دست پر بر میگردم.و به هدفی که برای اون از اینجا میرم رسیده باشم. شاد باشید و شاد زندگی کنید.............. راه ارتباطی:fluid2008@yahoo.com بدرود پنج شنبه 90.7.14 28 لینک به دیدگاه
El Roman 31720 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مهر، ۱۳۹۰ خدایا اگه از عمر هر کدوم از ماها 1 ساعت کم میکردی و به عمر جابز اضافه میکردی میدونی چقدر به خود ماها کمک کرده بودی ؟ جابز چه ایده ها که در سر داشت و با خودش برد:thumbsdownsmiley: 10 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مهر، ۱۳۹۰ به به چه امتحان گشنگی دادیم :biggrin: همه ی کلاس بعد از هر اسلاید این شکلی بودن: :ydm47612zsesgift969 => :JC_thinking: => 10 لینک به دیدگاه
Ssara 14641 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۹۰ وقتی به گذشته نگاه می کنم می بینم زیاد تو انتخاب دوست موفق نبودم! کسانی که فکر می کردم بهترین دوستام هستند درست زمان موفقیتم رفتاری باهام می کردن که خیلی تعجب می کردم... نمی دونم عیب از من بود یا اونا... به هر حال برای خودم آرزوی کامیابی می کنم و امیدوارم از این به بعد بهتر انتخاب کنم! 9 لینک به دیدگاه
Fo.Roo.GH 24356 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۹۰ به قول شاعر : زندگی آی زندگی خسته ام، خسته ام :icon_razz: 12 لینک به دیدگاه
Mr. Specific 43573 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۹۰ هر روز میایم میبینیم یکی از دوستان قدیمی یه تاریخ زده و امضا کرده و ترخیص شده. به امید آزادی همه دوستان در بند نواندیشان!! 13 لینک به دیدگاه
Nightingale 10531 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۹۰ خوبم خیلی خوب خیلی دریچه های خوب زندگی به روم باز شده ولی یه چیزایی همیشه باعث آزاره ! از یه چیزایی دور شدم به یه چیزا دیگه نزدیک شدم! عجب بازی هایی داره زندگی خدایی اندازه 5 سال بزرگ شدم این مدت ! خیلیه ها! خوبه آدم بزرگ بشه خیلی خوبه ........ خیلی تغییرات کردم رو پای خودمم سعی کردم قوی باشم خدا رو یه جور دیگه میبینم امیدوارم که بهترم بشم این ریزه مشکلاتمم حل شه ....... راستی این ظاهر جدید سایت رو خیلی درگیرم باهاش:icon_pf (34): 19 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۹۰ خاطره ها شاید فراموش شوند اما هرگز پاک نمی شوند . یک لحظه کافیست برای یادآوری همه چیز ... لحظه ای به کوتاهی رد شدن رهگذری از کنار آدم !!! وقتی بوی تنش شبیه اوست!!!! 15 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۹۰ از چیز های مشمئز کننده یکیش زندانبان است فرقی هم نمیکنه زندان کجا باشد و زندانی کی باشد به هر حال شغلی است که شریف نیست !!!! و بد ترین موقعیت ان موقعیتی است که زندانی قوی هیکل و قوی پنجه است و زندانبان نحیف و لاغر ! اما این زندانی است که مجبور ست بخواند که در کف شیر نر خونخواره ای غیر تسلیم و رضا کو چاره ای !!!!! 7 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۹۰ چشم به روی چشمم...از غم و تنهاییی نمیگم... چشم به روی چشمم...تو رو نه از بالا نه از پایین....بلکه اندازه ی خودت نگاه می کنم.... چشم به روی چشمم...خنده هاتو...معنی نمی کنم واسه خودم... دنبال بهانه نمی گردم که بهت گیر بدم.... چشم به روی چشمم...حرف نمی زنم گوش میدم...جای نقطه چین هارو تو پر کن...من می بینم... من فقط خیره می شم... چشم به روی چشمم...امشب حرف حرف تو..... 10 لینک به دیدگاه
Gizmo 5887 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مهر، ۱۳۹۰ میدونم...هفته دیگه امشب چشمام میسوزه...از همین الان میسوزه 10 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مهر، ۱۳۹۰ مرغی که امروز خوردم بسیار خوشمزه بود...... اما فکرش را که میکنم،از تخم مرغ تا جوجه شدن،تا مرغ شدن و تا ذبح شدن...... نهایت سرنوشت این مرغ رفتن در شکم من بود و نهایت سرنوشت من رفتن در شکم کرم های خاکیه گور...... :JC_thinking: 10 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده