nazfar 8746 ارسال شده در 31 مهر، 2011 وقتی همه چیز خوبه مدام بهش شک میکنن! شک نکن همینه... فقط صاف ببینش 15
from_hell 10964 مالک ارسال شده در 31 مهر، 2011 راست میگفت....;) دوست داشتن آدمها، دوست بودن آدمها، بودنشان اصلا، هیچ شبیه چیزی که دلمان میخواهد نیست....!!! . . اما من خستهام، از بس که نمیتوانم به تمامی خودم باشم. هی کمام، هی مواظبم، هی نگرانم. دلم میخواهد خودم باشم، وقتی خواستم مهربان، وقتی خواستم... وقتی ضربه میخورم، بیرحم. . . اما همهاش نصفهنیمهام. حرفش را هم همه جوره میخورم: سرد، ناتمام، نامهربان. می دانم، میدانم، میدانم… باید مثل طوفان باشی. خودت. کامل. ویران هم کردی، کردی. بقیه میتوانند نشانههای آمدنت را ببینند و جایی پناهی بگیرند، یا اگر دوست دارند همراهت بیایند. . . . مثل نسیم که باشی، هی مکث کنی، روی گونهها، لای موها که بپیچی، میگیرندت، نفست میبُرد، کمجان میشوی و عادی… آخرش هم فراموش میشوی...!!! . . میدانم، اما نمیتوانم....:( 16
Ehsan 112346 ارسال شده در 31 مهر، 2011 وقتی بچه 7 ساله بودم،همیشه تو اتوبوس به دانشجوها و جوانان نگاه میکردم،میگفتم هنوز خیلی مونده به اینها برسم. امروز به پیرمردها تو اتوبوس نگاه کردم،گفتم هنوز خیلی مونده به اینها برسم. آمدم خانه دیدم موهام دارن سفید میشن !!!!! وقتی پیر بشم،نمیدونم به چه کسی در اتوبوس نگاه خواهم کرد. 30
pari daryayi 22938 ارسال شده در 31 مهر، 2011 سر تا پا که نیاز باشی بی نیازی را باور نخواهی کرد!! زن همواره ناز است و نیاز.............. 21
Ehsan 112346 ارسال شده در 31 مهر، 2011 تهران اصلا شهر قشنگی نیست...... وقتی تو خیابان هاش راه میرم،فقط منتظرم زودتر تموم بشه. گرمای زیاد و مردمش،منو اذیت میکنه،ای کاش خانه ام در روستا بود......... 21
hamid_shahrsaz 28922 ارسال شده در 31 مهر، 2011 یه حالی دارم که چند وقته آزارم میده! حس تنهایی! حس غربت! حس شکسته شدن! حس خورد شدن! حس له شدن با یه کامیون 10 تن! گریه های یواشکی! اشکای آروم! .......... امیدوارم هیچ کس حال منو نداشته باشه... 20
SH E I KH 18713 ارسال شده در 31 مهر، 2011 تو میری آره میدونم نمیگم که بمون پیشم ولی تا لحظه رفتن یه عالم :icon_gol: میشم :vi7qxn1yjxc2bnqyf8v 17
Ehsan 112346 ارسال شده در 31 مهر، 2011 امشب همش یاد گذشته میوفتم !!!!!! یه روز وقتی 5 سالم بود رفتم نانوایی و چندتا نون خریدم،اما نانوا 2 تومان بقیه پولم را نداد،من هم حریفش نشدم. ناراحت برگشتم خونه،خونمون فقط پدربزرگم بود،دستمو گرفت و با عصایش و در حالیکه پا درد هم داشت باهام کلی راه اومد تا بقیه پولم را پس بگیره. وقتی دستش تو دستم بود،احساس خیلی خوبی داشتم که کسی میخواد حقم را بگیره. دلم برای دستان مهربانش تنگ شده و بسیاری از دستان مهربان دیگر....... ای کاش جرات بوسیدن دست های پاک را داشتم. 29
*Sanaz* 10640 ارسال شده در 1 آبان، 2011 من تو بچگی خیلی خواب پرواز میدیدم،اما خیلی وقته خواب پرواز ندیدم. ای کاش میتوانستم همین حالا پر بگشایم و بروم به آشیانه زیبایی و انسانیت. اینجا گویا آشیانه کرکس ها شده. 15
*Polaris* 19606 ارسال شده در 1 آبان، 2011 خیلی چیزها در من عوض شده. بعضی ها را خودم تغییر دادم و بعضی ها را فقط متوجه شدم که تغییر کردن. اما کی؟ و کجا را؟ نمی دانم...! 16
zzahra 4750 ارسال شده در 1 آبان، 2011 بلد بودی حرفاتو بزنی که روزگارت این نبود!!.... زوری که نیست.... (با خودمم) 23
VINA 31339 ارسال شده در 1 آبان، 2011 یه محبت کوچیکمون گاهی تو ذهن بعضیا خیلی پررنگ باقی میمونه چقدر خوبه سوپر من میشیم سوپرمن لحظه های سخت دیگران 10
VINA 31339 ارسال شده در 1 آبان، 2011 گاهی میگیم کاش برمیگتیم به عقب چقد خوب بود یه روز اتفاقی دفتر خاطرات اون زمانو پیدا میکنی میبینی اون موقع هم مشکلات بود فقط اونموقع یه امیدی داشتی که الان نداری اون امیدس که زندگی رو شاد میکنه کاش دوباره همه امید داشته باشن 10
EN-EZEL 13039 ارسال شده در 1 آبان، 2011 امشب دوباره اون بیماری قبلیم اومد سراغم ولی دلداریهای کسی که عاشقانه دوستش دارم گویی مرحمی بود بر این درد کهنه............... خدایا کسی را دوست دارم از من نگیر 15
from_hell 10964 مالک ارسال شده در 1 آبان، 2011 خسته از دنیای مجازی.... مبهوت در دنیای واقعی...!!! چیکار کنم؟؟!! . . 20
Ehsan 112346 ارسال شده در 1 آبان، 2011 کلاس سوم دبستان است. یکی از بچه ها از لای نیمکت موشکی را برداشت و به سمت معلم انداخت. معلم بازگشت و فقط به چشمان من خیره شد. فرصت دفاع به من نداد. فقط مرا بیرون آورد و چند سیلی محکم در گوشم زد،تنها پاسخم به او اشک بود و سری که پایین انداختم. 27
Ehsan 112346 ارسال شده در 1 آبان، 2011 شب عروسی بود و من یک بچه 4 ساله. چشم تو چشم گوسفندی بودم که قرار بود،برای شب عروسی سرش را ببرند. گوسفند هم نگاهم میکرد. انگار به من میگفت طنابم را پاره کن،نذار سرم را ببرند،میخواهم زنده بمانم..... اما نمیتونستم هیچ کاری براش کنم،تقدیرش این بود که خونش برای تبرک بریزد و من اشکی برایش بریزم. 31
SH E I KH 18713 ارسال شده در 2 آبان، 2011 خدا جونی کی میشه این مامی من حالش خوب بشه ..... خدا جونی نگا کن دیگه ... مامی منو نگا کن ... میخوای بغلش کنی .... :vi7qxn1yjxc2bnqyf8v 17
ارسال های توصیه شده