رفتن به مطلب

وصف حالتان با زبان شعر


*Polaris*

ارسال های توصیه شده

دریا چنین عمیق و نابینا

خورشید، پشیمانی وحشی

انجمن، چرخ، ذهن

آی عشق هنوز خسته نیستی؟

 

خون، خاک، ایمان

کلماتی که از خاطر نمی‌بری

عهد و پیمانی که بستی، حرم مقدس تو

آی عشق هنوز خسته نیستی؟

 

صلیبی بر فراز هر تپه

ستاره، مناره

هزار هزار قبر که باید پر شود

آی عشق هنوز خسته نیستی؟

 

دریا چنین عمیق و نابینا

جایی که خورشید باید غروب کند

زمان که خود از کوک افتاده است

آی عشق هنوز خسته نیستی؟

  • Like 3
لینک به دیدگاه

چه روزای سرد و خشکی در این تابستان ِ لعنتی..!!!

 

همش دلهره...

 

همش درد...

 

دیگه داره باورم میشه بندناف مرا با تیغ بدبختی بریدن!!!!

 

1282%2Bok%2B%2B066854.jpg

  • Like 4
لینک به دیدگاه

تو مرا می فهمی من تو را میخواهم

و

همین ساده ترین قصه یک انسان است

تو مرا میخوانی

من تو را ناب ترین شعر زمان میدانم

و

توهم میدانی تا به ابد در دل من میمانی

:icon_gol:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

از برای غم من سینه ی دنیا تنگ است

بهر این موج خروشان دل دریا تنگ است

تا ز پیمانه ی چشمان تو سر مست شدم

دیگر اندر نظرم دیده مینا تنگ است

بسکه دل در سر گیسوی تو آویخته است

از برای دل آشفته ما جا تنگ است

گفته بودی که به دیدار من آیی ز وفا

فرصت از دست مده وقت تماشا تنگ است

سر بدامان تو زین پس نهم و ناله کنم

بهر نالیدن من دامن صحرا تنگ است

مگر امروز به بالین من آیی که دگر

عمر کوتاه مرا وعده فردا تنگ است

خنده غنچه فرو مرد ز بیداد خزان

چه توان کرد که چشم و دل دنیا تنگ است

  • Like 3
لینک به دیدگاه

در زمستانی سرد با دلی گرفته

زیر لــــب می خوانـــــــــم ...

کــــــــاش می شد به تو گفت :

که تو تنـــــها سخن شعر منی ،

تو نرو دور نـــــشو از بر من

تو بمان تا که نمیرد دل من ...!

:icon_gol::icon_gol::icon_gol::icon_gol::icon_gol::icon_gol:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

تو که ترانه نیستی تا بنویسمت!

 

تو...

 

ماهی لغزنده ی بی تُنگی هستی که مُدام از دستان کوچکم لیز میخوری !

 

و من...

 

به انعکاس پرشهای شادمانه ات در چشمانم

 

دلشادم ...

  • Like 4
لینک به دیدگاه

كمي دير شده...

اما آمده ام.آن قدر دويده ام تا به گرد راهت رسيده ام

چهره ات خاموش است اما زبانه هاي آتش را روي سينه ات مي بينم

زبانه هايي كه هست ونيست را مي سوزاند

آمده ام تا به صحراي چشمانت شكوفه بدهم

آمده ام تا دل خسته ات را در كنار اقاقيها بگذارم

مي دانم دير شده اما آمده ام

نا اميدم مكن!!

  • Like 4
لینک به دیدگاه

کاش می دانستی

بعداز آن دعوت زیبا به ملاقات خودت

من چه حالی بودم!

 

خبر دعوت دیدارت چونکه از راه رسید

پلک دل باز پرید

من سراسیمه به دل بانگ زدم

آفرین قلب صبور

زود برخیز عزیز

جامه تنگ در آر

وسراپا به سپیدی تو درآ .

 

وبه چشمم گفتم :

باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس؟

که پس از این همه مدت ز تو دعوت شده است !

چشم خندید و به اشک گفت برو

بعداز این دعوت زیبا به ملاقات نگاه .

 

و به دستان رهایم گفتم:

کف بر هم بزنید

هر چه غم بود گذشت .

 

دیگر اندیشه لرزش به خود راه مده !

وقت ان است که آن دست محبت ز تو یادی بکند

 

خاطرم راگفتم:

زودتر راه بیفت

هر چه باشد بلد راه تویی.

ما که یک عمر در این خانه نشستیم تو تنها رفتی

 

بغض در راه گلو گفت:

مرحمت کم نشود

گوییا بامن بنشسته دگر کاری نیست .

جای ماندن چو دگر نیست از این جا بروم

 

پنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم

 

و به لبها گفتم :

خنده ات را بردار

دست در دست تبسم بگذار

و نبینم دیگر

که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی

 

مژده دادم به نگاهم گفتم:

نذر دیدار قبول افتادست

ومبارک بادت

وصل تو با برق نگاه

 

و تپش های دلم را گفتم :

اندکی آهسته

آبرویم نبری

پایکوبی ز چه برپا کردی

 

نفسم را گفتم :

جان من تو دگر بند نیا

اشک شوقی آمد

تاری جام دو چشمم بگرفت

 

 

و به پلکم فرمود:

همچو دستمال حریر بنشان برق نگاه

پای در راه شدم

 

دل به عقلم می گفت :

من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد

هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی

من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند

و مرا خواهد دید

 

عقل به آرامی گفت :

من چه می دانستم

من گمان می کردم

دیدنش ممکن نیست

و نمی دانستم

بین من با دل او صحبت صد پیوند است

 

سینه فریاد کشید :

حرف از غصه و اندیشه بس است

به ملاقات بیندیش و نشاط

آخر ای پای عزیز

قدمت را قربان

تندتر راه برو

طاقتم طاق شده

 

چشمم برق می زد /اشک بر گونه نوازش می کرد/لب به لبخند تبسم می کرد/دست بر هم می خورد

مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می کوبید

 

عقل شرمنده به آرامی گفت :

راه را گم نکنید

 

خاطرم خنده به لب گفت نترس

نگران هیچ مباش

سفر منزل دوست کار هر روز من است

 

عقل پرسید :؟

دست خالی که بد است

کاشکی ...

 

سینه خندید و بگفت :

دست خالی ز چه روی !؟

این همه هدیه کجا چیزی نیست !

 

چشم را گریه شوق

قلب را عشق بزرگ

روح را شوق وصال

لب پر از ذکر حبیب

خاطر آکنده یاد ....

  • Like 2
لینک به دیدگاه

با تو حرف می زنم

 

به حرف های تکراریم چه بی تفاوتی

چه بی تفاوت نگاهم می کنی....

آخرین آینه می گفت چهره ام هم تکراری ست

اما تو

کجا رفتی؟؟؟

ادامه ی درد هایم انجام ندارد

آخرین دیوار گفت از پیچ کوچه ها آهسته می روی...

نگاهم تحمل سایه ات را نداشت...

  • Like 4
لینک به دیدگاه

ران میبارد امشب

دلم غم دارد امشب

آرام جان خسته٬ره میسپارد امشب...

در نگاهت مانده چشمم

شاید از فکر سفر برگردی امشب

بسته ای بار سفر را

با تو ای عاشق ترین بد کرده ام من....

  • Like 3
لینک به دیدگاه

یادمان باشد

 

در دلتنگ ترین سکوت ها

 

یادهایمان را

 

به خاطرات فراموشی

 

نسپاریم

 

و تو

 

مهربانترین یادی

 

در این سکوت

  • Like 4
لینک به دیدگاه

هم زمان ساعت شمار و

 

دقیقه شمار و

 

ثانیه شمار

 

به پیش می روند در زندگی ام

 

ولی بی گمان

 

من هنوز در جایِ خودم ساکنم!:icon_redface:

  • Like 5
لینک به دیدگاه

من از تو دل نمي برم اگر چه از تو دلخورم

اگرچه گفته ای ترا به خاطرات بسپرم

هنوز هم خيال کن کنار تو نشسته ام

مني که در جوانی ام به خاطرت شکسته ام

تو در سراب آينه شبانه خنده مي کنی

من شکست داده راخودت برنده مي کنی

نيامدی و سالها نظر به جاده دوختم

بيا ببين که بی تو من چه عاشقانه سوختم

رفيق روزهای خوب رفيق خوب روزها

هميشه ماندگار من هميشه در هنوزها

صدا بزن مرا شبی به غربتی که ساختی

  • Like 3
لینک به دیدگاه

این همه رنجی که دنیا برسر ما میکند...غیر ماهرکس که باشدترک دنیامیکند...بارها گفتم که امشب ترک دنیامیکنم...امابه یاد تو که میافتم امروز و فردا میکنم...

  • Like 3
لینک به دیدگاه

این روزا یه حالی دارم..جديدا با ديوار حرف ميزنم! ميدوني...از شخصيتش خوشم اومده يه جورايي! محكمه...ثابته...آرومه...... غلط نكنم اونم از منم خوشش اومده

  • Like 3
لینک به دیدگاه

از بس کف دست بر جبین کوبیدم

تا بگذرد ازسرم ، پریشانی من

نقش کف دست ! محو شد ، ریخت به هم

شد چین و شکن ، به روی پیشانی من

  • Like 4
لینک به دیدگاه

گفت : مي خوام یه يادگاري بنويسم تا هميشه برات بمونه ...

گفتم : كجا؟

گفت : رو قلبت ...

گفتم : مي توني؟

گفت : آره زياد سخت نيست ...

گفتم : بنويس تا براي هميشه بمونه ...

يه خنجر برداشت ...

گفتم : اين چيه؟

گفت : هيسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس .

ساكت شدم ...

گفتم:بنويس ديگه چرا معطلي ؟

خنجر رو برداشت و با قسوت تيز اون نوشت :

دوستت دارم ديوونه !!!

اون رفته خيلي وقته ... كجا ؟ نمي دونم .

اما هنوز زخم خنجرش يادگاري رو قلبم مونده ...

خدايا عشقم بر گرده .

  • Like 4
لینک به دیدگاه

سهل است بگویم که گرفتار تو هستم

من در پی این حادثه غمخوار تو هستم

هر چند که تو دور از منی و من ز تو دورم

بر جان تو سوگند که دوستدار تو هستم

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...