YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 خرداد، ۱۳۹۰ باور نکن تنهایی ات را ... من در تو پنهانم تو در من از من به من نزدیکتر تو ... از تو به تو نزدیکتر من باور نکن تنهایی ات را تا یک دل و یک درد داریم تا در عبور از کوچه ی عشق بر دوش هم سَر می گذاریم دل تاب تنهایی ندارد باور نکن تنهایی ات را هر جای این دنیا که باشی من با توام تنهای تنها ... من با توام هر جا که هستی حتی اگر با هم نباشیم حتی اگر یک لحظه یک روز با هم در این عالم نباشیم این خانه را بگذار و بگذر با من بیا تا کعبه ی دل باور نکن تنهایی ات را من با توام منزل به منزل ... 6 لینک به دیدگاه
ermia_rooz 4760 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 خرداد، ۱۳۹۰ برهنگی بستگی به یک تکه پارچه ندارد، برهنگی یعنی بی توجهی به انسانیت و شرافت انسانی و شخصیت انسانها... 6 لینک به دیدگاه
Ssara 14641 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 خرداد، ۱۳۹۰ فرقـی نمـی کند بگویم و بدانـی …! یا … نگویم و بدانـی..! فاصله دورت نمی کند …!!! در خوب ترین جای جهان جا داری …! جایـی که دست هیچ کسی به تو نمـی رسد.: دلــــــــــــــم…..!!! 7 لینک به دیدگاه
zahra22 19501 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 خرداد، ۱۳۹۰ تمام اشتباههای ما درباره مرگ ناشی از این است که فکر می کنیم درد و رنجی که ما قبل از مردن می کشیم مربوط به مرگ است. در صورتی که چنین نیست و تمام درد و رنجها مربوط به زندگی است. زندگی موجب درد و رنج می شود و مرگ، پایان دردهاست... 5 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۰ شاید وقت آن رسیده تا باورهایمان را باور کنیم و بر نگاهمان گرد صداقت بپاشیم من خسته ام و حباب روحم دیگر کشش این جسم خاکستری ام را ندارد حرفهایم زیاد است اما واژه های معلق ذهنم همچو ماهی لیز می خورد و به گوشه ای نا معلوم می افتد لیک می دانم که تو نخوانده می دانی آنچه را من نمی دانم می دانی پس نگذار بیش از این پر از خالی شوم دست خالی به میهمانی ات آمده ام دستهایم را می گیری ؟ چیز زیادی نمی خواهم فقط آنچه داشته ایم را از ما دریغ نکن داشته هایمان را به ما باز گردان بگذار دوباره شروع کنیم قول می دهم که اینبار قدر داشته هایمان را بدانیم دستانم نیاز مند دستان سبز توست آنها را بدون منت بگیر چرا که کسی جز تو نمی داند که من چقدر از درجا زدن و ماندن در زمستان هراسانم ! 8 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۰ مترسک گفت: گندم تو گواه باش مرا برای ترساندن آفریدن اما من تشنه عشق پرنده ای بودم که سهمش از من تنها گرسنگی بود........ 9 لینک به دیدگاه
ermia_rooz 4760 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 خرداد، ۱۳۹۰ می رسد روزی که ما از این جهان خواهیم رفت بهر ملک جاودان زین خاکدان خواهیم رفت همچنان که آمدن در اختیار ما نبود همچنان بی اختیار از این جهان خواهیم رفت 6 لینک به دیدگاه
ermia_rooz 4760 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 خرداد، ۱۳۹۰ آرام آرام به خواب میروم بی آنکه کسی برایم لالایی بخواند بی هیچ قصه ای در خواب نمی خندم بالشم نمناک نمی شود بیدار می شوم بی هیچ بوسه ای آه.. یادم نبود دیگر کودک نیستم! 8 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 خرداد، ۱۳۹۰ به حق که بغض قلمم برای صدای مهربان تو میترکد و چه بغض سنگینی از این دوری داشت که با شنیدن زمزمهء عاشقانه مان صورت پر از گناه مرا سیل برد و قلمم به مهمان نوازی سینه ام آمد... 5 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 خرداد، ۱۳۹۰ چقدر حوصلهی واژههام تنگ شده چقدر شروه بخوانَد دلی که سنگ شده؟ چقدر گمشده پیدا کند؟ چقدر خسوف؟ چقدر خال بکوبم؟ تنم پلنگ شده! که این زمانه برای کسی رمق نگذاشت تمام خاطرههایم پر از سرنگ شده قرار بود بماند صدا، نماند مگر صدای خستهی گنجشکهای رنگشده 5 لینک به دیدگاه
lothar 79 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 خرداد، ۱۳۹۰ آن هنگامی که زیبایی به عشق هدیه شد.... بی گناهی پایان ناپذیر بود مثل گلهای وحشی در دشتی باز ... اما اکنون همه آنها رفته اند و من در تعجبم که چگونه این موسیقی مرا بسوی خود می خواند هر انچه که دوست می داشتم را طوفان با خود برد ومن خودم را در موسیقی گم میکنم در خانه ام 6 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد، ۱۳۹۰ دل که تنگ باشد دیگر مرد و زن ندارد ! اشک می دود تا گوشه چشمانت و سُر می خورد روی گونه ها ... . . . دل که تنگ باشد تنهایی اتاقت را با خدا هم تقسیم نمی کنی ... 17 لینک به دیدگاه
ermia_rooz 4760 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 خرداد، ۱۳۹۰ زندگی کوتاه تر از آن است که به خصومت بگذرد و قلب ها گرامی تر از آنند که بشکنند ، فردا طلوع خواهد کرد حتی اگر ما نباشیم . 6 لینک به دیدگاه
sweetest 4756 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 خرداد، ۱۳۹۰ خورشید ، می خزد پشت کوه شب می رسد کم کم تو به یادم قدم می گذاری من از تو پر می شوم! 11 لینک به دیدگاه
ermia_rooz 4760 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 خرداد، ۱۳۹۰ مطمئن باش و برو ضربهات كاری بود دل من سخت شكست و چه زشت به من و سادگیام خندیدی به من و عشقی پاك كه پر از یاد تو بود و خیالم میگفت تا ابد مال تو بود تو برو، برو تا راحتتر تكههای دل خود را آرام سر هم بند زنم 7 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 خرداد، ۱۳۹۰ "... وقتي آسمان بر سرم عشق مي باريد نبايد از خيس شدن مي ترسيدم و نترسيدم. براي همين بود که چترم را به کناري انداختم به آبشار آسمان سر سپردم. باريد و باريد و باريد... تا کوير تنم پر شد از بوي ياس و پونه پر شد از عطر ياد تو ..." 7 لینک به دیدگاه
ermia_rooz 4760 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 خرداد، ۱۳۹۰ خدایا شکرت ما دیگر فقیر نیستیم دیروز پزشک ِ آبادی گفت... چشم های پدرم پر از آب مروارید است … 11 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۹۰ ندانی که ایـــران نشستِ من است جهـــان سر به سر زیر دست ِ منست هنر نزد ایرانیان است و بـــس ندادند شـیر ژیان را به کــس همه یکـدلانند یـزدان شنــــاس بـه نیکـــی ندارنـــد از بـد هـراس نمــانیم کین بـــــوم، ویران کننـــــد همی غــارت از شهـــر ایــــــران کنند نخـــوانند بر مــا کـــسی آفــــــرین چو ویـــران بود بـــــوم ایــران زمــین دریغ است ایـران که ویـران شــود کُنام پلنگــــان و شیــران شــود چـو ایـــــران نباشد تن من مـبــاد در این بـــوم و بر زنده یک تن مبــــاد همـه روی یکسر بجـنگ آوریــم جــهان بر بـداندیـــــش تنـگ آوریم همه سربه سر تن به کشتـــن دهیــم از آن به، که کشـــور به دشمـن دهـیم چنین گفت موبد که مردن به نام بـه از زنـــده، دشمـــن بر او شادکام اگر کُشـت خواهـد تو را روزگــار چــه نیکـو تر از مـرگِ در کـار زار 5 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۹۰ زمان تند مي گذرد اما من هنوز در حال پر کردن نقطه اي هستم که هر چه بيشتر سياه مي شود کمتر به نظر مي رسد ... زمان تند مي گذرد و نقطه ي من هنوز کوچک است ... اگر روزي بترکد به اندازه تمام ذراتي که درونش ريخته ام همه کاغذهايم را پاره خواهد کرد و من را با خودخواهدبرد ... من و نقطه ام به انتهاي آخرين خط مي رسيم ... 12 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 تیر، ۱۳۹۰ قفسي بايد ساخت هرچه در دنيا گنجشک و قناري هست با پرستوها و کبوترها همه را بايد يکجا به قفس انداخت روزگاري است که پرواز کبوترها در فضا ممنوع است که چرا به حريم جت ها خصمانه تجاوز شده است روزگاري است که خوبي خفته است و بدي بيدار است و هياهوي قناري ها خواب جت ها را آشفته است غزل حافظ را مي خواندم مزرع سبز فلک ديدم و داس مه نو تا به آنجا که وصيت مي کرد گر روي پاک و مجرد چو مسيحا به فلک از فروغ تو به خورشيد رسد صد پرتو دلم از نام مسيحا لرزيد از پس پرده اشک من مسيحا را بالاي صليبش ديدم با سرخم شده بر سينه که باز به نکو کاري پاکي خوبي عشق مي ورزيد و پسر هايش را که چه سان پاک و مجرد به فلک تاخته اند و چه آتش ها هر گوشه به پا ساخته اند و برادرها را خانه برانداخته اند دود در مزرعه سبز فلک جاري است تيغه نقره داس مه نو زنگاري است و آنچه هنگام درو حاصل ماست لعنت و نفرت و بيزاري است روزگاري است که خوبي خفته است و بدي بيدار است و غزل هاي قناري ها خواب جت ها را آشفته است غزل حافظ را مي بندم از پس پرده اشک خيره در مزرعه خشک فلک مي نگرم مي بينم در دل شعله و دود مي شود خوشه پروين خاموش پيش خود مي گويم عهد خودرايي و خود کامي است عصر خون آشامي است که درخشنده تر از خوشه پروين سپهر خوشه اشک يتيمان ويتنامي است 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده