MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اردیبهشت، ۱۳۹۰ من مسئله ی ساده ای هستم ! حل می شوم روزی ... . . . در آغوشت ...! 13 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت، ۱۳۹۰ ناپلئون هم همین اشتباه را کرد .. وقتی مسکو را گرفت ، طوری آن را سوازند و ویران کرد ، که نه دیگر به درد خودش خورد نه هیچ کس دیگر … حالا تو ببین چه می کنی با دل ما ! … 8 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۰ اینجا گرگها هم افسردگی مفرط گرفته اند دیگر گوسفند نمی درند به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند. ... 11 لینک به دیدگاه
ashegh20 1559 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت، ۱۳۹۰ دیگر به چیزی نمی اندیشم در این سیاره پرت نمی شود رستگار شد امید آمدنت بود که نیامدی بگذار عاشقا نه هایم را باد ببرد چرا که... تو هرگز وجود نداشته اي ! 8 لینک به دیدگاه
sweetest 4756 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اردیبهشت، ۱۳۹۰ فصل که رخت عوض می کند دوباره عاشقت می شوم گیرم زمستان باشد و من آهسته روی پیاده روی یخزده راه بروم عشق تو همین شال پشمی است که نفسم را گرم می کند 7 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اردیبهشت، ۱۳۹۰ خاطره هایم را به تاراج گذاشته ام ... نمی خواهم ذهنم را انبوهی از حرف ها و نگاه ها و خنده های دروغین پر کند ... نمی خواهم آن باشم که تو خواستی ... شاید در این بازاری که تو راه انداختی باورم را نیز فروختم ! این روزها که می روند خالی ام از همه چیز ...! 6 لینک به دیدگاه
ashegh20 1559 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اردیبهشت، ۱۳۹۰ می روم با باد می روم از باد خنــجر خورده ی پایـــیز می روم اما ... یادها کی می رود با بادها از یاد ! 5 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اردیبهشت، ۱۳۹۰ گفتی که: "چو خورشید٬ زنم سوی تو پر٬ چون ماه ٬ شبی می کشم از پنجره سر!" اندوه٬ که خورشید شدی٬ تنگ غروب! افسوس٬ که مهتاب شدی٬ وقت سحر! 7 لینک به دیدگاه
ashegh20 1559 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اردیبهشت، ۱۳۹۰ شبی ستاره ام از ارتفاع رویاها بر بام حقیقت سقوط کرد و دیگر آنقدرها آن نبود که می خواستم نزدیک بود و دور تاریک بود بی نور ستاره ها وقتی ستاره اند که آن بالا باشند 7 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت، ۱۳۹۰ و ساختم به نام تو ,ترانه های بی ریا ....و بافتم به یاد تو , چه قصه ها و غصه ها نگاه تو بهانه شد, برای قصه ای دگر که زنده کرد در دلم, امید ماندن تو را سکوت کردی و شکست, ترنم ترانه ها چه اشک ها که ریختند, به پای تو ستاره ها چه روزهای خسته ای ,دقایق شکسته ای تو نیستی که جان دهی ,به تک تک دقیقه ها 6 لینک به دیدگاه
PinkGirl 1453 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد، ۱۳۹۰ از چه می ترسی؟ چرا می ترسی كه بگویی كه دوستم داری؟ بگو و از هیچ چیز نترس .... فردا میتوانی انكار كنی!! 13 لینک به دیدگاه
zahra22 19501 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 خرداد، ۱۳۹۰ [/url]ما کاشفان کوچه های بن بست ایم حرف های خسته ای داریم این بار پیامبری بفرست که تنها گوش کند 6 لینک به دیدگاه
ermia_rooz 4760 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 خرداد، ۱۳۹۰ دفترم سفید سفید است اما افکارم سیاه! خدایا چه کنم؟ مجبورم خاکستری بنویسم! 6 لینک به دیدگاه
ermia_rooz 4760 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۹۰ حتی آفتاب این روز های گرم هم نتوانست یخ اندیشه هایم را اب کند اما عشق چرا !! 5 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۹۰ دلم می گیرد... دلم گاهی می گیرد گاهی می سوزد گاهی تنگ می شود و حتی گاهی... ......گاهی نه، خیلی وقت ها می شکند خیلی وقت ها دلم می شکند اما هنوز می تپد! 6 لینک به دیدگاه
ermia_rooz 4760 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۹۰ زندگی پر از دو رنگی هاست ، کاش یک رنگ بیشتر نباشیم حتی اگر آن یک رنگ سیاه باشد ... 6 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد، ۱۳۹۰ چند وقتیست هر چه می گردم هیچ حرفی بهتر از سکوت پیدا نمی کنم ... نگاهم اما ... گاهی حرف می زند گاهی فریاد می کشد و من همیشه به دنبال کسی می گردم که بفهمد یک نگاه خسته چه می خواهد بگوید ... 8 لینک به دیدگاه
ermia_rooz 4760 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد، ۱۳۹۰ من منتظرت شدم ولی در نزدی بر زحم دلم گل معطر نزدی گفتی که اگر شود می ایم اما مرد این دل و اخرش به او سر نزدی... 4 لینک به دیدگاه
zahra22 19501 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد، ۱۳۹۰ حالا ديدارِ ما به نمیدانم آن کجای فراموشی ديدار ما اصلا به همان حوالی هر چه باداباد ديدار ما و ديدارِ ديگرانی که ما را نديدهاند. پس با هر کسی از کسان من از اين ترانهی محرمانه سخن مگوی نمیخواهم آزردگانِ سادهی بیشام و بیچراغ از اندوهِ اوقات ما با خبر شوند! قرارِ ما از همان ابتدای علاقه پيدا بود قرارِ ما به سينهسپردن دريا و ترانه تشنگی نبود پس بیجهت بهانه مياور که راه دور و خانهی ما يکی مانده به آخر دنياست! نه، ... ديگر فراقی نيست حالا بگذار باد بيايد بگذار از قرائت محرمانهی نامهها و روياهامان شاعر شويم ديدار ما و ديدار ديگرانی که ما را نديدهاند ديدار ما به همان ساعتِ معلوم دلنشين تا ديگر آدمی از يک وداع ساده نگريد تا چراغ و شب و اشاره بدانند که ديگر ملالی نيست! حالا میدانم سلام مرا به اهلِ هوایِ هميشهی عصمت خواهی رساند. يادت نرود گُلم به جای من از صميم همين زندگی سرا رویِ چشمْ به راه ماندگانِ مرا ببوس! ديگر سفارشی نيست تنها، جانِ تو و جانِ پرندگان پربستهئی که دی ماه به ايوانِ خانه میآيند خداحافظ 8 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 خرداد، ۱۳۹۰ مثل تست های کنکور در یک گزینه خلاصه می شوی ألف_ نامهربان ب_بد جنس ج_بی معرفت د_همه موارد 12 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده