YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان، ۱۳۸۹ درخت با جنگل سخن مي گويد علف با صحرا ستاره با كهكشان و من با تو سخن مي گويم نامت را به من بگو دستت را به من بده حرفت را به من بگو قلبت را به من بده من ريشه هاي تو را دريافته ام با لبانت براي همه لبها سخن گفته ام و دست هايت با دستان من آشناست اي دير يافته با تو سخن مي گويم بسان ابر كه با طوفان بسان علف كه با صحرا بسان باران كه با دريا بسان پرنده كه با بهار بسان درخت كه با جنگل سخن مي گويد زيرا كه من ريشه هاي تو را دريافته ام زيرا كه صداي من با صداي تو آشناست 6 لینک به دیدگاه
رهگذر جهنم 196 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان، ۱۳۸۹ بیش ازین سر به سرم نگذار، خنده دارست و بعید: تو و تنهایی و دل...؟! 5 لینک به دیدگاه
رهگذر جهنم 196 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان، ۱۳۸۹ باید کمی آرامتر با خودم بلند بلند حرف بزنم ! 5 لینک به دیدگاه
رهگذر جهنم 196 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان، ۱۳۸۹ گوشهایم را پر کردی از حرفهایت حالا باید از تو ممنون باشم که دیگر حرف توی گوشم نمی رود! . . . 6 لینک به دیدگاه
رهگذر جهنم 196 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان، ۱۳۸۹ دستم به طاقچه دلت نمی رسد ... اینجا نشسته ام تا شاید چیزی ازآن بالا بیفتد ! . . . 5 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان، ۱۳۸۹ امـشب نمـاز نافــلـه ی مــن شکسته شـد قـد قـامـت خمـیـده ی مــن خـط بسته شد افــتــاده ام بــه پـــای تــو خـــاک تـیـمـم حـی الـفـلاح تــو پـیـکی خـجــسـته شــد چـنـگ دلـم بــه زلـف سیـاهت گـره زدم این هم به لطف دست قنوتت گسـسته شد تـا دیـدمت ز دور وجـودم رکــوع کــرد هر قـل اعـوذ عشق غــل پـای خسته شد الحـمد کردگــار کـه بـا مــن یـکی شـدی پیـمـان مــن به واژه ی لــبیک بسـته شد سبـحان رب عشـق کـه تسـلـیـم تـو شـدم دادم سـلام و ایـن دل در بـنـد رســته شد 2 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان، ۱۳۸۹ چه لحظه ها که نشستم در امتداد خودم چه دردها که کشیدم از اعتماد خودم چه روزها که به دنبال سایه ام بودم همانکه نیست همیشه در امتداد خودم چه طرح ها که کشیدم به روی بوم غزل ز بازتاب نگاه تو با مداد خودم اگر به مکتب چشم تو معتقد ماندم هزار طعنه شنیدم از اعتقاد خودم به نخ کشیده ام امشب سیاه چشم تو را و سوخت دار و ندارم از اعتیاد خودم چه زود میروم اما به سمت تنهایی چه دیر میرسم اما خودم به داد خودم دگر به یاد ندارد مرا کسی جز خود و میروم پس از این لحظه ها ز یاد خودم 6 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان، ۱۳۸۹ همه من های من ... همه تو های تو ... در پس نامهربانی های تو ... ما نشده ... مرد ...! 6 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان، ۱۳۸۹ زمانی با تکه ای نان سیر می شدم و با لبخندی به خانه می رفتم اتوبوس های انبوه از مسافر را دوست داشتم انتظار نداشتم کسی به من در آفتاب صدندلی تعارف کند در انتظار گل سرخی بودم ... 9 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان، ۱۳۸۹ روزهاست كه ميخوانم هر روز ميخوانم تكرار ميكنم ، مرور ميكنم و باز ميخوانم اما هنوز اول خطم درست مثل كسي كه تا به حال منطق نخوانده است اين چه سري است؟! نميدانم! كه چه طور منطق ندانسته فلسفهي عميق چشمان تو را از حفظم؟! 8 لینک به دیدگاه
zx1 1752 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان، ۱۳۸۹ سیاهی چه عاشقانه روشن میکند حس بی تو بودن را! 6 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان، ۱۳۸۹ صدای تیک تیک عقربه های ساعت رژه می رود بر روی لالایی هایی که برای دلم خوانده بودم ... دیگر وقت آن رسیده که باید بنویسم ... خداحافظ تو خداحافظ او خداحافظ ما و سلام بر منِ بی من ...! . . . + آخرین پست من در تالار ادبیات ... + هستم ... شعرای زیباتون رو میخونم ... + همین ....... 5 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان، ۱۳۸۹ من از تمام تیر چراغ برقهای شهر .... من از تمام شبهای بارانی ... و از تمام ((توی)) نا تمام خود... کمی کینه دارم.... ولی تو خوب می دانی ٬ کینه ام عاشقانه است!!! 6 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان، ۱۳۸۹ احتیاط باید کرد! همه چیز کهنه می شود... و اگر کمی کوتاهی کنیم عشق نیز... بهانه ها جای حس عاشقانه را خوب می گیرند... 4 لینک به دیدگاه
lothar 79 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان، ۱۳۸۹ من می توانم بفهمم که تو از کجا آمده بودی.........و به چه چیزی می اندیشیدی اکنون فقط من اینجا هستم با عشقی جامانده از سفر روشن و دست نخورده ..................... 5 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان، ۱۳۸۹ تو هم شبیه دیگران هستی شیفته پرواز اما هیچ کس شبیه تو نیست آن ها هیچ کدام بال ندارند ... 5 لینک به دیدگاه
zx1 1752 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان، ۱۳۸۹ صدای تیک تیک عقربه های ساعت رژه می رود بر روی لالایی هایی که برای دلم خوانده بودم ... دیگر وقت آن رسیده که باید بنویسم ... خداحافظ تو خداحافظ او خداحافظ ما و سلام بر منِ بی من ...! . . . + آخرین پست من در تالار ادبیات ... + هستم ... شعرای زیباتون رو میخونم ... + همین ....... چی بگم؟ تو حرفمو بهتر می دونی! که ته قلبم چیه! پس ...! 5 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان، ۱۳۸۹ درست وقتی که فکر می کنم تو من را خسته کرده ای چیز دردناکی در جانم ترکانده می شود و آغاز می شوم دوباره من از نو 8 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان، ۱۳۸۹ تو قهوه می ریزی تلخ بخار پنجره را نقش می کشی نقش قلب جای نگاهت روی تنم می ماند تو سفیر کدام دنیایی؟ دنیای ما مرد ندارد 10 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده