شقایق31 40377 اشتراک گذاری ارسال شده در ۱۵ شهریور، ۱۳۹۱ یه سوتی دادم در حد مرگ دیروز تو تاکسی نشسته بودم اصلا حواسم به مسافت و مسیر و هیچ چیزی نبود همه حواسم پیش عموم بود که خیلی وقته بیخبرم و اینا یهو دیدم عه به مقضد رسیدم با تمام توان داد زدم اسماعیل نگه دار اون لحظه قیافه همه دیدنی بود همه برگشتن به من زل زدن اینجوری بودن من هم از تاکسی پیاده شدم 39 لینک به دیدگاه
sahar 91 9480 اشتراک گذاری ارسال شده در ۱۵ شهریور، ۱۳۹۱ گفتی تاکسی یاد سوتی خودم افتادم نمی دونی چرا یه وقتایی آدم بی حواس میشه چند وقت پیش بود که کنار خیابون وایساده بودم هی یه مسیری رو می گفتم وتاکسی گیر نمی یومد دیگه بد و بیراه بود که به شانسم می گفتم یهو یه تاکسی وایساد و راننده اون خیلی محترمانه گفت باید اون ور خیابون وایسم و تاکسی بگیرم آخه من در مسیر مخالفش ایستاده بودم 31 لینک به دیدگاه
pesare baba 2250 اشتراک گذاری ارسال شده در ۱۵ شهریور، ۱۳۹۱ یبار سر سفره بودم داشتم ناهار میخوردم قبلش یه مسئله ای برام پیش اومده بود، سر سقره همش داشتم بهش فکر میکردم ، وقتی تموم شد داشتم سفره رو جم میکردم ، به جای اینکه ظرفارو ببرم تو اشپز خونه بردم تو حموم :5c6ipag2mnshmsf5ju3 همه داشتن اینجوری نگام میکردن. خیلی بد سوتی دادم 29 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در ۱۵ شهریور، ۱۳۹۱ امروز رفته بودم دکتر.هی به خانومه گفتم پنی سیلین قبلا زدم گفت نه نمیشه یک میلیون و دویست هست قویه باید تست بشی. ازونجایی که آستین مانتوم کوتاه بود ساق دستم بود.ساق یکی از دستام رو کلا در آوردم که تست رو زد. داشتم برمی گشتم خونه که سرمیدون گشت واستاده بود. از دور که می یمدم این خانومه گشت هی به من بد نگاه می کرد :5c6ipag2mnshmsf5ju3 منم گفتم حتما شالم خیلی باز هست :th_scratchhead: بهشون که رسیدم با احتیاط رد شدم که خانومه گفت عزیزم بیا اینجا منم با صدای داغون و گرفته گفتم باشه :banel_smiley_52: رفتم پیشش خانومه گفت عزیزم معلومه خیلی حالت بده .گفتم آره صدام در نمی یاد.گفت آستین مانتوت خیلی کوتاهه اینجا بود که دیدم یه دستم ساق داره و اون دستم که تست زدن ساق نداره :icon_pf (34): بعدش عین دخترای خوب گفت برو از دور فهمیدم حواست نبوده 40 لینک به دیدگاه
azarafrooz 14221 اشتراک گذاری ارسال شده در ۱۵ شهریور، ۱۳۹۱ یه سوتی دادم خود از خودم نا امید شدم .... :icon_pf (34): به دوستم اس ام اس دادم که کارت دارم زنگ میزنم گوشی رو جواب بدیا بعد هر چی زنگ میزدم گوشی زنگ نمیخورد از اون طرف اصلا هیچ صدایی نمی اومد .... بعد از چند دقیقه حرص خوردن نگاه کردم دیدم به محض اینکه اس ام اس دادم گوشی رو گذاشتم کنار گوشم :icon_pf (34): یعنی ..... 30 لینک به دیدگاه
هادی ناصح 18854 اشتراک گذاری ارسال شده در ۱۵ شهریور، ۱۳۹۱ دفعه چندممه که تو حمام شامپو بدن و اشتباهی به سرم میزنم:icon_pf (34): 32 لینک به دیدگاه
bme.masood 5832 اشتراک گذاری ارسال شده در ۱۵ شهریور، ۱۳۹۱ یه سوتی مامان داده ببخشید اگه یکم صحنه داره بابا داشت با 2 تا مرد از فامیلا میرفتن شمال و ما همه تو کوچه واسه بدرقه اینا ! منم اینه قران دستم بود و تک تک همه رو از زیر قران رد میکردم 2 نفر رد کردم و یکی رو فراموش کردم ! اینجا بود که مامان گفت : اِاِاِ مسعووووود حاجی رو نکردی هاااا !!! اینجا بود که همه رو زمین تو کوجه قلط میزدن و مامان حیرون که چرا اینا دارن میخندن 31 لینک به دیدگاه
Jafar Alishah 6341 اشتراک گذاری ارسال شده در ۱۵ شهریور، ۱۳۹۱ هفته پیش فکر کردم جمعه جز تعطیلات نیست و دوشنبه هم تعطیل هست یکشنبه داشتیم اخبار گوش میدادیم - مادرم پرسید تموم شد رفتن - گفتم نه فردا تموم میشه - اینا که دارن میرن خدم و حشمشونه دوشنبه بعد از اینکه تا 10 خواب بودم - پاشودم برم دوش بگیرم - مدیرمون زنگ زد کجایی ؟ یه ذره فکر کردم ..... خلاصه هی زنگ میزد - منم آب رو میبستم میگفتم عجب ترافیک سنگینیه - دارم میام - نزدیکم حالا فکر کنید شرکت خصوصی - منم به زور برا خودم تعطیلش کردم :vahidrk: 27 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در ۱۵ شهریور، ۱۳۹۱ امروز رفته بودم تـا یه شال سبز رنگ بخــرم. رفتم توی مغازه و دیدم صاحب مغازه پشت میزش روی زمین نشسته و داره پاکت های شال و روسری رو مرتب میکنه. گفتم: شال سبز رنگ میخوام، دارین؟ شنیدم که صاحب مغازه گفت: شالِ؟! گفتم: سبز صاحب مغازه: شالِ؟! من: سبز صاحب مغازه: شالِ؟! من: سبز! ( عجب خنگیه هــا! ) یهــو صاحب مغازه از جاش بلند شد و گفت: خانم میگم ساده؟! شما هِی میگی: سبز! منو میگی... پ.ن: مثل آدم از جات بلند شو و با مشتری درست حرف بزن! 39 لینک به دیدگاه
seyed mehdi hoseyni 27119 اشتراک گذاری ارسال شده در ۱۶ شهریور، ۱۳۹۱ دو تا سوتی دادم تیم ملی لالیگا...:icon_pf (34):فقط یکیشو میگم... الان رفتم تو پروف Mr. Specific که یه پیام بدم دیدم گوشه سمت راست مانیتورم یه پشه خیلی کوچیکه...هی میومدم با انگشتم لهش کنم میرفت اینور اونور...آخر سر دستمو گذاشتم روش دیدم چیزی حس نمیکنم...(یه سر برید تو پروفش میفهمید چی میگم) اون یکیشم امید میدونه...ازم حق و سکوت گرفته که به کسی نگه... 28 لینک به دیدگاه
azarafrooz 14221 اشتراک گذاری ارسال شده در ۱۷ شهریور، ۱۳۹۱ یه سوتی دادم دیروز :icon_pf (34): با مامانم رفتم کیف بخرم ... داخل مغازه کیف ها رو آویزون کرده بو د هر چی نگاه کردم دیدم کیفی نمیبینم که خوشم بیاد ... داخل مغازه هم دو تا خانوم بودند با یه پسره صاحب مغازه ... منم مشتریشونم معمولا از اونجا خرید میکنم منو میشناسند ... خلاصه نگاه کردم کیف ندیدم تات مامانم یه کیف برداشت گفت این چطوره ؟ من با یه همچین قیافه ای : :179: اه اه چه زشته شبیه کیف پیرزناست ....از مغازه رفتم بیرون ... دیدم مامانم نمیاد .. رفتم دیدم همه دارند میخندند نگو کیف یکی از خانوما بوده من اینجوری گفتم :4chsmu1: لپم سرخ شد از مغازه با سرعت نور رفتم بیرون :cry2: 43 لینک به دیدگاه
pesare irani 41805 اشتراک گذاری ارسال شده در ۱۷ شهریور، ۱۳۹۱ تو شرکت دستگاه کپی گذاشتن خود ادم باید بره کپی بگیره یه برگه برده بودم برا کپی برگه تا شده بود فکر کرده پشت رو هستش برگه که روش نوشته شده بود رو رو به بالا گذاشتم کاغذ گذاشتم تو دستگاه استارت زدم ددم برگه سفید اومد بیرون رنگش زیاد کردم دوباره زدم دیدم بازم سفید اومد به مسئولش گفتم جوهر تموم کرده نمیگیره اونم این طوی شد که تازه شارژ کردم گفتم بابا نمیگیره اومد اونم یه بار دکمه رو زددد دید ارع سفید میاد گفتم بزار برم اقای .................... رو صدا کنم ببینم چه مرگشه من زیاد بلد نیستم تا بره و بیاد یه لحظه کاغذ دیدم اوهههههههههههههههههههههههههههههههههههه برگه یه روش سفیده فوری برگردونم اون طرفش کپی کردم طرف اومد گفتم تا رفتی درست شد یه کم دست کاری کردم یه دکمه زدم درست شد اونم کلی ذوق کرد و منم دو پا داشتم 4 تا هم قرض گرفتم و فرارررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر 45 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 اشتراک گذاری ارسال شده در ۱۸ شهریور، ۱۳۹۱ دو روز پیش یه سوتی دادم انقدر با حال بود وحید چند صباحیه کار خودش رو عوض کرده و مشغول باغداری و کشاورزیه من هم هر روز جای اون میرم مغازش دو روز پیش یکی از دوستاش اومد پیشم گفت راستش رو بگو چه بلایی سر وحید آوردی نکنه خونست داره جارو میکنه گفتم نه بابا بیچاره همش باغ و مزرعست حتی اکثر شبها هم خونه نیست:icon_razz: گفت عه پس طالبی به راهه به موقع رسیدم منم اصلا حواسم نبود گفتم نه بابا طالبیا تموم شد الان فصل یونجست یهو اینجوری شد گفت دست شما درد نکنه دیگه الان ما یونجه خور هم شدیم دیگه من منفجر شدم نمیتونستم گندی که زدم رو درست کنم 45 لینک به دیدگاه
B nam o neshan 12214 اشتراک گذاری ارسال شده در ۱۸ شهریور، ۱۳۹۱ خواهرم يه سوتي داد خنده!!! يه روز مامانم به خواهرم گفت لباسا رو بريز تو ماشين لباس شويي؛مامانم تعريف مي كرد وقتي ماشين شروع به كار كرد،من ديدم اين لباسا چقدر كف كردن!!!هرچي آب ميريزه مي بينه نه انگار تمومي نداره اين كفا!!!ماشين كه خاموش شد متوجه شديم خواهر گرامي موقع ريختن لباسا توي ماشين ،جعبه پودر ماشينو (كه آخرم معلوم نشد كي اونو توي ماشين لباس شويي گذاشته)نديده و با يه جعبه پرِ پودر ،ماشينو روشن كرده!لاشه بي جان و تكه تكه شده جعبه رو از لابلاي لباسا درآودرن كه برا خودش يه پروسه بودتا يه هفته از لاي درز لباسامون تكه هاي جعبه رو بيرون مي كشيديمخواهره ما داريم؟:icon_pf (34): 41 لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 اشتراک گذاری ارسال شده در ۲۱ شهریور، ۱۳۹۱ یه روز با دوستام داشتیم درباره فیلمُ کارگرداناو اینا میصحبتیدیم ، رسیدیم به مسعود کیمیایی عزیز! من: من کیمیاییُ میدوستم! دوستم: واقعا؟ ولی من فیلماشُ دوس ندارم! من: اِ چرا؟ فیلماش قشنگه که! دوستم: جدا؟ ولی فیلماش همش درموردِ ناموسُ ایناس! فک نمیکردم خوشت بیاد؟ من: واقعا؟ فک نکنما!!! دوستم: چرا دیگه! اون فیلمش دیدی که چن تا اپیزود بود؟ من: نه ندیدم! دوستم: رئیسُ چی؟ من:نوچ دوستم: حکمُ چی؟ من: نه!!! دوستم:خسته نباشی....اصن فیلماشُ دیدی؟! من: من فقط کتابشُ خوندم!!! 35 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در ۲۱ شهریور، ۱۳۹۱ با دوستم داشتیم چت می کردیم...بعد گفت مهناز فلانی رو می شناسی؟ گفتم واسه چی؟ گفت واسه یه نفر می خوام امر خیره و اینا...گفتم آشناست واسم واستا از یکی دیگه بپرسم...:thk: بعد از اون دوستم پرسیدم فلانی رو می شناسی؟ گفت دورا دور...تو فلان نشریه کار می کنه...همین.... همین رو کپی پیست کردم برای دوستم.... گفت دستت درد نکنه الان همینو به دوستم می گم...عالیه...همین برای شروع زندگی مشترک کافیه....:ws28::ws28::ws28: 30 لینک به دیدگاه
.Yaprak 15748 اشتراک گذاری ارسال شده در ۲۱ شهریور، ۱۳۹۱ دیشب دایی و زن دایی بابام شام خونمون مهمون بودن... وقتی غذا تموم شد حواسم نبود به زندایی بابام گفتممم زندایی غذاتون خیلی خوشمزه شده بود دستتون درد نکنه زندایی بابامم گفت خواهش میکنم نوش جونت همه ام اینجوری بودن آیااااااااااااااااااا 37 لینک به دیدگاه
desinger.bardia 2114 اشتراک گذاری ارسال شده در ۲۲ شهریور، ۱۳۹۱ تو دوره اموزشی تو کوهایه پادگان چادر زده بودیم چون گروه شر و اخراجیا بودیم کسی نیومد تو چادر ما 13 نفری رو هم میخوابیدن ما 6 نفری ازادانه بودیم تا اینکه فرمانده گقت من میام اونجا ما رو میگی...:icon_pf (34): ولی من سریع سر شوخیو باهاش باز کردمو با هم رفیق شدیم ساعت 5 بیدار باش بود فرمانده از پشت اومد تو تاریکی نشست منم که داشتم اروم غور میزدم تا دیدمش گفتم سلام اقا همه فهمیدن به جز یکی از دوستام که نبودش وقتی اومد یه فوش داد که چرا وسایلاشو بهم ریختیم یهو داشت میگفت قرمانده رو دید بد بختو هنگ کرد.. ما هم ترکیدیم از خنده 1 ساعت داشت سینه خیز میرفت که چرا ناشنا فوش داده.... 25 لینک به دیدگاه
panisa 12132 اشتراک گذاری ارسال شده در ۲۲ شهریور، ۱۳۹۱ دو تا تاپیک که یکیش نظرسنجی بهترین آواتار و اون یکیش نظر سنجیه عکسا بودو باهم باز کرده بودم. حواسم نبود کدوم به کدومه توی مسابقه بهترین آواتارم شرکت کرده بودم بعد خواستم چکش کنم چندتا رای دارم تا دیروز که 10 11 تا داشتم و جزو نفرات آخر بودم یهو دیدم 32 رای آوردم دوباره نگاه کردم :wow: دیدم نه مثل اینکه درسته :th_scratchhead: همون شماره 5 بودم دیگه پس اول شدم بسیار خوشحال و سرخوش شدم :persiana__hahaha: بعد اون یکی تاپیکو نگاه کردم دیدم نوشته نظرسنجی بهترین آواتار , پس این چی بود؟ :th_scratchhead: نظرسنجی عکسا 28 لینک به دیدگاه
desinger.bardia 2114 اشتراک گذاری ارسال شده در ۲۳ شهریور، ۱۳۹۱ اوایل به طور رسمی کار کردنم بود حدودا 7 سال پیش.... بتن ریزی داشتیم منم وایساده بودم بالا سر پمپ تا هم استامپ بتنو تنظیم کنم هم انعام ماشینارو بدم که یه مامور نیرو انتظامی اومد از حاجی پرسیدم چقدر بهش رشوه بدم گفت 2000 تومانی دادم بهش دادم رفت بعد یه مامور راهنمایی رانندگی اومد منم نمیدونستم نرخ اینا فرق میکنه یه 1000 تومانی گذاشتم تو دستمو بهش دست دادم گفت چقدره روم نشد بگم هزار تومانه گفتم 2 تومنه گفت چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کار تعطیله ماشینا رو هم میخوام بخوابونم به حاجی گفتم گیر داده بهش پولم دادم گفت چقدر گفتم 2000 گفت بابا باید به این 20000 تومان بدی سریع رفتم گفتم اشتباه شده چنان تابلو بود همش میکشیدمش کنار نمیومد دیگه با هزار زور درستش کردم..........:icon_pf (34): 21 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده