رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

اومدم یه سوتی بگم برم!

چند روز پیش با دوستم تو مترو بودیم در حال حرف زدن و اینا منم اصلا حواسم به جهت حرکت مترو و جهتی که درا باز میشه نبود... رسید به ایستگاهی که منتظرش بودم همینطوری در حال خدافظی اومدم جلو در وایسادم و روبرو رو نگاه کردم...! دیدم داره اسم ایستگاهو میگه ولی در باز نمیشه چرا!!!!!:w58:... آخه چرا آدما هیچکدوم اینوری وای نستادن!!!!:w58: آخه واقعا چراااااا:w58::ws3:

بعد دیدم دوستم از پشت سر صدام میکنه:ws3:(متوجه سوتیم شدم ولی دیر شده بود:4564:)

برگشتم دیدم در پشت سرم بازه منم خیلی جدی وایسادم روم به جهت مخالفِ بقیه ام دارن میرن بیرون!!!!!!!:ws28:

تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که با سرعت نوووور خودمو پرت کنم بیرون!!!:ws3:

  • Like 43
لینک به دیدگاه

سرکلاس حالم زیاد مساعد نبود به همین خاطر اس دادم به برادرم که بیاد جلوی در دنبالم

جواب داد که تا 10 دقیقه دیگه میرسه و من هم برم اون طرف خیابون که مجبور نباشیم یه مسیر طولانی رو بریم تا دوباره دور بزنیم :ws37:

خلاصه من رسیدم اون طرف دیدم یه 206 جلوتر ترمز کرد و داره بوق می زنه من هم که توی حالت عادیش اگه کسی بدزدم هم متوجه داستان نمی شم چه برسه اون موقع که حالم خوب نبود و چشمام هم 4 تا می دید :icon_razz:

در پشت رو باز کردم و وسایلم رو پرت کردم روی صندلی عقب و بعد هم خودم وا رفتم روی صندلی جلو :banel_smiley_4:

بعد هم به برادرم گفتم زود راه بیفت که اصلا حالم خوب نیست

اما .... :icon_pf (34):

یه دفعه یه صورت غریبه رو به موازات صورتم دیدم و یه صدا شنیدم که کجا دوست داری ببرمت :w58:

یعنی واقعا تا 30 ثانیه مغزم قفل قفل بود که دور و برم چه خبره اما همین که فهمیدم داستان از چه قراره عین قشنگ از جام پریدم ... بعد هم اصلا نفهمیدم چه طور شیرجه زدم روی صندلی عقب و اون همه وسایل رو برداشتم و الفرار :ws28:

فقط توی لحظه آخر که صورت پسره رو دیدم یه چیزی توی مایه های شوک و خنده و عصبانیت و .... بود :ws3:

حالا بدتر از اون این بود که وقتی داشتم از ماشین پیاده می شدم برادرم داشت یه کم پایین تر من رو با تعجب نگاه می کرد :sad0:

وقتی هم که ازم پرسید که اون پسره کی بود با یه چهره کاملا خونسرد گفتم : "کی؟ آهان... هیچ کس ... فکر کنم دوستم بود" :w58:

به نظرم برادرم توی اون شرایط بیشتر ترجیح می داد برسونم تیمارستان تا بیمارستان :ws28:

  • Like 35
لینک به دیدگاه

چند شب پیشا قبل خواب یه اس ام اس دادم ، انقدم خسته بودم منتظر جوابش نشدم، بیهوش شدم!!!

گذشت و خلاصه دیدم گوشیم داره زنگ میخوره، منم بیدار شدم، دیدم خودشه، جواب دادم، در حالیکه اصلا نمیدونستم کجام چیم کیم ]

حالا این شما و این متن مکالمه:

ایمان: سلام خوبی؟

من: سلام مرسی، کجایی؟

ایمان: شرکت بودم تا الان

من: تاالان؟؟؟؟؟؟؟ چرا آخه؟

ایمان: خب عزیزم کار داشتم، باید به کارام میرسیدم

خدایی یادم نیس دیگه چیا گفتیم!! همینم کلیه که یادمه!

آخرش این بود:

ایمان: خب عزیزم برو استراحت کن منم دیگه برم خونه

من: نه دیگه، منم باید برم سرکار دیگه

ایمان: سرکار؟؟؟؟؟؟؟ [

من: آره دیگه:banel_smiley_4:

ایمان: کجا؟؟؟

من : (آخ انقد لجم گرفته بودددددددددددددد1تو دلم گفتم تو که میدونی من کجا میرم، چرا میپرسی؟؟؟، برای همینم گفتم:) بعدا بهت میگم!! (عجب جوابی داد

ایمان: باشه عزیزم ، شبت بخیر

من: شب بخیر

 

گوشی رو قطع کردم، دیدم ساعت تازه 12:30 شبه، نگو تازه یه ربع بود خوابیده بودم، فک کرده بودم کلی وقته خوابیدم تازه ساعت دیوار رو هم فک کردم 6 هستش، دوازده و نیم رو شیش دیدم خوب شد پانشدم برم از خونه بیرون

  • Like 32
لینک به دیدگاه

دیشب عروسی دعوت بودیم.خیلی خوشحال و خندون .حالا بماند که از مدت ها قبل می دونستیم دعوتیم.از دو روز قبل گفتیم پول می دیم برای کادو.

از یک روز قبل همش میگفتم برم پاکت بخرم اینا همش میگفتن نه حالا زوده. :banel_smiley_4:

دیروز صبح باز گفتم مامان تراول رو بده.مامانم خونسرد گفت تراول رو بابات شب می یاره :w000:

همش هم میگفتیم حلا تراول رو امروز که پاتختی هست میدیم.

پدر گرام تو ترافیک مونده بود و دیر رسید خونه .ما هم با سرعت نور اومدیم بریم که یه دفه گفت بیا تراول.حالا پاکت نداشتیم :icon_pf (34): منم گفتم مگه قرار نیست بعدا ببرینش گفتن نه دیگه امشب میبریم.

همون لحظه که دنبال پاکت بودیم بابام خلاقیت به خرج داد و با کاغذ یه مدل پاکتی درست کرد که در نداشت :ws3:

خلاصه پاکت رو چسبودیم روی کارت تبریک و رفتیم.

باز تو راه هی من گفتم مامان این پاکت در نداره حواست باشه. :w02:

ما رفتیم عروسی و آخرش یه لحظه فقط یه لحظه من رفتم روسریمو درست کنم و از مامانم غافل شدم :icon_pf (34): همون موقع مامانم رفته بود کارت و پاکت رو داده بود به عروس :icon_pf (34):منم کلا یادم رفت

تا اینکه امروز ظهر گفتیم پاتختی دور هست و نمیریم .داشتیم وسایل رو مرتب میکردیم من یاد قضیه پاکت افتادم و حدسم درست بود تراول تو کیف مامانم افتاده بود :icon_pf (34):

خلاصه اینکه باز زنگ زدیم به مامان عروس و گفتیم داستان چی بوده و قرار شد یکی از فامیلا بره از طرف ما تراول رو بده :sad0:

  • Like 43
لینک به دیدگاه

ما این ترم یکی از استاتیدمون ترک زبان بود و لام رو با لهجه تلفظ میکرد.

مثلا وقتی میگفت سلول خیلی با مزه میشد.

یکی از هم کلاسی هامون اوج خرخوناست!از اون خرخونایی که فقط ادعا دارن و هیچی بارشون نیست!

خلاصه یک روز اومد تا با هم رفع اشکال کنیم.دیدم داره کلمات و اصطلاحاتی که لام داره رو عجیب تلفظ میکنه!:w58:

اولش فکر کردم من اشتباه شنیدم.بعد دیدم نعععععععع!این یک تخته ش کمه!:w16:

گفتم چرا لهجه ت عوض شده؟؟:ws52:

گفت میخوام اریجینال تلفظ کنم.:ws28: زبان اصلی باید تلفظ کنم .

من دانشجوی فلانم و باید درس رو درست بفهمم و خلاصه یک قر و پزی میداد!!

بچه م اینقدر جوگیر بوده فکر کرده این خارجی اصله!:ws3:

من هر وقت میبینمش فقط به جوگیریش میخندم!

  • Like 40
لینک به دیدگاه

من معمولا ظهرها نمی خوابم (اخلاقم نحس میشه:icon_razz:) اما چند روز پیش از صبحش این قدر دوندگی کرده بودم که بعد از ظهرش بیهوش شدم :bigbed:

خلاصه که بین خواب و بیداری فقط فهمیدم مامانم گفت داره می ره بیرون و برادرم هم کلیدش رو جا گذاشته و اگر زنگ خونه رو زد حواسم باشه که پشت در نمونه :yawn:

نمی دونم چقدر گذشته بود اما دیدم یکی دستش رو گذاشته روی زنگ و بر نمی داره :w58:

من هم اولین چیزی که یادم افتاد این بود که این حتما برادرمه و خیلی وقته که پشته دره که داره این طوری زنگ می زنه :icon_pf (34):

از اون جایی که یهو از خواب پریدم سردرد وحشتناکی گرفتم و به همون اخلاق گندی هم که گفتم بعد از خواب بعداز ظهری دچارش می شم مبتلا شدم :w000:

با عصبانیت در رو باز کردم و گفتم : احمق چته دستت رو گذاشتی روی زنگ ؟ :ubhuekdv133q83a7yy7

اما ....

اونی که پشت در بود همسایه امون بود :w768:

واقعا اون لحظه چنان قفل بودم که قدرت انجام هیچ واکنشی رو نداشتم :w58:

اون هم در جواب عصبانیت من در کمال بهت زدگی گفت : آخه فکر کردم خونه نیستین :icon_razz:

پ.ن: یکی نیست بگه آخه مردم آزاد تو اگه می دونی کسی خونه نیست برای چی دستت رو گذاشتی روی زنگ که بسوزونیش؟ یا با ارواح خونه امون کار داشتی ! :vahidrk: :whistles:

  • Like 38
لینک به دیدگاه

سوتیِ فافا رو خوندم یاد سوتی خودم افتادم:ws28:

1 2 هفته پیش که واسه امتحانا رفتم خوابگاه دیدم دوستم این مدت که نبودم بالشت و پتوشو برده بود روو تختِ منو اوونجا میخوابید شبا

منم فکر نمیکردم که بخوام ظهر بخوابم..فرداش ساعت 8 امتحان داشتمو میخواستم تا شب نشده تمومش کنم

دوستم اوومدو رفت سر جای من خوابید...اون یکی هم خوابید...یکی دیگشونم که اصن مریض بود که همش خواب بود..

من موندمو خودمو جزوم:w58:

یه نیم ساعت 45 دقیقه گذشت دیدم چشام دیگه هیچی نمیبینه(ظهر بود و منم صبح زود پا شده بودم)

گفتم پاشم برم بخوابم.....تخت دوستم خالی بود...اما یکم فکر کردم...دیدم روو تختش پرِ از وسیله...

یکم فکر کردم..گفتم میارمشون پایین اگه پشیمون شدم برشون میگردونم سر جاشون

و همینکارو کردم...

عین دیوونه ها همه رو اوردم پایین....بعد پشیمون شدم گفتم ولش کن روو زمین میخوابم....

بعد نگاه وسیله ها کردم گفتم خو کاری نداره الان Ctrl+Z میزنم درست میشه:w58::w58:

  • Like 30
لینک به دیدگاه

دفعه پیش که می خواستم سوپ رو گرم کنم و گذاشتم توی ماکروفر درش رو نبسته بودم و توی اون جا رو به گند کشیده بود و کلی غرغر دیگران رو تحمل کردم

به همین خاطر این دفعه یادم بود که باید درش رو بذارم اما هر چی گشتم دیدم در خود ظرف رو پیدا نمی کنم من هم در یه قابلمه :w58: رو گذاشتم روش و بعد هم رفتم حموم :icon_pf (34):

به 15 دقیقه نرسیده دیدم انگار یه بوهایی داره میاد

سریع اومدم بیرون و دیدم انگار داره از آشپزخونه دود می زنه بیرون :banel_smiley_4:

به محض این که در رو باز کردم دیدم کل آشپزخونه در مه فرو رفته :5c6ipag2mnshmsf5ju3

منشا هم از ماکروفر بود

در ماکروفر رو که باز کردم دیدم در اون قابلمه پلاستیک داشته و کاملا به حالت مایع روی درش دراومده :sad0:

حالا بماند که با چه بدبختی اون همه دود رو از خونه بیرون کردم و چقدر سرکوفت دیگران رو به خاطر بوی سوختگی که کل خونه رو گرفته بود شنیدم :icon_pf (34):

  • Like 28
لینک به دیدگاه

پریروز میخواستم سشوار بردارم و موهامُ بخشکم! اشتباهی اتو برداشته بودم و همشم میتعجبیدم چرا اینقدر سنگین شده و چرا رنگش عوضیده!!!:icon_pf (34):

  • Like 33
لینک به دیدگاه

جاتون خالی دو روز پیش قرمه سبزی درست کرده بودم :w02:

اونروز همش یاد کسایی بودم که قرمه سبزی دوست داشت از بستگان و دوستان!!!!!:164:

آخرای طبخ بود و وقتش بود که لیمو ها رو به غذا اضافه کنم:ws37:

بعد از نیم ساعت رفتم چشیدم دیدم اصلا هیج مزه ترشی نداره :ws52:

خیر سرم گفتم لیمو ها رو فشار بدم لیمو اول و فشار دادم که مزش در بیاد تو خورش ولی دیدم عین سنگه دومی :banel_smiley_4:هم همین طور سومی هم همین طور :th_scratchhead:

به لیمو یه نگاه انداختم دیدم ای واااای انقدر که فکرم مشغول بوده اشتباه بجای لیمو گردو انداختم تو قرمه سبزی:ws28:

خودم کلی خندیدم از کارم:ws3:

  • Like 36
لینک به دیدگاه

امروز رفته بودم شهرکتاب.قبلشم وسایل خریده بودم وسایلم زیاد بود.اومدم کتابا رو بزارم تو نایلون یه نفر اونجا بود که انگار کارش بود کتابا رو بزاره تو نایلون. :ws52:خیلی با محبت کمکم کرد.منم گفتم این کتاب بزرگ هست تو نایلون جا میشه ؟ :ws52:اونم گفت نه وایستا برم از انبار نایلون بیارم. بعد از نیم ساعت که برگشت یه نایلون بزرگ آورده بود که خودمم توش جا میشدم :w58:منم تا اون نایلون رو دیدم گفتم شاید تو این نایلون های اینجا که برای کتاب هست جابشه و کتابام که هیچ کل وسایلم تو نایلون قبلی ها جا شد.

در اون لحظه، من : :ws28: آقاهه: :w58::ws52:

  • Like 30
لینک به دیدگاه

من از اون دسته آدمایی هستم که اگر کسی دست به وسایل شخصیم بزنه خونش پای خودشه دست خودم نیست اما زیادی حساسیت نشون می دم :ws37:

(تا اونجا فکر کنین که توی خونه تمام کسایی که احتمال می ره من اونجا بمونم از حوله و مسواک گرفته تا دمپایی و متکا و ...... جدا توی کمدشون دارم :5c6ipag2mnshmsf5ju3)

خلاصه که خونه پدر بزرگم، مسواک اون با مسواکی که من توی خونه دارم هم رنگه اما مسواکی که توی خونه پدر بزرگمه و مال منه بنفشه

من هم که امروز خیلی حواسم پرت بود و آخر شب هم که دیگه معلومه وضعیتم چی بوده :banel_smiley_4:

مسواک زدم و اومدم مسواکم رو بشورم که دیدم :icon_pf (34):ای خدا اشتباه مسواک پدر بزرگم رو برداشته بودم

همون لحظه هم یاد دندون مصنوعی و چیزایی که توسط این مسواک تمیز شده افتادم

حالا به نظرت حال من می تونه چه طور باشه :4564::4564::4564::4564::4564:........

  • Like 33
لینک به دیدگاه

شاران خاطره مسواک تعریف کرد یاد بچگیام افتادم

یادش بخیر 4/5سالم بود میخواستیم بریم مهمونی .مامانمو منو اماده کرده بود داشت خودش اماده میشد منم از اونجایی که بهداشتو رعایت میکنم و ذاتا ادم تمیزیم:persiana__hahaha:اون موقع حس مسواک زدنم گرفت هی به مامانم گفتم مسواکمو بده گفت خودت برو برش دار گفتم نیستش انقد و مخ مامانم رفتم که گفت اههههههههه نیستش اصلا برو با مسواک بابات بزن :vahidrk: و از اونجایی که من خیلی حرف گوش کنم:ws3:رفتم با مسواک بابام مسواک زدم اومدم گفتم مامان گفت بلههه گفتم نگا کن ببین دندونم تمییزه :4chsmu1:مامانم اینجوری شد:w58:بعد:ws47:.تا مدتها سوژه بودم .

هنوز که هنوزه مامانم گاهی به شوخی میگه مسواک نمیخوای بزنی

  • Like 34
لینک به دیدگاه

جالبه سوتی دیشب من راجع به مسواک زدنه.

 

دیشب موقع مسواک زدن با دقت و ظرافت خاصی جای خمیر دندون از مایع دستشویی استفاده کردم.

  • Like 34
لینک به دیدگاه

بخاطر فاصله محل كارم با خونه ظهرا همون جا ميمونم و ساعت بيكاريم استراحت ميكنم

 

ديروز ظهر موقع استراحتم همش انجمن بودم تا اينكه چشام ديگه نميديد و رفتم يه چرت بزنم

طبق عادتم گوشي موبايلم و پشتيباني را سايلنت كردم و در را هم قفل كردم و با خيال راحت خوابيدم:bigbed:

 

تا اينكه ديدم تلفن شركت داره زنگ ميخوره ... گوشي را برداشتم گفتم سلام صبح بخير:yawn:

رئيسم بود.. گفت معلومه وقتي ساعت كاري ميخوابي و گوشيتم جواب نميدي ساعت 6 عصر فكر ميكني صبح هس :vahidrk:

  • Like 40
لینک به دیدگاه

یه سری نمایشگاه کتاب رفتم 2 سال پیش بود

خلاصه رفتم سراغ یه غرفه کتابهای تاریخی دیدم مسئول غرفه اومد جلو گفت کتاب خواستید در خدمتم

منم یه کلاسی گذاشتم گفتم آخه فکر نکنم نویسنده کتاب معروف باشه و تا چه حد میشه بهش اعتماد کرد:ws38: که دیدم یه پسره کنارم با تعجب نگاه کرد گفت آقای ... مسئول غرفه نویسنده هستند چطور نمیشناسیدشون :w58: منو بگی داشتم از خجالت میمردم :4564: یه نگاه به آقای نویسنده انداختم لپام سرخ شد کلا ساکت شدم مجبور شدم 2 جلد کتاب بخرم :4564: :whistles:

  • Like 34
لینک به دیدگاه

چند شب پیشها حول و حوش ساعت 23.30 دیگه نصفه شب زنگ خونمونو زدند

منم با کلی بی حوصلگی پاشدم آیفونو جواب دادم که کیه : صدا اومد باز کن

منم یه لحظه شک کردم آبجیم باشه یهویی اومده :whistle:

رفتم درب هال که یکم سربسرش بذارم چرا این وقت شب اومده و از این حرفها:vahidrk:

که دیدم یه دختر و مامانش دارند میاینداز سمت حیاط:w58: از اون طرف داداشم گرمش بود فقط با شلوارک نشسته بود پشی کامی و هرکسی وارد میشد دید داشت بهش:whistle:

منم از این طرف با تاپ و شلوارک نه چندان بلند وایسادم درب هال

یک آن قیافه دختره شد مثل این :w58: برگشته گفت منزل .... گفتم نه

نمی دونم کجاست فکرکنم سمت چپی باشه:ws52:

(آخه این همسایه از خدا بی خبر ما خونشون پلاک نداره به هرکسی آدرس میدهند با پلا ک ما هست:w000:)

 

خلاصه در رفتند فقط شانس آوردم اون آقایی که باهاشون بود داشت ماشینشو پارک میکرد دیرتر اومد که البته من ندیدمش:icon_pf (34):

  • Like 31
لینک به دیدگاه

دیروز یعنی پنج شنبه صبح با برادرزاده ام رفتیم استخر

بعد موقع بیرون اومدم یادم افتاد که نه شونه بردم با خودم نه روغن بادومم و:whistle:

ترجیحاً موهامو دیگه باز نکردم همونجوری شستمش و برگشتیم دیگه..

  • Like 24
لینک به دیدگاه

دیشب دیر خوابیدم، صبح خیلی خسته بودم ولی باید 8 بیدار میشدم برم یونی واسه اعتراض :imoksmiley:

ساعت گوشیمو روی 7 تنظیم کرده بودم،ساعتم زنگ خورد منم خواب آلود گرفتم نگاش میکنم میگم عع این کیه دیگه داره بهم زنگ میزنه اسمش Alarm :JC_thinking:

کلی فکر کردم میگم من دوستی به اسم Alarm ندارم که :th_scratchhead:

بعد گفتم عیبی نداره جواب میدم میپرسم شما :w16:

بعد که رفتم جواب بدم دیدم Answer نداره که :th_scratchhead:

یهو به خودم اومدم دیدم عجب سوتی ای دادم :ws28:

تا یکی دو دقیقه میخندیدم به خودم فقط :ws47:

  • Like 33
لینک به دیدگاه

برای دوستم خواستگار اومده

میرن توی اتاق که با هم صحبت کنن :w02:

پسره ازش می پرسه: کی عروسی کنیم :5c6ipag2mnshmsf5ju3

دوستم هم با تعجب جواب می ده : خب شب عروسی دیگه :banel_smiley_4:

پ.ن : یعنی من نمی دونم دیگه چه طوری می خواد توی صورت اون پسره نگاه کنه :vahidrk:

  • Like 34
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...