S-A-E-I-D 220 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 دی، ۱۳۹۵ برای اصیل بودن کافی است که دروغ نگویی... آغاز اصالتِ خوب همین است؛ که نخواهی چیزی باشی،که نیستی...! (قسمتی از امضای کاربر آرتاش ). 7 لینک به دیدگاه
آرتاش 33340 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 دی، ۱۳۹۵ هیچی وحشتناک تر از این نیست که انگشتی رو که بد بریدی دوباره بعد 2 ساعت ببری و این دفعه خونش بند نیاد کمر به قتل انگشتم بستم اونمم بد:5c6ipag2mnshmsf5ju3 7 لینک به دیدگاه
S-A-E-I-D 220 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 دی، ۱۳۹۵ هنوز هستن اونایی که راه انداز کارهای مردم اند،امروز یه کار اداری داشتم که بایستی سه هفته ای دنبالش میدویدم ولی مسئولش یه ساعته حلش کرد،یه شخصیتی بود پر از معنویت و رو دیوار اتاقش یه جمله ناب هم زده بود: نیاز مردم یه شما از نعمتهای خدا بر شماست،از این نعمتها خسته و بیزار نشوید ( امام حسین علیه السلام). 9 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۹۵ برداشت ما از حقیقت نسبت مستقیم داره با میزان دانش و آگاهی ما، اگر دانشی راکد و حداقلی داشتیم دچار دُگم اندیشی و تعصب خواهیم بود. اما اگر در جهت ارتقاء دانش خودمون حرکت کردیم ممکنه هر روز برداشتی از حقیقت داشته باشیم حتی متناقض با دیروز اما با این تفاوت که به حقیقت نزدیک تر شدیم. 10 لینک به دیدگاه
luhrasp.kashvad 445 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۵ صدای زنگ تلفن چند بار شنیده شد ، مرد حدودا شصت ساله ای بود . یکی از جوانهای داخل مترو که کمی هم لودگی قاطی لحنش بود گفت ، حاج آقا گوشی رو بردار حاج خانوم الان به شما مشکوک میشه . مرد لبخندی زد و گوشی رو برداش . انگار میخواست یه جواب دندون شکن به پسره بده . صدای تلفن مثل دونفر که در گوشی زمزمه میکردند ، به گوش اطرافیان میرسید . پسر کنجکاو برای اینکه سوژه ای از پیر مرد بگیره ، خودشو به پیر مرد نزدیک کرد . پیر مرد متوجه منظور پسر شد . و با صدایی رسا گفت کس دیگری هم دلش میخواد بشنوه ، دختر خانمی از بین چند نفر نزدیک پیر مرد گفت بابا بزرگ ، شنیدم حرف شما که لطفی نداره دو نفر پیر مرد و پیر زن که حرف شنیدنی یی ندارند . پیر مرد گفت ، ولی من نظرم اینطور نیست . بهتره شما هم گوش کنی چون بدرتون میخوره. مرد خوش لباسی که نزدیک پیر مرد بود ، گف بزرگوار شما به بزرگی خودتون ببخشید ، این جوانها با جوانهای دوران شما فرق میکنند . بهتره به حرفهای اونها توجه نکنید . پسر رو به مرد کرد و گفت به همین دلیل میخواهیم به حرف حاج آقا گوش کنیم ، بلکه ما هم درسی بگیریم . پیر مرد که هنوز به تلفن جواب نداده بود ، گوشی را برداشت و بلند گوی آن را روشن کرد . صدای دختر جوانی از آنطرف گفت ، سلام ، پیر مرد گفت سلام عزیزم بفرما . میشه امرتون رو بگید . دختر گفت ، حاج آقا میشه بگید کجا تشربف دارید ؟ مرد گفت داخل مترو ، دختر گفت ، ببخشید حاجی شما مگر مترو هم سوار میشید . پیر مرد گفت ، بنظر شما اشکال داره ؟ دختر گفت ، خیر حاجی اگر میفرمودید من هم در معیت شما افتخار بودنتان را بجان میخریدم . سکوت همه گیر شده بود . تنها صدای صوت گاه و بیگاه ترمز مترو گاهی بگوش میرسید . پیر مرد گفت خوش آیند نبود که مزاحم شما بشوم . دختر گفت ، شما که اختیار دار هستید فقط کافیه اجازه بفرمایید ، موجب خوشحالی بنده خواهد بود . پیر مرد پرسی میشه بفرمایید امرتون چیه . دختر گفت ، می شه نگم . پیر مرد پرسید ، چرا ؟ دختر گفت ، آخه برام سخته ، پیر مرد گفت ، نمیشه حالا که سخته چند بار بفرمایید ؟ دختر گفت ، اگه بگم به من نمی خندی ؟ پیر مرد پرسید ، چرا باید بخندم ؟ مگه میخواهید جوک بگید ؟ دختر گفت ، میشه حرفهای منو جدی بگیری ؟ پیر مرد گفت ، اشکال نداره صدای شما رو چند نفر دیگه بشنوند ؟ دختر گفت ، من قبلا به خدا گفتم ، دیگران که اهمیت ندارند . اما به اونها بگو ، هزارتا از شما را روی هم بچینند یه جو معرفت و کمال شما را ندارند . دختر دوباره تکرار کرد . میشه حرف منو جدی بگبرید . پیر مرد گفت . شما جدی بگید من هم جدی میگیرم . دختر گفت ، میشه من زن شما بشم . و ادامه داد ، الان چند ساله حاج خانم فوت کردند . اون موقع من ده سالم بود و همیشه به حاج خانم میگفتم ، شما اجازه میدید من زن حاج آقا بشم ، حاج خانم میخندید و میگفت ، هنوز خیلی کوچکی و باید چند سال صبر کنی . و از اون موقع تا حالا صبر کردم تا بزرگ بشم . پیر مرد گفت ، اونموقع شما کودک بودید ، بخاطر ای میگفت که شما بزرگ میشوید و متوجه تفاوت سنی تان میشوید ، و خودتان پشیمان میشوید . دختر گفت ، من از همان موقع هر کسی به من میگفت زن پسر من میشوی ، میگفتم نه من خودم نامزد دارم . و تمام این سالها منتظر این روز بودم ، الان هم سال دوم دانشگاه رشته پزشکی هستم . پیر مرد گفت ، پس الان انسان درس خوانده و دارای عقل و هوش مناسبی هستید ، پس باید در خصوص تفاوت سنی من و خودتان باشید . پس بهتره با یکی از هم سنو سالهای خودتان وصلت کنید ، میدانم که خیلی ها از شما خوششان میآید . دختر گفت ، حاج آقا اذیتم نکنید ، اینهمه سال منتظر نشدم نه بشنوم . پس بهتره کمی بیشتر فکر کنید و خودتان را راضی به ازدواج با من کنید . من چند روز دیگر زنگ میزنم و قرار میگذارم ببینمتان . خیر پیش . و ارتباط قطع شد . هیچ یک از افرادی که دور پیر مرد ایستاده بودند متوجه نشدند که تا ایستگاه پایانی رسیدن . از بلندگو اسم ایستگاه را گفتند . همه با شنیدن صدا از شوک خارج شدند . و معلوم شد هر کدام از ایستگاه خود جامانده . قسمتی از داستان ، گوشها گویا برهان فرستاده شده از SM-G355Hِ من با Tapatalk 5 لینک به دیدگاه
JU JU 7193 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۵ مدتی بود که جیمز صداش توی گوشم نپیچیده بود حس خاصی با این آلبوم، S&M دارم، حس زمانی که به دوردستها خیره میشی، و جز سیاهی شب هیچ نمیبینی فقط خیره شدی و و هتفیلد بیهدف میخواند، تا باز یادآور روزهای سکوتم شود سکوت شکست روزی در آن روزهای سکوت دچار فراموشی شده بودم فراموشی از اینکه برای هرکاری باید اجازه گرفت، هرچند مخفیانه نباشد فراموش کردن اینکه همیشه راهت اشتباهست تو هر غلطی کنی اشتباست، مهمنیست به چه هدفی باشه مهم نیست که بخوای شادی ببخشی، یا یک لحظه دوست داشتنی و فراموش نشدنی حتا دادن یک شاخه گل آن خالق دیگران، آنکه باور داری خود رو به پول فروخته، تورو در مسیر تاریکی قرار داده هرگاه نوری دیدی، بدون که یک قطار باری هست، و تو هم به همون ریلی زنجیر شدی که اون قطار باید از روش رد شده اعتمادی که شکست، به هر دلیلی، دیگه شکسته، پس خفه شو و به همون دوردستهات خیره شو جاوید نه «آرامترین آرام»ی خواهد بود، و نه گلی شکوفه خواهد داد تنها چیزی که میماند، سیاهی مطلق است که همهی روشناییها رو در خود فرو خواهد برد جیمز برای من میخواند و من برای تو And now I wait my whole lifetime for you I ride the dirt, I ride the tide for you I search the outside, search inside for you To take back what you left me I know I'll always burn to be The one who seeks so I may find And now I wait my whole lifetime Outlaw of torn and I'm torn So on I wait my whole lifetime for you The more I search, the more my need for you The more I bless, the more I bleed for you You make me smash the clock and feel I'd rather die behind the wheel Time was never on my side So on I wait my whole lifetime درسته، هرچه بیشتر دعا کردم، بیشتر درد کشیدم میخواستم چشمانم را از ترس ببندم، و تو دستانم را بگیری و مرا به آغوش بگیری و به من یادآوری کنی که هستی، و من هستم شب بخیر 3 لینک به دیدگاه
JU JU 7193 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۵ چراغها را خاموش کن و به تاریکی بیا من اهل سرزمین تاریکی هستم 7 لینک به دیدگاه
آرتاش 33340 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۵ 10 سال از شروع دوستیمون میگذرهزندگی بهم ثابت کرده هر وقت یه چیزی رو بعد سالها نگه داشتم و یادم نرفت پس اون چه بخوام چه نخوام برام باارزشه یادمه مهر سال 85 اول دبیرستان بودم یه دختر به اسم مهسا اومد باهام دست داد و از همون اول فهمیدم خجالتیه به زور بهم گفت بیام صندلی کنار من بشین اما نرفتم نگاهاش اذیتم میکرد خیلی خیره نگاه میکرد رفتم یه جای دیگه نشستم خواست بیاد کنارم که سمیرا جاشو گرفت:5c6ipag2mnshmsf5ju3 تو اون 3ماه واقعا دیدم چه دختریهبالاخره دی 85 دوس شدیم باهم حتی بعد اینکه رفت تجربی منم ریاضی همه میدونستن زنگ تفریحا این دوتا کنار همن خلاصه شدیم یار دیرینه دوستای زیادی اومدن و رفتن 99درصدشون واز همون اول باهاشون دوست شدم اما یادم نمیاد چی شد و کجا و چرا دوس شدیم...درسته اول پسش زدم اما ماندگار شد حتی بعد 10 سال بازم یادمه چی شد و چطور شد که جز معدود افراد خاص زندگیم شد رفیق دیرینه ام الان گرفتاره موندم چیکارش کنم جز گوش بودن براش:sigh: 12 لینک به دیدگاه
S-A-E-I-D 220 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۵ توی این دنیا همه تنهان.باور نداری؟ دو کلمه با لبخند و محبت با یکی حرف بزن ببین چطور فکرهای بد راجع بهت میکنن.گاهی دلم میخواد تا آخر عمرم تو یه اتاق تنها زندگی کنم، هیشکی نشناسَتَم، هیشکی بهونه ای برای تهمت زدن نداشته باشه،یک لیوان چایی با آرامش،یک خواب معصومانه ولی آروم،یک سقف کوتاه ولی باز... 8 لینک به دیدگاه
sama-sh 6913 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۵ یه دوستی دارم که خیلی صمیمی.هستیم دوستیمون با تنفر شروع شد … الان گاهنوشته ارتاش عزیزو دیدم یادش افتادم خیلی از من بدش میومده گفت عین این بچه زرنگای خود شیرینا بودی! اونموقع کلاس۴ بودم توی دبیرستان صمیمی تر شدیم و کم کم بهم علاقمند … به مرور این وابستگی بیشتر میشد در تمام لحظات سخت و تلخ و شیرین کنار هم بودیم! الان از دوستیمون ۱۴ سال میگذره خیلییییی دختر فوق العاده ایه … خیلی دوسش دارم براش ارزوی خوشبختی درکنار همسرش رو دارم دلم براش تنگشده و دوست دارم که زودتر ببینمش ❤️ فروغ جان دلتنگتم 7 لینک به دیدگاه
nasim184 12256 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۵ از دست دادن اعتمادت به ديگران ممكنه نابود كننده باشه! هر چقدرم كه خوشبينانه نگاه ميكنم هاا....باز ته تهش مريضت ميكنه...نگرانت ميكنه... چرا ادما اينجوري ميشن نميدونم،.. ولي شديدا دنبال يه منشا يي تو خودم ميگردم!ولي اگه همينجوري پيش بره مجبورم هي روابطمو با دنياي اطرافم كم كنم و غارنشين بشم...ولي اخه مگه ميشه من با تيپ شخصيتيم اينطوري شم...يه راه ديگه بايد پيدا كنم! شما علتشو نميدونيد!!؟!؟!؟بگيد بم ... ساعت ٥ صب به چه چيزاي فك ميكنم...چرا اينجام اصا خدايا شكرت باز مراقبم باش....:5c6ipag2mnshmsf5ju3 جبران ميكنم شاديات 13 لینک به دیدگاه
ایلین1366 5544 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۵ از تنهایی واقعا خسته شدم دیگه تصمیم گرفتم یه مدت به هیچ عنوان عروسی نرم ،چون این چند تا عروسی که رفتم تازگی ها از اول تا اخرش بغض میکنم ونمیتونم جواب دلمو بدم خیلی بده ادم شرمنده قلبش بشه یه زمانهای باید سرتو بندازی پایین وبخوای قلبتو گول بزنی که بهونه نگیره وازت چیزی نخواد اما اگه دراینده کسی هم دوست داشته باشم نمیخوام به هیچ پسری ومردی نشون بدم که تودلم چی میگذره ،میخوام اصلا نشون ندم ،اگه طرف خودش خواست برای داشتنم تلاش میکنه اگه نداشت خوبیش اینه که من نشون ندادم دیگه ایران رو دوست ندارم ،دیگه فرهنگ مردم کشورمو دوست ندارم ،از چشم روهم چشمی بیزارم که هرکجا رو میبینی همه چشم رو هم چشمی دارن همه میخوان الکی خودشون رو پولدار نشون بدن در حالی که اصلا اینجوری نیستن ،بعدش تابلو میشن همه چی شده هیکل وخوش تیپی ولباس وقیافه ،اگه یکیشو نداشته باشی ابروت میره،متاسفم که انقدر زندگیهامون پوچ شده دیگه هیچکس هیچکس رو واقعی دوست نداره ،همش شده دورویی ودروغ دیگه دلم نمیخواد تو این دنیا زندگی کنم 12 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۵ چقدر بامعرفت داره انجمن .. به یاد تولدمون بودن واقعا.. البته به جز سه نفر از دوستان.. ماشالله تحسین میکنم دوستانی که تو انجمن داشتیم.. و حتی یادشون نبود یه تبریک بگن.. ممنونم واقعا ازتون 8 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 دی، ۱۳۹۵ چرا شبا هیچکی اینجا نیس؟ چه بچه های خوبی شدید ، زود میرید میخوابید 8 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 دی، ۱۳۹۵ دارم خفه ميشم دلم ميخواد از دست اين مردم فضول برم جايي كه هيچكس نباشه...بيابوني جنگلي جايي كه واس خودم زندگي كنم. 9 لینک به دیدگاه
S-A-E-I-D 220 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 دی، ۱۳۹۵ اِسی هر کجا هستی خدا رحمتت کنه،اون زمونا میومدم نوشته های تورو میخوندم،با گذشت اینهمه سال باز اومدم اینجا ولی دیگه لذتی نداره، منم اینجا کاری ندارم و میرم دنبال خودم.یه گاهنوشته خوب ازش پیدا کردم و همینطوری اشکهام سرازیر شد: « اولین باری بود که قدم هایم را در جایی میگذاشتم به نام سینما. کودکی 7 ساله بودم،هنوز نمیدانستم دنیا چیست چه برسد به فلسفه !!! اما فیلمی دیدم پُر از سکانس های فلسفی،پر از حرف،پر از اندیشه ناب. نیچه و شریعتی و ملاصدرا جلویش هیچ بودند. فیلم یک نام ساده داشت، کلاه قرمزی، پسری جوان با کلاهی قرمز و پر از صداقت و پاکی، در عین حال ساده لوح و زودباور. در چند سکانس به خاطر شکست آقای قرمز کلاه گریستم،مخصوصا وقتی دست گلش به سمتش پرتاب شد. . . . . اما این سکانس همیشه در یاد من مانده : کلاه قرمزي : معذرت از ته دل ! مجري : چرا نميري خونه ؟ کلاه قرمزي : آخه دلم تنگ ميشه ... مجري : تنهايي ؟ کلاه قرمزي : اِهین! مجري : منم تنهام؛ همه فکر ميکنن فاميل من شهرستانن... يعني خودم اينجوري گفتم؛ ولي منم هيشکس رو ندارم، عين تو .. کلاه قرمزي: کاشکي من دایناسورت بودم ! این جمله کاشکی من دایناسورت بودم،پر از حرف است پر از حرف. اینقدر توش حرف هست که ترجیح میدم هیچ نگویم و خودتان به آن بی اندیشید !!! » همه نو اندیشانی ها رو به خدا می سپارم.اینجا نمیتونه این تنهاییها رو مرهم باشه.باید دیگه واقع نگر باشم. 10 لینک به دیدگاه
سارا-افشار 36437 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۹۵ از ديشب تا حالا حالت تهوع و دل پيچه شديد گرفتم هيچي ديگه تو جونم نيس ولي اين حالت تهوع دست از سرم برنميداره تموم بدنم درد ميكنه هيچي نخوردم ناي اومدن از تخت رو ندارم توچي كشيدي و ميكشي زنداني سياسي ارش صادقي ها 10 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۹۵ این دو هفته بخاطر یه سفارش کاری کلا از صبح تا شب درگیر بودم یعنی جوری که دیروز مامانم برگشته میگه هنوز تموم نشده ؟ گفتم نه گفت فکر کردم بیرونی برو همون جایی که صبحها میرفتی ( هلال احمر میرفتم) یعنی کلا در حد یه شام و ناهار خوردن و رفتن سرکار از اتاق بیرون میرفتم. ولی کار سنگینی بود و امروز تا خود صبح طول کشید که تموم شد هرچند بینش یه تولد هم برای آبجی و داداشم گرفتیم و یه مهمونی شام هم دو طبقه پائین تر رفتم و برگشتم. ولی الان هنوز منگ و خوابم:imoksmiley: نتیجه اش برام مهمه یجورهای کشیدن چارت برنامه ای و سازمانی یه بیمارستان بود چیزی حدود سیصد و 20 صفحه که تایپ 200 صفحه اش رو آبجیم انجام داده بود و دیگه جاسازی کردن تو ورد و جدول کشیشو و نام گذاریش رو خودم انجام دادم واقعا کار نفس گیری بود . کلی چیز های جدید یاد گرفتم و خوبیش اینه که طرف راضی بوده و فقط ممکنه چندتا ایراد و غلط تایپی داشته باشه. 11 لینک به دیدگاه
Yamna 1 17420 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۹۵ دلم میخواد یه جای سرسبز باشم یه جا پر از گل های سفید که چن تا درخت قشنگ با فاصله کم کنار هم باشن روشون تاب ببندم دلم میخواد یه کلبه کوچیک اونجا باشه دلم خونه آن شرلی میخواد دلم سکوت زیاد میخواد کسی نباشه حرفی نباشه فشاری نباشه دردی نباشه از هیاهو خسته شدم از آدم هایی که هر روز رو اعصابم پیاده روی میکنن خسته ام 8 لینک به دیدگاه
S.F 24932 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۳۹۵ ادما، لطفا بیایید دست در دست هم دهیم و "خر" نباشیم و "دروغ" نگوییم البته باید بگم بلانسبت "خر" والا! خر حداقل حرف نمیزنه حالا ب هر کی دروغ میگیم دیگه ب اونا ک دوستشون داریم، حداق نگیم. حالا اونم زیر سیبلی رد کنیم. خواهشا به جفتتون دروغ نگیم. شجاع باشیم. مسئولیت کارهامون رو قبول کنیم. "دروغ گفتن" و "دروغ شنیدن" هر بد هستن. 11 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده