eng.l.s 5,679 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، ۱۴۰۲ نیاز ب نوشتن دارم اینجا میشه نوشت تا سن ۲۶ سالگی به تا حالا سرم نزده بودم اولین بار تو کارای عروسی بود حالم بد شد رفتم سرم زدم فشار کارا زیاد بود یادم نمیاد تنها بودم یا کسی باههام اومد قسمت خاطراتم قسمت همراهی کردنا حذف شده 😁دومین بار بابا فوت شد بود ارامش بخش تو این ماه سه بار رفتم احساس می کنم بدنم پیری رو حس می کنه پیری ک ب خاطر روحم سبب ضعیف شدنم شده بعضی موقعا از اینکه چقد مقاومت می کنم تعجب می کنم روزگار سخت من ! یه ذره بالاتر نوشتم ک می تونم از حقم دفاع کنم حالم خیلی بد بود ۲۵ خرداد تونستم امیدوارم چندوقت دیگه نزدیک بیام بگم حلش کردم تموم شد بالاخره ارامش تو زندگیم اومد "روزهای سخت خدافظ" نقل قول لینک به دیدگاه
Tamana73 28,812 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آبان، ۱۴۰۲ حوصله هيچكس ندارم در عين حال نميخوام تنها باشم توانايي حرف زدن ندارم در عين حال دلم ميخواد حرف بزنم و خالي بشم ---- پس لطفا نه پيام بديد نه زنگ بزنيد تا من تكليفم با خودم مشخص بشه. ----- طرف پيام تسليت داده تشكر كردم خاطرات تعريف ميكنه بابا لامصب من حوصله تايپ ندارم كه نفهم چرا انقدر دركتون پايينه؟؟؟؟؟ چرا نميفهميد كسي كه عزاداره حوصله ريخت و چرت و پرت گفتناي شمارو نداره مياي ديدنم ٢٠ دقيقه كافيه ٤ ساعت ميشيني فك ميزني كه چي؟؟؟؟ شعورتون هم كه تو پيام دادن صفره زنگ ميزنن تشكر ميكنم شروع ميكنن خاطرات پدر و مادر خودشون تعريف ميكنن😑 چشمام ميبندم فكر كنم ذهنم هنگ ميكنه باز ميكنم ريخت مهمون ميبينم يارو اومدن ديدنم صداي گوشيش باز كرده كليپ نگاه ميكنه داستان مملكت و شهردار و زلزله و كوفت و زهرمار حرف ميزنه شعور و فرهنگ هييييچ ربطي به سواد و سن نداره بخدا يه مشت آدم ادعايي و بي فرهنگ طرف از اردبيل پاشده اومدن ديدنم استاد دانشگاه ده جلد كتاب و فلان نوشته و.... تو حال داغون من شعر ميخونه ميخنده اخه چي بگم؟؟؟ اخرشم رفتني داستان ارث و دعوا خانوادگيشون تعريف كرده و مغز منو به درد آورده و رفته. هي خدا روزاي خوبي نميگذرونم بهم صبر بده 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه
eng.l.s 5,679 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آبان، ۱۴۰۲ چند وقت پیش یه متن بود تو یه کشوری یه شخصی یه مبلغی میگیره ادما رو بغل می کنه تو ذهنم بود ادما پول میدن برن تو بغل کسی ک هیچ صنمی ندارن باهاش، بعد حس خوب می گیرن میرن گاهی تو ذهنم تکرار می شد ولی بغل پیش یه ادم امنه بهت ارامش میده حالا توجیه روان شناسیش چیه نمی دونم عجب شغلی بغل می کنی پول می گیری (طرف اعلام کرده که خنثی ست ) نقل قول لینک به دیدگاه
Tamana73 28,812 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آبان، ۱۴۰۲ پروانه نظارتم صادر شد امروز ١٤٠٢/٨/١٨ كاش بشه تا اخر سال ماشين بخرم همچنان حوصله ندارم:/پس سمت من نيا هرروز عصر كه ميرفتيم خونه ماماني تسبيح دستش در باز ميكرد هرروز عصر اين روزا ميريم سرخاك مني كه التماس ميكنم پاشو بگو خوش اومدم و دعام كن خدايا دلتنگترينم قلبمون با خودش برد ماماني...مادربزرگ مهربون 2 نقل قول لینک به دیدگاه
eng.l.s 5,679 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آبان، ۱۴۰۲ چ حس قشنگ و خوبیه وقتی نازش میدی میخنده وسط خنده هاش سعی میکنه برات حرف بزنه با زور یه صدایی در میاره غم دنیا چند لحظه ازت دور میشه چقد به خاطر کارم کم رفتم پیشش از اون موقعی ک دنیا اومد چقد شرمنده خواهرم بودم ک نتونستم کمک حالش باشم تنهایی براش سخته الان ک مد شده دخترا تا یک سالگی خونه مادرشونن یا مادرشون خونه دخترشون من نتونستم نبودن مادر رو براش پر کنم فقط تونستم عین مردا کار کنم هی برای بچه چیزی بخرم تواناییم در این حد نبود ک سیسمونی ک اگه بابا بود براش می خرید براش بخرم ولی خو سعی کردم غصه نخوره امسال غصه هام خیلی بزرگ بود بیش تر از سنم ، توانم ،ظرفیتم هم شخصی هم خانوادگی هم کاری 1 نقل قول لینک به دیدگاه
eng.l.s 5,679 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آبان، ۱۴۰۲ نمیدونم چه سالی اینو تو پروفایلم نوشتم شاید از سال ۹۳ ک تا الان هست ولی .... هیچکس سرش آنقدر شلوغ نیست که زمان از دستش در برود و شما را از یاد ببرد. همه چیز بر میگردد به اولویتهای آن آدم.اگر کسی به هر دلیلی تو را یادش رفت، فقط یک دلیل دارد! تو جزو اولویتهایش نیستی!پائولو کوئلیو ولی چقد غم داره 2 نقل قول لینک به دیدگاه
Tamana73 28,812 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آذر، ۱۴۰۲ امروز بهت افتخار ميكنم دختر قشنگ🤍 تلاش هات قابل تحسينِ🤍 تو هرروز موفق تر خواهي شد🤍 مراقب خودت و قلبت باش عطيه🤍 ١٤٠٢/٩/٩ 1 نقل قول لینک به دیدگاه
Tamana73 28,812 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آذر، ۱۴۰۲ چرا فكر ميكنيد به هركس دلتون خواست ميتونيد پيام بديد! زن داريد!پيام ميديد؟!چقدر چندش آوريد شما! اينكه اينجا شوخي ميكرديم جلو خانومتون تموم شد. هربار بلاك كردم با خط جديد مزاحم شديد! از سن و سالتون خجالت بكشيد هول بودن تا كي!؟ فكر ميكنيد چون مجردم بايد جوابتون بدم؟؟؟ منم كه اين هفته ٥ نفر بلاك كردم،واقعا حال بهم زن شديد. ذاتتون خراب بود زن نميگرفتيد يه نفرم بدبخت نميكرديد. اين بار هم بلاكتون كردم.دفعه بعد با خط ديگه پيام بديد قطعا به وكيلم خواهم گفت پيگيري كنه تا بفهميد من هر دختري نيستم. من منتظر پيام پسرجماعت نيستم كه فكر ميكني با پيام دادنت جوابت ميدم. ٥٠ سالتونه خجالت بكشيد. اينجا نوشتم چون ميدونم ميخونيد.تا ديديد فعاليت كردم اينجا يادتون افتاد پيام خصوصي اونم بيرون از انجمن بديد. دفعه بعد مستقيم اسم ميبرم همينجا و قطعا قانوني اقدام ميكنم. 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه
eng.l.s 5,679 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آذر، ۱۴۰۲ نوشتن حالمو انگار بهتر کنه اینستا نمی تونم بنویسم اومدم اینجا پشیمون شدم ولی ... چقد بده احساس تنهایی کنی و بخوای کسی کنارت باشه ب اولین کسی ک تو ذهنت بیاد زنگ بزنی ولی معمولا وقت نداره .... ولی ب قول همکارم تنهایی سخته ولی ادم وقتی تنهاس تنهاس دیگه باید لذت ببره من اومدم لذت ببرم تهش تصمیم گرفتم قرصمو بخورم بخوابم تا ب هیچی فک نکنم تنهاییمون هم تنهایی نیس کسی هس ک نیس کس دیگه هس ک وقت نداره 😁😁😁 نقل قول لینک به دیدگاه
eng.l.s 5,679 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۴۰۲ چقد درد داره برای انجام یه کاری تو هم پول داری شخص ثالثی هم پول داره فرقتون اینه تو یه ادم معمولی شخص ثالث از بزرگانه ، سرشناس ، آشناهاش زیاده و تو نادیده گرفته میشی حتی .... نقل قول لینک به دیدگاه
Tamana73 28,812 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 بهمن، ۱۴۰۲ بعد از ٩ سال گزينه علاقه مندي اينجارو اديت زدم. عجيب حالم خوبه از اين تغيير حذف كسايي كه روزي اگر به نبودشون فكر ميكردم اشكم ميريخت. حالا خودم ازشون فاصله گرفتم. ايمان دارم به اين جمله كه تو از دست ميدي تا بهترش به دست بياري... ٢٩ ساله شدم.در آستانه ٣٠ سالگي ميتونم ساعت ها از تجربه هاي شخصيم حرف بزنم بدون اينكه ذره اي تصور كني منم كه اينارو تحمل كردم و تجربه كردم. چه اتفاقات كاري چه مالي چه شخصي. ساعت ها حرف دارم تا تورو به مسيري بكشونم كه اشتباهي مرتكب نشي و تجربه هات كمتر از من بشه. ٩ سال پيش به واسطه انجمن با كسي اشنا شدم كه با گرفتن كلي پول ازم با خيانت كاريش بعد از ٧ سال رابطه مهاجرت كرد آلمان. ٣ سال پيش با كسي همكار شدم كه خيانت كرد در حقم آزار و اذيت زيادي رو تحمل كردم كه كار ياد بگيرم. ٢ سال پيش با وكيلي آشنا شدم كه ١٢ سال قبل سر سفره پدر و مادرم نشسته بود..فقط به فكر هوس بود و تمام.گذاشتم كنار حالا اين روزاها كه در بي اعتماد ترين حالت ممكن به سر ميبرم كسي وارد زندگيم شده كه بايد تصميم بگيرم ادامه بدم يا نه. در آستانه كامل شدن دو دهه از زندگيم چيزهاي رو ديدم و ياد گرفتم كه ميتونم براي يك كتاب استارت نوشتن بزنم. انجمن رو به خاطر همين تاپيك ميزارم گوشه اي از زندگيم باقي بمونه. ولي در شروع ٢٩ سالگي از همين انجمن و دوست و فاميل ١٠٠ ها نفر حذف كردم تا رسيدم به آرامشي كه با دنيا عوض نميكنم. راضي ام از تك تك تجربه هام،من همون روزها هم زندگي كردم و خوشحالترين بودم پس بي انصافيِ بگم برام بد بوده. منِ دوست داشتني و صبورم ازت ممنونم تمام اين سالها سادگي من رو ديدي و سكوت كردي. به وقت آرامشِ خالصِ اين روزهام. ١٤٠٢/١١/٨ ٠٢:٢٥ دقيقه بامداد 1 نقل قول لینک به دیدگاه
Tamana73 28,812 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اسفند، ۱۴۰۲ روی نوشتن ندارم. خطا کردم.خجالت زده اعتماد کردم و انتخاب کردم فکر میکردم گیزنه خوبیه برای ادامه دادن. نبود:) اذیتم کرد. نوشته قبلی آرامش داشتم و الان چی... عجیب امسال تو فشار بودم. فقط تموم شو... تهوع این اتفاق برام تمومی نداره. دیگه به جفت چشمام هم اعتماد ندارم. حالم خوبه ولی نه به اندازه شیش ماهه اول سال. شیش ماهه دوم سال هر روزش دلتنگی بود و اشک ریختن.اونم بی صدا و دور از چشم بقیه. اینجا که مینویسم دور از همه ام به قول احمد صفار خنده هات بوی غم داره دختر. ولی من میگم حق الناس که غم داره...از زمین و آسمون خواستم تو اوج خواستن تموم نشه.شد. این روزا بگذره...دلم خوشی از ته دل میخواد. 1402/12/25 22:27 نقل قول لینک به دیدگاه
Tamana73 28,812 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 فروردین ٤٥ روز شد. آدم عادت ميكنه ولي واي به لحظه اي كه چيزي باعث بشه يادت بياد دنيا رو سرت خراب ميشه ------ ١٤٠٣/١/٥ ٠١:٠٩ نقل قول لینک به دیدگاه
Tamana73 28,812 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 فروردین دردي كه پيچيده به پهلوهام دردِ همون روزاي غصه دار بودنمه كه الان نشون داده ميخوام بنويسم نوشتنِ كه ارومم ميكنه اونم بي فكر و هدف فقط تايپ كنم دور از ذهن خسته و جسم دردناك ---- ميخوام فكر نكنم به نبودنت ميخوام جوري برم بالا كه با ديدن اسمم تنت بلرزه ميخوام يادت بياد گفتم بزار باهم درستش كنيم و نزاشتي و مهر پايان زدي ميخوام چشمت افتاد به ساعت تمام دلتنگي كه كشيدم رو با پوست و استخونت حس كني و قطره اشكت بريزه من اومدم كه ٣٠ سالگي رو با تو شروع كنم براي يك عمر زندگي گفتي ٣٥ سالمه بسازيم باهم بهتر از تو كجا ميتونم پبدا كنم خنديدم گفتم دنيا پر از دختره گفتي دختر؟خودت با اونا مقايسه نكن تو فرشته ي مني خنديدم گفتم تو فرشته رو چرا انتخاب كردي اخمات رفت توهم و دستم فشار دادي و گفتي سكوتم جوابه.جوابت تو وجودمه خنديدم صدات تو ماشين بلند شد كه قربون خنده هاي نازت بشم جوجه جان گفتم من جوجه تو چي گفتي هاپوي تو خنديدم شده بوديم ٢٠ ساله دستم فشار دادي گفتي هميشه برام بخند گفتم چشم ولي الان كه بزنم زيرگريه گفتي بزني پيادت ميكنما خنديدم گفتم نه نه خوبم سرم گزاشتم رو شونت هنوز شالم بوي عطرت ميده و همون قرار آخرمون شد...حرف بسيار دلتنگي بسيار خاطره بسيار...آدمي ايست كه بايد عادت كند به هرآنچه خودش انتخاب كرده است. ١٢ ساعت بعد از همين حرف ها و اتفاقات براي هميشه تموم شديم. براي هيچكس قابل باور نيست چه برسه خودمون اي بابا ١٤٠٣/١/٥ ٠١:٢٣ نقل قول لینک به دیدگاه
Tamana73 28,812 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین از صبح بي قرار بودم ٢ بازديد كه بايد ميرفتم و حوصله ش نداشتم نظام مهندسي كه بايد ميرفتم و كنسل كردم ساعت نزديك به ٣ دلشوره عجيبي تمام وجودم گرفته بود خط چشمم ميكشيدم يك لحظه فكر كردم قراره برم "پيشش" به ثانيه نكشيد اشكم ريخت و خط چشمي كه گند زده شد بهش. زل زدم به تصوير دختر كه حالا بي قراريه صبح تا الان رو با اشكاش تموم كرد دستمال برداشتم و تمام چشم پاك كردم. بغض خفم ميكرد ولي تمام حس و استرس و دلشوره ي همون روز تو وجودم بود.انگار كه پنهون از همه يه دختر ١٤ ساله با دوست پسرش تو پارك قرار داشت:) صداي زنگ گوشي كه دراومد از جام پريدم تا به خودم بيام ديدم دستاي سياه شده از خط چشم كشيده شد به شوميز كرم رنگي كه قرار بود با شالم ست كنم:) نگاهي كردم و جواب دادم -سلام خانوم مهندس +بگو كارت عجله دارم وقت ندارم -با دنده لج حركت ميكني كه صبر كن برسم بهت + ميگم وقت شوخي ندارم مسخره كارت بگو اه - ميگم عصر مياي بريم كافه + نه حوصله ندارم بازديد دارم - اوكي ميام دنبالت خدافظ نزاشت خدافظي كنم قطع كرد تن صدام بلند كردم به مامان تو اشپزخونه اشاره كردم كه عصر باهاش ميرم كافه شبم ميام خونه عمه شما بريد يه زير لب غر زد كه يك دقيقه بمون خونه دختر شنيدم و درحالي كه شوميز عوض ميكردم در اتاق بستم ساعت ٣:١٥ دقيقه شد كه از خونه دراومدم بيرون باروني كه خورد به صورتم،نفس ميكشيدم بوي نم خاك خيس شده اي كه بوي تمام ادكلنم از بين برد:) پياده مسير رفتم تا نفس بكشم صداي بارون بي حد و اندازه قشنگه:) ---- با سردرد عجيبي كه ساعت ١٢ شب رسيدم خونه داشتم استوري هارو چك ميكردم كه ديدم بله استوري گذاشته و حالش خوب نيست. فهميدم اين آشوب بودن من رابطه مستقيم داره به حال بعضي از آدما ساعت ٤:١٢بامداد ١٤٠٣/١/٢٠ نقل قول لینک به دیدگاه
Tamana73 28,812 اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۰۴:۵۳ بعد از سالها بالاخره استارت باشگاه زدم. الانم از درد معده و تهوع نميتونم بخوابم قبل باشگاه رفتم پاستا خوردن;/ گشنم بود اخه:/ هيچي ديگه زدم ناكار كردم خودمو:/ ---- امروز تنهايي رفتم كافه ٢ ساعت نشستم چقدر لذت بردم چقدر تنهايي همه چيز تجربه كردن حس خوبي داره امروز دو هدف قبل از ٣٠ سالگي تيك زدم و اين برام با ارزشه فرصت زيادي ندارم بايد قبل ٣٠ خيلي كارهارو انجام بدم اگر عمري باشد ---- يه جوري از خستگي خوابم مياد كه دلم ميخواد يه چيزي بود منو بيهوش ميكرد تا بخوابم ساعت ٠٣:٣٩ نيمه شب يا معده ام درد ميكنه يا پام يا دلم يا سرم يا كمرم واقعا اين از حجم از درد براي ٢٩ ساله زياديه خب. خدابيامرز مادر بزرگم انقدر درد نكشيد كه فوت كرد قرص تهوع خوردم تاثيرش فعلا شروع نشده راستي شام هم نخوردم:)))) چه روزي بود امروز تاييد نهايي پروژه رو هم گرفتم امروز شكرخدا ١٤٠٣/٢/٢ ٠٣:٥٣ نقل قول لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .