رفتن به مطلب

.:. گاه نوشـــــته های نواندیشـــــانی ها .:.


ارسال های توصیه شده

امسال هم داره با تمام خوبی و بدیهاش و مکث های بین کارهایی که میخواستم انجام بدم تموم میشه

امیدوارم سال جدید اگه بهش رسیدم پر از خوبی و بدون این مکث های باشه که برای انجام کارهایی که دارم انجام می دهم بینشون پیش میاد.

لینک به دیدگاه

وقتی دوست داشتنی نیستیم...به زور نمی شه که دوستمون داشته باشن!

 

باید قبول کنیم...:icon_redface:

 

با مظلوم نمایی هم نمی تونیم توجه جلب کنیم...چون ادم ها دیگه باهوش شدن...

 

باید مثه یک غروب تو افق محو بشیم...خیلی شیک،خیلی جنتلمن!:pirate1:

 

حداقل این پایان تلخ..بهتر از یک تلخی بی پایانه( دیالوگی از فیلم "درباره الی")

.

.

.

سواد دو زاری می دونین یعنی چی؟!:ws38:

 

اون سوادی که طرف بهش بنازه می گن سواد دوزاری!

چون سواد دوزاری عمیق نیست و سطحیه... برای اینکه مشخص بشه باید خود شخص دادش بزنه! :ws48:

 

وگرنه هیچکی نمی فهمه!:ws52:

 

 

 

پ.ن:دو پاراگراف بهم هیچ ربطی نداشتن...امان از وقتی که هیچی برای گفتن نداری...امان از وقتی که دو تا دوتا برای گفتن داری:ws3:

 

لینک به دیدگاه

هنگامی که گززینه انتخاب بین بد و بدتر باشد لاجرم بد رو ترجیح میدهی خود من بد رو حداقل شایسته میدونستم

 

حال جناب بد جهانی رو به سمتی وحشتناک سوق میدهد

 

ارماگدون

 

تاریکی فراتر رفته اما من ادمی امیدم بر غلبه روشنایست

 

در عصری که قوانین برای رباتها نیز در حال اجراست سخت است باور کنیم واقعیتهای پیرامونمان را......

لینک به دیدگاه

نمی دونم چه حکمتی توش هست که کل کشور داره برف و بارون میاد فقط و فقط شهر شیراز وسط تمام شهرستانهای حتی استان فارس آسمونش صاف بدون هیچ لکه ابری و بارشی هست.

به لطف سرمای اطرافش فقط امروز دو نقطه از تقریبا وسطهای شهر آبش قطع شده احتمالا دچار ترکیدگی لوله شدند.

آدم حس میکنه تو شهر طلسم شده قرار داره

لینک به دیدگاه

از دست دادن عزیز بدترین اتفاقیه که میتونه برا یه نفر بیفته....شایدم من این جوری فک میکنم

ولی بدتر ازون اینه که شرمنده عزیز از دست رفته باشی...اینکه حسرت بخوری که کاش بودو من اون کاریو که دوست داشت انجام میدادم...کاش گوش میدادم..کاش کاش با یه عالمه بغض خشک شده تو گلوت که همش میشه حسرت یه عمر زندگی...

ناراحتم به خاطر نبودنش به خاطر برکت وجودش به خاطر بزرگیش...ولی خوشحالم به خاطر اینکه شاید خیلی وقتا از زندگی خودم زدم برای بودن باهاش و خندوندنش...بهترین عکسارو از لبخند زیباش ثبت کردم و دست به دست میچرخید...کنارمه همیشه..دعاش همراهمه...

مرگ هست برای همه...خدا کنه زود اتفاق نیفته..ولی برای کسی که یکجا نشین شده و داره زجر میکشه نعمته...شاید شفاس...دیگه ازین به بعد تو وجودمه برای ارامشش دعا میکنم ولی

بدترین اتفاق ممکن تو این شرایط..دیدن ادمایی که شرمنده ان...که دیر رسیدن...که فریاد میزنن...چه حسرتی دارن...که حالا میان خونش میشینن گریه میکننو میگن تازه فهمیدیم چی شد...پشیمونن..شاید ازشونم گذشته باشه و حلالشون کرده باشه...ولی اخه به نظرتون اون دل،دل میشه باز...این حسرته از بین میره...مشکلات همیشه و همه جا هست..بهونش نکنیم برا بی معرفتیامون کاش...قضاوتم نمیکنم ولی فقط به فکر اینم دلم اروم باشه..

نمیدونم خوبه یا بد..ولی در برخوردمون با ادما همیشه به این فکر کنیم...که امشب که میخوابیم، ما دیگه نباشم یا طرف مقابلمون نباشه چی میشه:sigh:مخصوصا مامان و بابا ها اگه هستن...اگه نیستنم دیر نیست برای دل به دلشون دادن(اصا من میگم این کار اگه به خاطر عزیزامون و خدا انجام نمیدیم به خاطر راحتی خودمون انجام بدیم بارمون سبک تره وقتی دعای اونا همراهمونه)

سخته ولی شدنیه...گاهی ممکنه احمق به نظر برسیم..گاهی ساده...گاهی مهربون..گاهی سیاست مدار..گاهی حتی بد ...گاهی...

ولی این نمیگین که نیت ما چیه و چه دل آرومی داریم

این حرفایی که زدمو دلم میخاد یکی هر روز تو گوشم بخونه...یادم میره گاهی:vahidrk:

ببخشید عادت ندارم این مدلی اینجا بنویسم:icon_pf (34):...ولی دلم خواست این اینجا باشه..شاید چند نفرم مثل من یادشون رفته باشه:hanghead:حتما نباید یه اتفاق بد بیفته که یادمون بیفته..عبرت گرفتن از اطرافم گاهی اوقات خوبه :banel_smiley_4:خدا کمک کنه

لحظه هاتون پر از سلامتی و احساس خوب:icon_gol:

لینک به دیدگاه

نسل ب نسل داره سوادا کم میشه.. منظورم همین سواد ب ظاهر ساده ی خوندن و نوشتنه.. با این همه غلط های املایی تو نوشته های موجود در فضای مجازی، همین نیمچه سواد نوشتن نسل ها هم از بین میره.. واقعا مسخره است

کار ب جایی رسیده ک حرف های مفهومی و معنادار و مغزدار، از طرف جوونا دیگه نه خونده میشن و نه درک میشن.. اولویت ها، اهداف و معنی و مفهوم زندگی همه شده ظاهر.. جوونا خیلی از معنا دور شدن.. و این اصلا خوب نیست

لینک به دیدگاه

نمی دونم از چه زمانی فحش دادن به هم..خنده دار شده تو محیط های دوستانه؟!:ws38:

 

زمان جوونی ما به ازای هر فحشی که طرف می داد..یک چک یا لقدی می خورد...دوست و دشمن فرقی نداشت!

 

الان می شینن کل خاندان هم رو به فحش می کشن و با هم می خندن!چه گوینده چه شنونده!

 

 

تفریحا کم شده دیگه؟! یا کلا بی عار شدن؟!

.

.

.

کم کم دارم از بالا رفتن سن ام می ترسم:icon_redface:

لینک به دیدگاه

تو زندگی آدم با یه عده ای برخورد میکنه که نمیدونه واقعا چجوری باهاشون برخورد کرد که خودتم آسیب نبینی .

یجورهایی فاقد احساس هستند یا بهتره بگم تمایلی به نشون دادن احساساتشون ندارند . اونوقت نه میذارند بری پی کارت نه نشون می دهند احساساتشونو

تو اوج بد حالیت بهت لبخند ژکوند میزنند و کلا به روی خودشون نمیارند که لااقل باید یکم حرف متفاوت تر بزنی

بدیش اینه دلت نمیاد ولشون کنی چون یه حس لعنتی داری که میگه باید بمونی کنارشون فقط این وسط خودمون چی پس؟:ws38:

 

هرچند عیبی نداره وجود بعضی از این آدمها شاید تو زندگی من نوعی لازم باشه تا نخواهم به هرکسی روی خوش نشون بدم چون چیز خوبی ندیدم از اکثریت

 

حالا ما دلمون به این جمله خوشه : آدمهای باهوش دوست دارند تنها باشند تا با هرکسی:whistle:

لینک به دیدگاه

كاش واقعا مي تونستم نقش يه زن متاهل رو بازي كنم يه روز پاشم يه انگشتر به دستم ميكنم و به همه الكي بگم من متاهل شدم

تا دست از سرم بردارن

تا بي خيالم بشن

تا بزارن بي حاشيه به كارم برسم

تا درگير حاشيه هاشون نشم

تا از حالت گزينه و كيز مناسب براي ازدواج خارج بشم تا ديگه همكار و دوستاي خانومم سر اين چيزا بهم حسادت نكنن و بجاي منطقي فكر و رفتار كردن درگير اين نشن كه اون مردايي كه دور و برم مي چرخن رو از ان خودشون كنن

تا ديگه بهم پيام ندن

"ساااارا !!!!!!ماشااله چن تا چن تا ، يكيشم براي ما بزار "

"سارا فلاني بخاطر تو فلان كارو كردااا "

"سارا فلاني اون روز كه نيومده بودي سراغتو ميگرفت "

سارا

سارا

 

تا ديگه اون اقايون نسبتا محترم ولي بچه مغز بين منو هم جنس هام اختلاف نندازن سر انتقام گرفتن از رفتار سرد و رسمي من

تا منو درگير حاشيه هاي عشقيشون نكنن

تا

خدايا چيكار كنم تا درگير حاشيه هاشون نشم و قوي و محكم سرمو بندازم پايين و به كارم به هدفم برسم

 

 

 

 

 

امروز ديگه طاقت نياوردم ساعت سه پاشدم اومدم خونه

چون واقعا بازدهي نداشتم اصلا نميتونستم رو كارم تمركز كنم

 

ذهنم شديدا درگير حاشيه ها شده بجاي اصل مطلب

احساس خيلي بدي دارم

لینک به دیدگاه

سطح سلیقه موسیقی در حد سامی بیگی

سطح سلیقه فیلم در حد فاطماگل

سطح استقلال در حد خرید یک جفت جوراب از خرازی سر کوچه

سطح مطالعه صفر

دغدغه های مهم زندگی در حد اینکه آریمتا چی گفت و نسرین چی جواب داد

هدف از زندگی نامعلوم

.

.

.

ای وای بر من ، وای بر من ، وای بر من ...

لینک به دیدگاه

دارم فک میکنم چطور برنامه بریزم که 24 ساعتم بشه 26 ساعت عاقا به پیر به پیغمبر 2 ساعت کم میارم:ws3:

همچنان با سماجت میخوام همه برنامه ها سرجاشون هر روز باشه :5c6ipag2mnshmsf5ju3

یه نفر یه دو ساعت در روز بهم قرض بده ممنون میشم:whistle:

 

-------

تو این دوره زمونه همه خوب حرف میزنن تِز های خیلی خوبی ارائه میدن بحث های جالبی صورت میگیره اما نمیدونم چرا حرف و عمل هیشکی باهم یکی نیست یعنی در حرف عالم-منطقی-باهوش- و بسیار آدم خوب اما در عمل هیچ کدوم اینا نیست.:5c6ipag2mnshmsf5ju3

کاش حداقل سعی کنیم به 20 درصد حرفهایی خوبی که میزنیم عمل کنیم والا بخدا با عمل بیشتر مرید دور یه فرد جمع میشه تا حرف...

 

دومطلب هیچ ربطی بهم ندارن:ws37:

لینک به دیدگاه

گاهی وقتا میبینم آدما با لج و لج بازی به خواسته هاشون میرسن

با قهر کردناشون

با بی محلی هاشون

اون بخواد میتونه دو دستی منو محکم بزنه

ولی هیچ وقت اون این کار رو نمیکنه

منم بگم باشه باشه چشم ببخشید

خودمو لوس کنم براش

اونقدر شناختمش که مطمعنم

صبوری میکنه که من دیوونه عاشق عاقلانه ابراز عشق کنم.

 

+من سرخوشم غافل از اینکه اون خود عشق

هانا

21بهمن

95

لینک به دیدگاه

با خودم از چن وخت پيش عهد كردم وختي اوضاع روحيم و فكريم بهم ميريزه بجاي يه گوشه نشستن و الكي فكراي منفي بافتن پاشم همه چي رو رها كنم و براي خودم يه كمي تفريح كنم

اخرين باري كه اوضاع روحيم بهم ريخته بود و ديگه زندگي به اينجام (خرخره ) رسيده بود در يه اقدام انقلابي پاشدم اشكامو پاك كردم و رفتم ديدن فيلم فروشنده اصغر فرهادي

 

پريشب هم واقعا اوضاع روحيم داغون بود هيچ جوره نميتونستم اروم بشم احساس ترس ، ناامني ، بي قراري ، بلاتكليفي و و و

همه سراغم اومده بود طوري كه اخرش عين بچه كوچولوها با صداي بلند زدم زير گريه

غصه تلخ زندگي من اينه وختايي كه هم خونه ايم دچار مشكل ، ناراحتي ، افسردگي ، اختلاف با نامزدش ميشه بدو مياد سراغ من و تو بغل من اروم ميگيره و كلي بهش دلداري ميدم و شارژش ميكنم يا اگه بخواد كار احمقانه اي انجام بده با قاطعيت عين يه خواهر جلوشو ميگيرم (شده حتي گوشي موبايلشو ازش گرفتم ) وختي كه به حالت عادي برگشت دوباره ميره سراغ نامزدش

اما وختايي كه (مثل دو شب پيش )من ناراحتم و كلافه از فكر و خيال زياد

اون هيچوخت پيشم نيس

و نبود و الانم نيس

چهارشنبه شب بازم توي يه اقدام انقلابي يه بليط تئاتر براي خودم گرفتم البته به يكي از دوستام هم گفتم كه بياد باهم بريم اولش گفت باشه اما وختي قيمت بليط رو فهميد بي خيالش شد ( تئاتر مال مرفهان بي درده نه ما قشر كارگر و زحمت كش !)

تنهايي باعث نشد از رو برم بليط رو خريدم

نمايش روياي يك شب نيمه تابستان

ديروز عصر ساعت شيش زدم از خونه بيرون

بارون ميزد چه محشر

با مترو رسيدم چهارراه وليعصر و اطراف پارك دانشجو و تئاتر شهر شروع كردم زير بارون نم نمك قدم زدن

يك و نيم ساعت اون حوالي با خودم با بارون خلوت كردم صداي ساز اين ساز زن هاي خيابوني هم از دور مي اومد . پياده رو شلوغ بود و خوشبختانه هيچ بي فرهنگي هم مزاحم خلوتم نشد بارون روحم شستشو داد حس سبكي و كرختي همه وجودمو گرفته بود ذهنم سيال و شفاف شده بود انگار ديگه رگهاي مغزم ديگه موقع فكر كردن درد نميكردن خون اروم اروم از داخل راهشو باز ميكرد و ميرفت و مي اومد

ساعت هشت رفتم داخل ساختمون

اصلا نميدونستم تيپم براي تئاتر رفتن خوبه يا بد

نه ارايش انچناني داشتم نه از اون لباسهاي خاص پوشيده بودم معمولي تر از هر معمولييي ، خيلي اروم رفتم يه گوشه نشستم (موزي هم دركار نبود كه موزمو بردارم برم يه گوشه بشينم )

كم كم جمعيت هال زياد شد تئاتر با تاخير يه ربع ، بيست دقيقه اي شروع شد

ولي ولي

واقعا بهم خوش گذشت

يه نمايش شاد و خنده اور

از بازي خانوماي هنرپيشه بيشتر لذت بردم از امادگي بدنشون تو انجام بعضي از حركات نسبتا اكروباتي

از عناصر ساده اي كه كنار هم چيده شده و صحنه نمايش رو خيلي خوب به تصوير كشيده بود

به خودم اجازه دادم برخلاف عادتم كه هميشه اروم و بي صدا ميخندم همونطور كه شب قبلش با صداي بلند گريه كرده بودم

به حركات و حرفاي بازيگرا با صداي بلند بخندم و خنديدم

هيچ چيز نگران كننده اي انگار تو زندگي من وجود نداشت و ندارد و من راحت و با فكر اروم توياين شب باروني زيبا دارم ميخندم از ته دلم هم ميخندم

برگشتني خواستم با اسنپ يا تپسي بيام اما هرچي درخواست دادم هيچ راننده اي به نداي من پاسخ نگفت بدو خودم رسوندم به ايستگاه مترو

اگه محدوديت رفت امد نداشتم

اگه احساس ناامني تو دل شب هاي تهران نداشتم

تا خود صب انرژي داشتم كه قدم بزنم زير بارون و با ذهن باز به خودم و به زندگيم و به همه چي فكر كنم تو دل سكوت شب

درست مثل اون استاد دانشگاه توي فيلم شبهاي روشن

نزديكياي يازده شب رسيدم خونه

تا رسيدم به مامانم زنگ زدم اخه قبلا پشت تلفن ضمن صحبت بش گفته بودم امشب قراره برم كجا

نگران بود كه چرا شب اونم تنهايي

وختي رسيدم بهش زنگ زدم ميدونستم از نگروني نخوابيده

-سارا خوبي ؟!

بله مامان ديگه خوبم

بارون و تئاتر كارخودشو كرد

 

- پس حالا اروم بگير بخواب توكلت به خدا باشه عزيزم

مرسي مامان

توام ديگه بخواب

شب بخير

لینک به دیدگاه

دلم بی قرارتر از هرروز...

تصور چهره ات...مستم میکند.تمام.

شروع اش از ته ریشت آغاز میشود...

تا به بزرگیه قد و قامتت که میرسم چنان مستم که از خود بی خود میشوم...مانند همان پسرک 17ساله تازه مشروب به دست گرفته و پیک اول را سر کشیده...مستت میشوم.

بزرگیه قامتت برایم همه چیز را آسان کرده بود.سپری بودی برایم در مقابل تمام غم هایم.رفیق تر از رفیق.دوست تر از دوست.بزرگیت افتخارم بود..."جان" من بزرگیش برایم همان مرد روزهای سخت تداعی میشد...چنان سخت که برام افتخار بود مرد من یک تنه همه را حریف است.

میدانی؟!

گاهی چنان افتخار میکردم و میکنم برای بودنت که گویی دنیا را در چنگم دارم.

میدانی؟!

اصلا بزار صادقانه بگویم.کنارت مغرور ترینم.

بزار صادقانه هایم هرچقدر میخواهد آزارت دهد.دلت مرا که نمیشناسد آزارهایم را اهمیت دهد!

صادقانه هایم را چنان فریاد میزنم که گوش عالم آدم را کر کند...که بدانند مرد بزرگ من همه را یک تنه حریف است.

آخ از آن لحظه...آخ از آن قربانت شوم هایم که برایت زمزمه میکنم...نمیدانی نفس بریده است لامصب تا برسد به گوش هایت.

میدانی دلتنگی نیمه شب یعنی چی؟!

بزار برایت چنان توصیف کنم که گویی سالهاست دلتنگی را تجربه میکنی.

دلتنگ دیدنش باش...

بغض کن...

چشمات را باز و بسته کن مبادا اشکی سرازیر شود...

بغضت را بیشتر کن...

خفه ات میکند؟؟؟

نه!

کم است...

اصلا تصورش هم برای قلب مردانه ات سخت است.

دخترانه بغض کردن یعنی یک دست بر روی گلو فشار دادن برای خفه کردن... دردناک تر از آن شاید.

تکرار کن در دلت....قلبت را آرام کن...قوی باش...تکرار کن دخترانگی هایم صادقانه هایم احساسم فدایت شوم هایم... را برایش خرج میکنم ولی...تمامم نکند.

"دلنوشته"

"هزارسیصدو نودوپنچ/یازده/بیست و چهارم"

بامداد01:46

لینک به دیدگاه

اعتراف میکنم معلم راهنمایی من کرم ابریشم است

او که در شروع کلاسش کفن سفید پیله اش را به تن نمود

غسل تعمید در حمام روح پیله اش گرفت

فعل پروانه شدن را برای تک تکمان صرف نمود ... اما کو گوش شنوا

فریاد کشید

یوسف شو

تا که از چاه «حضیض» بگذری، «عزیز» شوی

غرق پیله ات شو

زبان خدا را بلد شو

اما افسوس که لالم

...

براستی خدا با کرم در پیله تنهاییش چه سری را زمزمه نمود که مجنون وار در پیله اش لولید

چه آتشی در پیله اش انداخت که پروانه شد؟!

کج اندیش کسیکه کرم خواندش این ققنوس زمانه را !!

(زندانی تردید)

لینک به دیدگاه

بعضی وقتا آدم حس میکنه هر چقدرم حواست به همه چی باشه یه جاهایی خواسته, ناخواسته از دستت لیز میخوره و در میره

مث رفتار ناخواسته، مثل قضاوتی که بازم ناخواسته بوده:5c6ipag2mnshmsf5ju3

بعدش که میفهمی چی بوده و چه گذشته انگار آب داغ داغ میریزن سرت و تو میمونی و یه حس شرمندگی:sigh:

ما آدما خیلی عجولیم هرچقدرم که تلاش کنیم واقعا نمیشه

 

به معنای واقعی جلو یه بچه 6 ساله کم آوردم، بدون شناختش سعی کردم باهاش راه بیام اما راه نیومد و لجبازی کرد، بهش گفتم بی تربیت و با تخسی تموم گفت بیییی تررربیییتتتت خودتی خودتی خودتی و رفت بعد رفتنش فهمیدم اول مامانش فوت کرده و بعد دو سال چند ماه پیش پدرش فوت شده و بعد اون دچار افسردگی و شرایط بدتری شده! همش فک میکنم چرا زود بهش توپیدم؟من اگر جای اون بودم خیلی بدتر رفتار میکردم حتی با این سنم

 

با تمام بچگیش بزرگی کرد و با یه آبنبات و قول یه لواشک گفت بخشیدمت اما من هنوزم مبهوتش موندم اون ناخواسته چه کرد بامن؟

لینک به دیدگاه

مدتی هست هر کاری که میکنم ،جواب نمیده ....

کلی براش انرژی و وقت میذارم اما جواب نمیده ....

مشکلی که قبلا درگیرش بودمم ،در خودم حل کردم (سریع به پاسخ رسیدن ) اما باز هم بایستی یک ری اکشن مینیمم میداشت ،اما ....

البته این مینیمم ری اکشن رو داشته ،شاید یه تجربه خوب هم برام بوده اما در حد انتظارم از ورود به این مسیر نبوده...

مجبورم نه از حیث اجبار که از حیث اختیار ،باید برای رسیدن به اهداف بعدیم ،این مسیر رو طی کنم ولی همه ش یا چاله هست تو مسیر یا سنگ .نمیدونم حالا این یه نشانه هست که برگردم سر مسیر اصلیم و یا اینکه باید همین مسیر و همینطور طی کنم حتی اگر نتیجه مطلوب من برای این مدتی که دارم تو این مسیر طی میکنم ،بدست نیاد ...

هر چی که هست ،باید این مسیر رو برم (حس یک بازنده رو داشتن تو یه مسیر ،سخته و گاهی غیر قابل تحمل اما تهش حداقل یک تجربه س ،تجربه برای وقتهایی که مجبوری از مسیر اصلیت دور باشی )...

یک لحظه غفلت از مرزبندی هایی که برای ذهنم کردم کافیه که همه چی بهم بریزه و افکار و اهدافم تماما با هم جنگ کنند . حواسم بهتون هست نمیذارم ذهنم رو مشوش کنید

همگی سر جای خودتون باشید ،یکی یکی نوبتتون میرسه.... و من مدام دارم این جمله رو برای خودم تکرار میکنم و مدام به خودم یادآوری میکنم که چرا باید این مسیر رو طی کنم ....

 

اینجا داره برف میباره ...................................................................................................................................................................

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...