رفتن به مطلب

.:. گاه نوشـــــته های نواندیشـــــانی ها .:.


ارسال های توصیه شده

چقدر کسالت و خستگی و ناراحتی و غر زدن تو جامعه زیاد شده:ws38:

به اندکی انرژی مثبت از سوی افراد جامعه نیازمندیم:whistle:

والا اخه کی به غم و غصه اس؟کی بدون دردسره؟هیشکی بخدا:ws3:

این نیز بگذرد:icon_gol:

  • Like 5
لینک به دیدگاه

کسی نبود یاری کند سکوتم را بشکنم . بالا و پایین خیابان از دستم به تنگ آمده بود . از صبح که پیام داده بود میآید ، دویست بار خیابان محلمان را

بالا و پایین رفته بودم . سفارش کرده بود به کوچه آنها پا نگذرم ، چون امکان داشت برادرش کمین کرده باشد .

چند ساعت گذشته بود از او خبری نشد . در همین حال بودم که ، پسر بچه ای مرا صدا زد . رو به پسر برگشتم ، او را نشناختم ! پرسیدم کاری داری عزیزم ؟

پسر بچه گفت ، دایی گفته بگویم او نمیآید .

از او پرسید چرا نیامده ؟

پسر با سکوت خود مرا واداشت تا دوباره بپرسم .

او پاسخ داد ، چند تن از خویشان شما او را وقتی میامده به شما سر بزند بصورت بیرحمانه ای زده اند . چند نفر او را به درمانگاه محل بردن و پس از رسیدگی و حال آمدن آمده خان و در را بروی خود بسته . فقط من او را دیدم . که بمن هم سفارش کرده چیزی از این بابت به شما نگویم . خواهش میکنم شما نگویید از من چیزی شنیدی .

از او تشکر کردم گفتم چشم نمیگویم .

اما به داییت بگو از اینکه منو منتظر گذاشتی میبخشمت و دیگر هیچ کاری با او ندارم . پسر گفت چرا .من که گفتم چه شده . کمی خندیدم و به او گفتم بخاطر تو اینو گفتم که متوجه نشود شما به من حرفی زدید . برو به سلامت . پسربچه خنده کنان براه افتاد اما گاه بگاه به سمت من بر میگشت و با تبسم به من نگاهی میانداخت . گویا برهان

 

فرستاده شده از SM-G355Hِ من با Tapatalk

  • Like 4
لینک به دیدگاه

همیشه سعی کردم از بودن با بابام لذت ببرم چون همیشه میدونم که کم نعمتی نیس

 

الان بیش تر از قبل ارزش تایم هایی که باهاش هستم میدونم

خیلی قشنگه امروز وقتی مستقیم رفتم خونه بابا وقتی صداش کردم وقتی منو دید لبخند و خوشحالیش . کل زمانی که پیشش بودم یه لبخند قشنگ رو لب هاش بود

لحظه های قشنگیه :hapydancsmil::hapydancsmil:

  • Like 13
لینک به دیدگاه

نمی دانم «اهل» کجایم،

به هرکه می رسم اهلیتم را می پرسند

انگار اهلی بودن در این مکاره بازار، متاعی قیمتیست

با اینهمه به گاو حسودیم می شود که اهلیست

شاید اهل گاو باشم شاید هم اهل سگ...!

کاش اهلی می شدم تا مدام نگویند اهل کجایی؟!

خدایا، تو اهلم کن؛ اهلی شدن با این جماعت با من!!

(زندانی تردید)

  • Like 8
لینک به دیدگاه

تو یک کوچه مشرف به یک مدرسه داشتم قدم می زدم صبح...

 

شنیدم دارن دعا سر صف صبح گاهی می خونن...بچه ها هم با بی میلی آمین می گن...(صداشون بالا نمی اومد)

 

یک لحظه فلاش بک زدم به عقب...

یادم اومد..همیشه دعا صف صبحگاهی با من بود...:ws3:

 

یک روز یادم رفت با خودم بیارم...

 

بعد رفتم پشت میکروفن...اون روز نمی دونم چرا اینقد دل و جرات پیدا کرده بودم...:ws52:

 

تو عالم بچگی هر چی بود گفتم..:ws28:

 

بچه ها هم نامردی نکردین آمین ها رو آب دار گفتن...حالا بهتون می گم برای چی..

 

نمونه هاش:

 

خدایا! معلم های ما را به راه راست هدایت بفرما!:ws28:

خدایا! خط کش ناظم ( اسمش رو بردم: مکی آبادی) را شکسته بفرما!:ws28:

خدایا! امروز امتحان ریاضی داریم! دستگاه کپی را خراب بفرما!:ws28:

 

 

بقیه اش دیگه گفتن نداره...:ws28:

 

.

.

.

 

تا ناظم و مدیر از دفتر بیان کار از کار گذشته بود...(همیشه بعد از قرآن می رفتن تو دفتر)

 

ولی خط کش و یک لنگه پا بودن برای یک زنگ نصیب ما شد...البته زنگ اول ریاضی داشتیم..با کمال میل واسادم...:ws3:

  • Like 16
لینک به دیدگاه

یعضی چیزا مث تار مویی هستش که بین خروارها تار موی دیگه بسته شده اما چنان کشیده میشه انگار تمام سرت زیر تریلی هستش

 

راهی جز باز کردن و دوباره بستن موهات نداری.چون همون تار مو که فقط یه دونه اس و در ظاهر هیچ اهمیتی نداره اما چنان قدرتی داره که در عرض چند ساعت کل وجودتو داغون میکنه.و فقط به فکر باز کردنش هستی.

 

بعضی وقتا یادمون میره که یه چیز در ظاهر بی ارزش قدرت خارق العاده ای در به زانو در آوردن آدم داره:icon_redface:بازش کنید قبل اینکه خیلی دیر بشه:w16:

  • Like 11
لینک به دیدگاه

چه رازیست بین سیم و روزگار

که تا به سیم آخر زدم روزگار سازش را برایم کوک کرد!

اما دیگر چه سود... که خوابیده ام در قبری از خاطرات سپری شده!!

(زندانی تردید)

  • Like 4
لینک به دیدگاه

نمی دونم چرا بعضی آدمها اینقدر حروم زاده شده اند یا زیادی حروم خورده اند یا زیادی حروم هستند بهر حال خدایا اونها رو که نمی تونی کم کنی لااقل قدرت مقابله و جواب دادن بهشونو نصیبمون فرما

چرا بعضیها بخودشون اجازه می دهند بی علت چاک دهنشونو باز کنند و با فریاد شخصیت نداشتشونو فریاد بزنند

این همه حروم شدن اکسیژن حقش نیست برای آدمهای که خودشون حروم هستند .

پ.ن : یه برخورد ناحق از یه فرد با مشخصات بالا داشتم فقط از خدا خواستارم آرامش رو هرگز به سراغش نیاره و به سراغ همچین افرادی همین و بس

  • Like 3
لینک به دیدگاه
پدر بزرگم ناراحتی قلبی داره....خبر دادن حالش بد شده بردنش بیمارستان...:5c6ipag2mnshmsf5ju3

خدایا صحیح و سالم برگرده خونه....:ws21::ws21::ws21::ws21::ws21:

پدربزرگم دو ماهه که دیگه پیشمون نیست :sigh:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

امروز کلا از لحظه بیدار شدنم تا الان حال روحیم و جسمیم خرابه

اصلا حوصله هیچ کسی رو ندارم حتی خودمو

به قول معروف انگار دیلی دارم

دیروز بعد برخورد زشت اون مرد ببی نزاکت سر هیچی باهام نمی دونم یهویی چرا فکر کردم واقعا این مردم لیاقت ندارند که براشون کاری کنید.

کلا همه طلبکار آدم هستند و این برای من نوعی گران تموم میشه .

امروز شدت ضربه رو به روحم فهمیدم میدونم میگذره و چند روز دیگه بازم یادم میره ولی من دیگه اون آدم سابق نمیشم و این خیلی هم خوبه هم بد

 

فقط میخوام امروز تموم شه

اگه بخاطر رسوندن عشقم به مدرسه نبود شاید اصلا صبح بیرون نمی رفتم از خونه تا عصر که سرکار برم (مجبوری اونم)

 

از صبح هوای شهرم ابری بود از نوع سنگینش و عصری وقتی رفتم بیرون از شرکت برای انتقال وجه دیدم زمین خیسه و بارون زده

الان یعنی امسال کلا من بارش بارون و ندیدم فقط بعد از بارشش میبینم زمین خیسه همین و بس

 

خدا هم قهرش گرفته زورم که بهش نمیرسه خوش باش من دنده ام پهن تر از این حرفهاست .

 

24 آذرماه 95

  • Like 5
لینک به دیدگاه

دیروز خسته و کوفته و له بعد از امتحان به امید ته دیگ رفتیم رستوران بهار, جان جانان از همون جلوی در دستمو گرفت و برد تو, یهو دیدم جلوی یه میز منو واستوند. منم که گشنهههههههه, یهو دیدم همه ی دوستام هستن, گفتم چی دارم می بینم؟! بعد همه با هم گفتن: تولدت مبارررررررک :hapydancsmil:

من که یه جیغ خوشحال کشیدم و هنگ کردم, گشنگی و ته دیگ یادم رفت :ws28:

بهترین سورپرایز عمرم بود.

مرسی جان جانانم :icon_redface::icon_gol:

  • Like 12
لینک به دیدگاه

مهناز از تولد گفت

يادم افتاد هفته ديگه تولدمه :icon_razz:

پارسال شركت بهم يك كيف پول چرم اصل " نوين چرم" رو داد

امسال نميدونم چي ميده (كاش هارد اكسترنال بده هاردم ديگه داره منفجر ميشه:sigh:)

 

طبق معمول امسال هم دور از خونواده ، تلفني مامان بابام و داداشم بهم تبريك ميگن

شب يلداي امسال كلا از بيخ تنهام

باز پارسال هم خونه ايم بود ولي امسال يحتمل پيش نامزدش خونه اونا ميره براي شب نشيني

 

اگه همكارام زودتر تعطيل نكنن تصميم دارم تا دير وخت توشركت بمونم و كار بكنم اينجوري كمتر اذيت ميشم :hanghead:

 

پ.ن: انگار خدا همه موجودات رو جفت افريده غير من :icon_razz:

چرا اوني كه ميخوامو و مطلوب قلب و عقلمه سر راهم قرار نميده

  • Like 12
لینک به دیدگاه

و او همان است.. بانوی آذر...

 

از نسل اجداد ایرانی ام...که اربابان خاک بودن و مریدان آسمان...

 

بر زبانش آموزه ی گات ها...

 

بر مرامش گرمی ایران دُختی با لبخند زیبا...

 

رَسته از طوفان های غریب زندگی...رَسته از غم ها...

 

و او همان است...بانوی آذر...

 

.

.

.

برسد به دست ناز ماهی:icon_gol::icon_redface:

  • Like 10
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...