رفتن به مطلب

.:. گاه نوشـــــته های نواندیشـــــانی ها .:.


ارسال های توصیه شده

تو فیسبوک میگشتم که ... یهویی ی حس خیلی خیلی خیلی عجیبی نسبت ب آدمای دنیای حقیقی و آدمایی که تو دنیای مجازی باهاشون در ارتباطم پیدا کردم....:w58::w58::w58:

اصن انقدر این حس عجیب بود که هنوزم با اینکه ساعت ها ازش میگذره... بازم همونجوری ام و نمیتونم دقیقا تعریفش کنم...:w58: فقط میتونم بگم قسمتی که مربوط ب ادمای مجازی بود منفی بود....:ws52:

  • Like 9
لینک به دیدگاه

ناامید کننده ترین، دردناک ترین و دیوانه وارترین خاطره‌ی بچگیم مربوط به وقتی بود که تلاش می‌کردم مفهوم بی نهایت رو درک کنم.

ساعت ها فکر می‌کردم به این که یعنی چی که یه روز ما می‌میریم و بعد هر جایی که بریم، تا ابد اونجا خواهیم موند.

زمان میگذره و میگذره و میگذره

و تو میدونی که دیگه هیچ مرگی پیش روت نیست

و هیچ وقت قرار نیست هیچی عوض شه

و تا ابد همونجایی

دیگه هیچ وقت قرار نیست دنیای دیگه‌ای بری

دیگه هیچ وقت قرار نیست موجود دیگه‌ای باشی

دیگه هیچ وقت قرار نیست بمیری

و چقدر اون لحظات مرگ دوست داشتنی می‌شد

و چقدر بهشت طعم جهنم می‌گرفت.

و چقدر خدا ترسناک می‌شد. خدایی که بشارتش به بنده‌های خوبش خلد در جنت بود.

فکر می‌کردم و فکر می‌کردم و فکر می‌کردم

عاقبت به گریه می‌افتادم

و بعد مامان با یه استدلال ساده منو آروم می‌کرد که ذهن محدود ما، توانایی تحلیل نامحدودها رو نداره. بهش فکر نکن

 

هنوز هم به همون اندازه از بی‌نهایت می‌ترسم

از تمام هیچ‌ها، از تمام هرگز‌ها، از تمام همیشه‌ها، واهمه دارم

مطلق‌ها هنوزم منو به گریه میندازن

  • Like 7
لینک به دیدگاه

نمی‌دونم کدوم خدا بیامرزی بود که میگفت هیچ وقت نمی‌تونید مطمئن بشید از این که یه مطلبو یاد گرفتید تا وقتی که به مادر بزرگتون همون مطلبو تفهیم کنید:ws3:

دقیقا تو یه موقعیت مشابهم:banel_smiley_4:

تازه احساس می‌کنم نمی تونم مطمئن باشم که مطلبو خودم گرفتم:ws3:

  • Like 8
لینک به دیدگاه

وقتی فکر میکنم میبینم گاهی وقتا یه کارایی میکنم که دلم میخواد خودمو خفه کنم بعدش خودمو بکشم:ws3:...اخه دختر نمیتونی اروم بشینی سر جات!:vahidrk:

اما حیف این کودک درون من خیال نداره بزرگ شه و مطمینم در این روزهاست که کار دستم بده!!:icon_pf (34):یه دفه دیدی راسی راسی کشتنم:ws28:

اما میدونی خوبیش چیه که من الان داره بهم خوش میگذره:hapydancsmil:تا کی نمیدونم:whistle:...

به خودم قول دادم از شنبه دختر خوبی بشم و ارووم بشینم ولی کدوم شنبه هنوز مشخص نیست:ws3:به همه گفتم دعا کنن برام:ws37:

  • Like 7
لینک به دیدگاه

وقتی دستاتو سفت میگیرم یعنی میترسم؛ وقتی دائما ازت میپرسم دوستت دارم یعنی به دوست داشتنت شک دارم

وقتی بهم میگی حساسی ؛ و من تو چشمات نگاه میکنم و یه لبخند میزنم کاش بدونی شامه زنونه من از پنهون کاری مردونه تو خیلی قوی تره

کاش بدونی زیر فشار بودن ؛ بهونه ی خوبی برای خیانت نیست چه بسا من خیلی بیشتر زیر فشارم

کاش بفهمی اگه سکوت میکنم میخوام وقت بدم به خودت بیای

کاش بدونی اگه سر گوشیت نمیرم از ترس رو به رو شدن با خیلی چیزا نیست فقط نمیخوام بتی که ازت ساختم خراب شه

کاش بدونی وقتی داد میزنی و من با ترس نگات میکنم ترس دادت نیست ترس خیره شدن تو چشای یه غریبه اس که شبیه توهه

کاش من اشتباه کنم و بقول تو حساس شده باشم :hanghead:

راستی اگه درست فکر کنم اگه درست حدس زده باشم چجوری باید به انتخاب اشتباهم اعتراف کنم؟

  • Like 15
لینک به دیدگاه

سه روزامامزاده داوود بودم..خبر قبولی دانشگاهم که پراز هیجان و خوحالی بود.. با اینکه شاید نرم ولی خیلی خوشحال شدم . و پنج شنبه خالمونو سوپرایز کردیم براش تولد گرفتیم. واخر شب رفتیم امامزاده داوود یخ زدیم خنک.. خیلی خوش گذشت.. انقدر بهم چسبید و خوش گذشت دلم نمیخواست بیام. اتفاقات جالبی برام افتاد.. که هرکدومشون.. برام در اینده یه درس و یه خاطره به یادموندینی و خاطره انگیز شد...

و تازه نیم ساعته که اومدم.. و اومدم تو انجمن.. سربزنم...

انقدر خوش گذشت.. مخصوصا زیارت که هنوز انگار اونجاهستم...

حس خنکی/ ارامش/ سکوت/ تصمیم گرفتم. یه ماه هر فصل رو برم اونجا. البته به جز زمستون..

ایشالله قسمت همتون بشه برید..

تاحالا گرگ ندیده بودم. که گرگ دیدم.. اونم از نزدیک. و بهش غذا دادم.. حس قشنگی بودد و انرژی مثبتی که ازش گرفتم.. اونم از یک گرگ:ws3:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

گاهی وقتا هم هست که دور و بریات تقریبا هیچی نمیدونن ازت ...

 

البته بعضیاشونم هستن که فکر میکنن خیلی میدونن ولی خب اونام هیچی نمیدونن ...

 

ولی این تو ذات آدماست که همیشه دلشون میخواد طبق اطلاعاتی که دارن قضاوت کنن و این کارو هم انجام میدن ...

 

حتی ممکنه بهت نگن و اصلا به هیچکس دیگه هم نگن ولی این قضاوتو پیش خودشونم که شده انجام میدن ...

 

انگلیسیا تو اینجور مواقع میگن:

 

Don't judge me till you walk a mile in my shoes or live a day in my life

 

دوست عزیزم تا وقتی 1مایل با کفش من راه نرفتی یا یک روز به جای من زندگی نکردی درباره من قضاوت نکن ...

 

یاد یه جک افتادم ... فک کنم همتون شنیدین ...

 

به یکی میگن اگه تو اقیانوس یه کوسه بیافته دنبالت چیکار می کنی؟

میگه میرم بالای درخت.

میگن آخه وسط اقیانوس که درخت نیست.

میگه مجبورم، می فهمی؟

 

دوست عزیز ... مجبورم ... میفهمی ؟؟؟

 

لطفا قضاوت نکن ... ممنون :icon_gol:

  • Like 9
لینک به دیدگاه

سخته

گاهی شدت سختی زیاد میشه

اما

گاهی امر طبیعیه که زندگی با سختیهایی همراهه

امیدوارم خوشی اونقد زیاد باشه که سختی زیاد به چشم نیاد

  • Like 6
لینک به دیدگاه

چندروزه مشغله های فکریم زیاد شده.. اونقدر که از فکر زیاد خوابم میگیره.. وبدتر ازاون نتونی تصمیمم بگیری که چیکارکنی اگه نه توکاربیاد عواقبش چیه فرصت از دست رفته یانه اگه اره بیاد حالا چیکارکنم وصدتا مشکل دیگه بوجود نیاد کلا یع جورایی درگیر شدم چندروز امامزتده بودم باورتون شاید نشه انگار نه انگار فکری وجود داره و تو عالم خوشی و معنوی غرق میش نمیدونم وارد شهرو جو زندگی میفتی بارمشکلات میخواد کمرتو خم کنه.. سخته از خداخواستم بهم ارامش بده به عمم سلامتی..

فردا میرم دیدن عمم تیشالله حالش خوب باشه...

الهی امین خدایا به من ارامش بده و یه ازدواج موفق... وزندگی شادو سلامت:ws37:

  • Like 8
لینک به دیدگاه

ثانیه ها، واحد پولی کشوری بود. و مردم یک دقیقه از عمرشان را می دادند و غذا می خوردند. با دو دقیقه اتوبوس سوار می شدند.و گدایان در خیابان ،ثانیه گدایی می کردند. مردی بود که دقیقه های عمرش را قمار می کرد . هر بار وقتی درست مرگ را به چشم می دید ، وقتی دیگر چیزی برای باختن نداشت. وقتی می دید چند ثانیه تا عمرش مانده . ورقهاش را رو می کرد و ثانیه می برد . می گفت آدم باید یاد بگیرد ببیند که همه چیز در حال رفتن است و نمی رود .

پ.ن : یادم به فیلم on time افتاده

  • Like 9
لینک به دیدگاه

امروز صبح با یه سردرد عجیب و غریب از خواب بلند شدم. انقدر معدمو سرم دردمیکرد.. که اصلا حوصله خودمو نداشتم..

بلند شدم و حاضر شدم رفتم بیمارستان دیدن عمم..

تارسیدیم صحنه هایی رو دیدم. که کلا منو همونجا نابود کرد.. انقدر حالم خراب شد.. که یکی فقط میخواست منو جمع کنه..

حال عمم اصلا خوب نبود.. و یه مشت دکتر ریخته بود بالاسرش..

گفتم دیگه همه چی تمومه.. که دکتر گفت تا چندروزه دیگه به کما میره..

زود خداحافظی کردم که گریمو کسی نبینه رفتم بیرون بیمارستان میلاد.. فقط گریه کردم. که چقدر داره زجر میکشه. از خدا خواستم خدایا به حکمتت دیگه درد نکشه یا خوبش کن یاراحتش کن...

اعصابم خورده.. روز خوبی رو شروع نکردم..

حال خودمم تعریفی نداره..:sigh:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

حوصله ندارم...یعنی اعصاب نیست درحد ِ...!

 

 

 

پ ن:خوشم میادبسته به درجه و اوج افتضاحیه حال، شیطنت ،شوخی ها و به درو دیوارزدن های الکیم به اوج میرسه!آنرمال نباشین هیچ وقت...(:

  • Like 5
لینک به دیدگاه

از در و دیوار داره میباااااااااااااااااااااااااااااااااااااااره !

 

خدایا حکمتت رو شکر !!

 

من که خیلی سر در نمیارم از حکمتت اما میدونم که آخرش به خیر میگذره !

 

خدایا منو وسط این دیوونه بازار تنها نزار :ws21:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

گارسیا مارکز یه جمله ای داره میگه:

زندگی آنچه زیسته ایم نیست،بلکه چیزی است که به یاد می آوریم تا روایتش کنیم.

من اکثر خاطراتم از یادم رفته و جمله "یادم نمیاد ناهار چی خوردم چه برسه به اونموقع ها" تیکه کلامم شده

نتیجه اینکه من زندگی نکردم.

شاید فقط در حد چند روز:sigh:

  • Like 7
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...