*sepid* 9772 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 دی، ۱۳۹۰ خاطرات را باید سطل سطل . . . ازچاه زندگی بیرون کشید . . . ! خاطرات نه سر دارند و نه ته . . . بی هوا می آیند تا خفه ات کنند . . . میرسند . . . ... گاهی وسط یک فکر . . . ! گاهی وسط یک خیابان . . . ! سردت می کنند . . . داغت میکنند . . . ! رگ خوابت را بلدند . . . زمینت می زنند . . . !!! خاطرات تمام نمی شوند . . . تمامت می کنند 11 لینک به دیدگاه
*Sanaz* 10640 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۹۰ يکي ميدونه كه دوستش داري....... يکي نميدونه دوستش داري........ بيچاره اوني که فکر ميکنه دوستش داري. 7 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۹۰ [h=6]وقتی حرمتها شکسته می شود ، [/h][h=6] ببخشید گفتنها سودی ندارد ! سکوت کن ....[/h] 4 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۹۰ [h=6] [/h][h=6] هیــــــــس ! ســـــــــاکت ! آهستــــه بروید ! آهستــــه بیایید ... این جا وجــــــــــدان هاهمه خوابند...:bigbed:[/h] 13 لینک به دیدگاه
nazfar 8746 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۹۰ بعضی آدما نمیبینن که داره بهشون بی احترامی میشه و بعضی ها هم هر چقدرم بهشون علناً بی احترامی میشه، نمیبینن. این وسط آدم از حس تعلقش به دسته دوم بیزار میشه چون نمتونه هیچ کاری کنه... کسی تا احترام برای خودش نخواد نمیشه براش خریداری شه... از اون روزاست که دلم میخواد یه جایی باشم و فقط داد بزنم از این نفهمیدن ها 14 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۹۰ امروز یعنی ازساعت 00.00 دیشب که امروز شروع شده بود کلا خیلی اتفاقات جالبناکی افتادبرام چندتا دغدغه ام حل شد چندتا فایلم که باز نمیشه یهویی مشکلشو فهمیدم درست شد ظهرم مموری 8 تم که سوخته بود چون گارانتی مادام عمر داشت یه دونه نویش گیرم اومد کلا روز خوبیه امروز همه چی آرومه من چقدر خوشحال و ریلکسم 14دیماه 90 9 لینک به دیدگاه
hilda 13376 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۹۰ اگه ذرت مکزیکی نبود من از گشنگی میمردم ؟ روزی 2تا بزرگ دارم میخورم ... جاش غذا نخوردم 2 روزه یعنی عاشقتم ذرت مکیزیکی.... خدایا مرسی که ذرت مکزیکی و افریدی :5c6ipag2mnshmsf5ju3 12 لینک به دیدگاه
سـارا 20071 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۹۰ موقعی که حس و حال درس خوندن ندارم و می خوام درسو بزارم کنار ، انقدر تو دلم به خودم بدوبیراه می گم که هرکاری بکنم کوفتم می شه 9 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۹۰ من توی این 3 سالی که تو فرومم یه بارم اخطار نگرفتم آخه چرا؟ حالم احساس میکنم بده 11 لینک به دیدگاه
nazfar 8746 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۹۰ خیلی جالبه وقتی که میخوام کاری کنم که سکوت نیاز داره خونه از درو دیوارش بچه میباره! قانون جذب چرا الان مصداق نداره؟ 7 لینک به دیدگاه
El Roman 31720 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۹۰ روزه بدی بود است و خواهد بود یک کلام نتونستم درس بخونم و هیچ فعالیت مفیدی انجام ندادم، همینک هم دلهره، دلپیچه و اینا دارم، آرامش ذهنی ندارم، بازوی چپم مقداری درد میکنهو هیچ لذتی امروز نبردم و خلاصه بگم یک / هشت هزارمه عمرم تا الان کاملا هدر رفت:icon_razz: 10 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۹۰ داغ دل تازه نکن ای دل.... تو که در جای جای روزگارم...در نقطه به نقطه ی واژه هایم....همراهمی... دنیا را رنگ می زنی برایم به میل خود...که ببینم...هر آنچه تو می خواهی... و روی ترش کنم به آن که تو نمی خواهی...و خواست خواسته توست...ای دل.... برای خود...و نه به میل من می گیری...کدر می شوی از خود...از من...از روزگار.... جالب است...انگار من ماله توام...نه تو ماله من.... مالکیت اینجا معکوس شده...نمی دانم اینجا خیال است یا واقعیت... ولی چرا تازه می شوی...نه چرا داغ دل تازه می شود.... چرا برایت عادی نمی شود....برایت عادی شود...دهن کجی آدمک ها.... چون خیالشان و واقعیتشان...در ذاتشان خلاصه است... پس آرام بگیر...و عادت کن.... . . . دلت شاد..ودلت مهربون...سهمتون از هم مساوی... نه تو مال اون...نه اون ماله تو..... با هم کنار بیاین...باهم کنار بیاییم....تا تازه نشه...داغ دل... 6 لینک به دیدگاه
Gizmo 5887 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۳۹۰ چه به موقع بودی تو...بعد اونهمه درد چه تسکین خوبی بود حضورت؛باورت،شادی هات,گوش سپردنهات؛شنیدن حرفات,با تو بعد مدتها واقعی خندیدم؛...بم حس بدرد بخور بودن دادی...تواناییهامو یادم انداختی؛باتو قفس زمان برام قابل تحمل شد... درد کمرنگ شد...حالا نیست...چون تو هستی... لذت چای و شکلاتهای این روزهارو...پچ پچ هامونو...پیاده روی هامون,آش رشته ها و ذرت مکزیکی هامونو؛تو بهترین گنجه ی در شیشه ایه ذهنم میذارم تا همیشه جلو چشمم باشه...تا یادم باشه من هم لطف دست نجات بخش یه دوست...بهترین دوستو چشیدم...همونکه فکر میکردم مال قصه ها و سریالاست دوستت دارم الهام:aghosh: 11 لینک به دیدگاه
*Sanaz* 10640 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۳۹۰ میبرند تو را به جرم موهای رها شده ات در باد ... و شلاق میزنند بر تنی که روزی گفتند ناموس شان هستی .. و من اشک میریزم .. برای تو ... برای خودم برای آرزوهای تحقق نیافته و رویاهای شیرینی که به کابوس مبدّل شده اند ... غصه نخور همدرد مهربانم ! چون ، این نیز بگذرد .. 9 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۳۹۰ باید خوب باشم مجبورم خوب باشم . . . 4 لینک به دیدگاه
کتایون 15176 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۳۹۰ دیدن 3 تا آدم آشنا در یه روزاونم در یک محدوده ی جغرافیایی... اولیش ضلع شمالی میدان انقلاب نرفتم جلو چون شاید نمی خواست بفهمم که................... دومیش سالن انتظار تالار مولوی دیالوگ در حد یه سلام و احوال پرسی، بقیه ش مونولوگ بود... سومیش سمت چپ صحنه یه آشنای قدیمی...:5c6ipag2mnshmsf5ju3 یه بار نشد محض رضایت خداوند باری تعالی من یه آدمی که دوست دارم و دلم براش تنگ شده رو تو خیابون ببینم... 10 لینک به دیدگاه
hilda 13376 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۳۹۰ خدایا همیشه وقتی دلم نمیخواد کاری کنم و به خودم میگم نه چیزی نیست انجامش میدم ... به قول هادی ایشالله گربه ست .... دقیقا همون اتفاق میشه یه افتضاح بزرگ و پاک نشدنی از تاریخ زندگیم که هیچ جوری نمیتونم خودمو واسه انجامش ببخشم تصمیم گرفتم به حس ششم بیشتر اعتماد کنم ... وقتی حس میکنم نباید انجام بدم ؛ انجام ندم 10 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۳۹۰ آغاز یک لبخند... چگونه رسیدم به دیدن آن لبخند ملیح.. که حسودان با طعنه آن را... ژکوند می نامند... رسیدم به اینکه....لبخند بر لب داشته باشم...تا اخم به چهره.... شاید رهگذری که از کنارم می گذرد.... ناخودآگاه بر چهره ام نگاهی بیاندازد... و ببیند...که خنده هنوز نمرده.... به واقعی یا الکی بودنش چی کار داری.... لذت دیدن رو با سوال های فلسفی خراب نکن... یک دنیا است آدمکی که لبخند بر لب داره....یک انرژیست آدمکی که لبخند بر لب داره... و ارزشش رو داره که به اندازه ی موندن همون لبخند بر لب...اینبار به جای آدمک بهش انسان بگیم... . . . یک سوال داشتم....برای جوابش آسمون ریسون بافتم... از فاصله گفتم...از زمان...از انرژیش...از بردن نامش به یک لقب جدید... برسم به یک جواب....که شاید در تقاطع سرنوشت....حق من دیدن همون لبخند بود...برای در رفتن خستگی از تن.. 8 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۳۹۰ چه قدر دلم میخواد موهام سورمه ای باشه بدون اینکه چند وقت بعد رنگش بره 10 لینک به دیدگاه
El Roman 31720 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۳۹۰ کوچولو! سعی کن بفهمی مرد بودن فقط این نیست که یه دم جلوت داشته باشی! مرد بودن یعنی کسی شدن! برای من مهمه که تو کسی باشی! آدم بودن عبارت قشنگیه چون فرقی بین زن و مرد, بین اون که دم داره و اون که دم نداره نمی ذاره! قلب و مغز آدما جنیست نداره. هیچ وقت به زور از تو نمی خوام که چون مردی یا زنی باید فلان کار رو داشته باشی. فقط دو تا چیز از تو می خوام. یکی این که از معجزه ی به دنیا اومدن تمام استفاده رو ببری و دومی این که هیچ وقت تن به پستی ندی. پستی یه جونور خون خواره که همیشه سر راهمون کمین کرده. ناخوناش رو به بهانه هایی مثل مصلحت و عقل و احتیاط تو تن تمام آدما فرو می کنه و کم تر کسی هست که جلوش تاب بیاره.آدما تو خطر پست می شن. وقتی خطر از سرشون گذشت دوباره می رن تو جلد خودشون! هیچ وقت نباید خودت رو وقت رو به رو شدن با خطر گم کنی, حتی اگه ترس تموم جونت رو گرفته باشه. فالاچی 11 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده