sweetest 4756 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۳۹۰ باران کـه می بـارد...... دلـم بـرایت تنـگ تـر می شـود..... راه می افـتم ... بـدون ِ چـتـر ... من بـغض می کنـم .... آسمـان گـریـه... 5 لینک به دیدگاه
samaneh66 10265 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۳۹۰ باران [/url]را از کسی نخریده بودیم از کسی وام نگرفته بودیم خودمان چیده بودیم از آسمان و آورده بودیم تا در خانه در گلدان بکاریم ... تو میخواستی بارانی داشته باشیم از آن خودمان مثل مبل، میز، صندلی و فرش زیر پایمان ! باران را در گلدان کاشتیم سبز شد بزرگ شد و تمام خانه را گرفت خانهمان کوچک بود باران دیوارها را شکست و بیرون رفت فرش، مبل، میز و صندلی و تمام وسایل خانهمان را با خود برد ! من ماندم و تو که میخواستی بارانی داشته باشیم از آن خودمان مثل خانهای که داشتیم ... 2 لینک به دیدگاه
samaneh66 10265 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۳۹۰ [/url]دلم گرفته ست دلم گرفته ست به ایوان میروم وانگشتانم را بر پوست کشیده ی شب میکشم چراغهای رابطه تاریکند کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به مهمانی گنجشکها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی ست.. 3 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 مرداد، ۱۳۹۰ گـاهی اگـر تـوانـستی ... اگر خواستـی ... اگر هنـوز نـامی از مـن در سر داشتـی نـه در دل! در كـوچه ی تـنهایـی ِ مـن قـدمی بـگذار ... شلوغـی ِ كـوچه ظـاهریـست نتـرس ... بیــا، نـگاهی پـرت كن و بـرو همیــن ... آخـر من دگـر شکستـنم حتـمیسـت! /همیــن/ ... 4 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مرداد، ۱۳۹۰ انگار تصور من از خوشبختی با تصور خدای من متفاوت است خدایا .. شاید لازم است کمی با هم حرف بزنیم! 3 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مرداد، ۱۳۹۰ کاش می توانستم دست اتفاق را بگیرم که نیفتد ... 6 لینک به دیدگاه
sweetest 4756 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۹۰ این روزها نیاز بیشتری دارم به دوست داشتن، به دیده شدن به اینکه من باشم و بوسه من باشم و آغوشی برای اشکهایم و دستهایی که موهایم را نوازش کند نیستی و هیچ کس جای این نبودن هایت را پر نکـــرد و نخواهد کرد !!! 4 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 شهریور، ۱۳۹۰ خدایا..!! .. کاش اعتراف کنی .. جهنمی در کار نیست .. برای ما .... همین روزهای برزخی زمینی کافیست! 4 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 شهریور، ۱۳۹۰ همه جا پر شده که دهانت را میبویند مبادا گفته باشی دوستت دارم من میگم حق دارن چون دوست داشتن های ما بودار است بوی سو استفاده بوی خیانت بوی دروغ میدهد . . . 3 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 شهریور، ۱۳۹۰ بعضی حرف ها گفتنی است . . . بعضی نوشتنی . . . و بعضی هیچ کدام . . . این روزها به "هیچ کدام" نزدیک ترم انگار 2 لینک به دیدگاه
sweetest 4756 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 شهریور، ۱۳۹۰ ديگر حتــّي بغض کردن را هم فراموش کرده ام .. ميدانم، درد هايم آنقدر جمع ميشوند ... تا مثل آکنه های چرکـی از زير پوستم .. سر باز کنند آکنه هايی که هيــــــچ صابونی چرکشان را نخواهد شست.. و هيچ کس توان ِ ديدنشان را نخواهد داشت؛ ميدانم روزی همه چيز تمام خواهد شد هر چند فجيع .......... 3 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 شهریور، ۱۳۹۰ نــه هــوا ابـریـسـت، نـه بـارانـی مـی بـارد. پـس بـهـانـه ی دلـم بـرای ایـن هـمـه سـنگیـنـی چـیـسـت...! 1 لینک به دیدگاه
sweetest 4756 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۳۹۰ می ماند اینجا . . .گوشه ی دلم . . .یادت . . . نه تصویری از تو . . .نه تپش قلبی . . . نه آغوشی . . . تنها بیداری یک حس است . . .! 7 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 مهر، ۱۳۹۰ گاهی به دلم می گويم: آن يوسفی که برگشت به کنعانش،استثنا بود... تو غمت را بخور...! 10 لینک به دیدگاه
sweetest 4756 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 آبان، ۱۳۹۰ درد دارد هم پاییز باشد هم ابر باشد هم باران باشد هم خیابانه خیس باشد اما نه كسى باشد نه دستی برای فشردن.....! 4 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آبان، ۱۳۹۰ دلـتنگیهایـم را زیـر دوش حمّــام میبَـرم، بُـغـضـم را ... میـان شُـرشُـر آبِ داغ میتـرکـانـم، تا همـه فـکـر کننـد قرمـزیِ چشمـانـم از دم کـردنِ حمّـام است!... 6 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آبان، ۱۳۹۰ اینجا خواب اصحاب کهف یک شوخی ست در سرزمین من یک روز هم که بخوابی همه تو را از یاد خواهند برد ...! 8 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 آبان، ۱۳۹۰ یادت هست جــناق می شکستیم می گفتیم:یادم تــــو را فرامــــوش ولی امـــــــروز تمام استخوانهـــــایم شکــــــــسته باز هم تو را فراموش نکردم...! 9 لینک به دیدگاه
zahra22 19501 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آذر، ۱۳۹۰ شاید این جهان مكث قصه گو باشد، میان یكی بود... یكی نبود... 4 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آذر، ۱۳۹۰ گلوی آدم را باید گاهی بتراشند تا برای دلتنگی های تازه جا باز شود دلتنگی هایی که جایشان نه در دل که در گلوی آدم است دلتنگی هایی که می توانند آدم را خفه کنند ...! 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده