رفتن به مطلب

باز بوی بـاورم خـاکستری ست...


*Polaris*

ارسال های توصیه شده

چیزهایی هست خیلی بدتر از تنهایی

اما سال ها طول می کشد تا این را بفهمی

وقتی هم که آخر سر می فهمی اش

دیگر خیلی دیر شده

و هیچ چیز بدتر از

خیلی دیر نیست..

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 424
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

در حضور خارها هم میشود یک یاس بود، در هیاهوی مترسکها پر از احساس بود

میشود حتی برای دیدن پروانه ها، شیشه های مات یک متروکه را الماس بود

دست در دست پرنده، بال در بال، نسیم

ساقه های هرز این ویرانه را هم داس بود

کاش میشد حرفی از "کاش میشد" هم نبود،

هر چه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود

لینک به دیدگاه

کیستی که من اینگونه به اعتماد

نام خودرا

با تو میگویم

نان شادی ام را با توقسمت می کنم

به کنارت می نشینم و

بر زانوی تو اینچنین به خواب می روم

کیستی که من این گونه به جد

در دیار رویاهای خویش با تو درنگ می کنم!

لینک به دیدگاه

تو از من بی خبر من از تو بیتاب

نمیایی مرا یک شب تو در خواب

یقین حال دل هستی ندانی

لب من تشنه و لعل تو سیراب

تو از من بی خبر من از تو دلتنگ

جدایی بین ما فرسنگ فرسنگ

دلم از شیشه است اما ندانم

چه کس بر شیشه من میزندسنگ

لینک به دیدگاه

گاهی خیال می کنم ازمن بریده ای

بهترزمن برای دلت برگزیده ای

ازخودسوال می کنم آیاچه کرده ام؟

درفکرفرومی روم ازمن چه دیده ای؟

فرصت نمی دهی که کمی درددل کنم

گویاازاین نمونه مکرر شنیده ای

ازمن عبورمی کنی ودم نمی زنی

تنهادلم خوش است که شاید،ندیده ای

یک روزمی رسد که درآغوش گیرمت

هرگزبعیدنیست،خداراچه دیده ای؟

لینک به دیدگاه

غریــــبه بود... آشـــــــنا شد...

عـــــادت شد... عــــــــشق شد...

هســـــــتی شد.........روزگـــــــار شد...

خســـــــــته شد.... بی وفـــــــــا شد...

دور شـــــــــــد.... بیـــــــــگانه شد....

حــــــــــسرت شد.... فراموش نـــــــــــشد...

لینک به دیدگاه

دامنم را نِگهِ قوي تو دريا مي‎ كرد

وقتي از ساحل ِ بدرود تماشا مي‎ كرد

 

خانگي بود دل و وسوسه‎ ي كوچ نداشت

ماكيان را تبِ قشلاقِ تو دُرنا مي‎ كرد

 

استوايِ نگه ! آن ظهر پُر از مِهرِ مرا

اُفق ِ قطبي ِ چشمانِ تو يلدا مي‎ كرد

 

رفت ايّام خوشي ‎ها كه در آن كودکِ دل

توي گهواره‎ ي دستانِ تو لالا مي ‎كرد

 

نوترين شعر ِ من از دفترِ آغوش تو بود

رودكي را غزلِ چشم ِ تو نيما مي‎ كرد

 

هر پگاهان كه بر اين دامنه مي ‎روييدي

آفرين بود كه بر قدِّ تو اَفرا مي‎ كرد

 

حيف! در كوچه‎ ي آغوش ِ تو گُم مي‎ كردم

آن چه را دل به‎ رهِ عشق تو پيدا مي‎ كرد

لینک به دیدگاه

دیگر بزرگ شده ای.این چه کاری ست؟؟فکر کرده ای هنوز بچه ای؟؟

 

باشد قبول ! همه ی اینها درست ولی گاهی دلم برای قهر های کودکانه ام تنگ میشود.

 

گاهی هوای بچگی ام را دارم و هوای خاطره هایم.خاطره خوش بازی های کودکانه

 

کشیدن موی دختر همسایه، بی هوا شادی کردن ها،پرواز های خیالی روی بال بادبادک ،

 

مشق های نیمه نوشته و آلو های مرد بقال...

 

خاطره ی برفی که باریده بود و شورو اشتیاقی که برای پوشیدن چکمه های قرمزم داشتم.

 

خاطره ی زمین خوردن ها، مداد شکستن ها و خاطره ی حیاط مدرسه که چهار تکه بود:

 

سنگ ریزه ، سیمان ، علف های کوتاه وبلند و برگ های پاییزی

 

یادم هست همیشه دوست داشتم روی برگ های پاییزی اش بنشینم ؛ قدم بزنم و انشاء بنویسم !

 

هوای سر شکستن هایم را دارم.هوای گریه های معصومانه.

 

دلم برای قهر های کودکانه پسرک ِمو طلایی ِهمسایه که هم بازی دیروزم بود تنگ میشود!

 

هوای فرار های نرفته ام را دارم و هوای سنجاق قرمزی که هدیه گرفتم و خیلی دوستش داشتم.

 

امروز ولی عادت کرده ام بشنوم " دیگر بزرگ شده ای"

 

این روزها گاهی برای فرار از مسئولیت بر سر هم فریاد می کشیم و گاهی یکدیگر را تحقیر میکنیم

 

دیگر حال و هوای بچگی را نداریم !

 

چه خوب میشد دل هایمان را برای پرواز هم قسم میکردیم .. پرواز از پیله ی بزرگ بودن ... از پیله ی نا مهربانی...

 

چقدر زود بزرگ شدیم !!

 

کاش کودکی هایم در خاطره هایی دور ، زنجیر نمیشد...

 

این روزها شاید سکوت تنها حرفی باشد که دوستت دارم را خوب هجی میکند...

 

بگذار ساعت ها سکوت کنم ...

لینک به دیدگاه

هر چه زیبایی و خوبی كه دلم تشنه اوست

مثل گل, صحبت دوست

 

مثل پرواز, كبوتر

 

می و موسیقی و مهتاب و كتاب,

 

كوه, دریا, جنگل, یاس, سحر

 

این همه یك سو, یك سوی دگر,

 

چهره همچو گل تازه تو!

 

دوست دارم همه عالم را لیك

 

هیچ كس را نه به اندازه تو!

لینک به دیدگاه

تنها صدای آشنا در این برهوت

کلامت را می شناسم

تنها سخن خاطره انگیز

به شکوه این خاطرات

مرا به یاد بسپار

تا

دوباره تصویر خیال انگیزت

در آیینه وجودم نقش بندد

 

بیا تا در جشن تکرار ثانیه ها

در طلوع ستاره رنگ ببازیم

بیا تا باور یکی شدن در آیینه ها

چشم ها را بر دنیای تازه تری بگشاییم

لینک به دیدگاه

این دل اگر کم است بگو سر بیاورم

یا امر کن که یک دل دیگر بیاورم

از کتف آشیانه‌ای خود برای تو

باید که چند جفت کبوتر بیاورم

از هم فرو مپاش ، برای بنای تو

باید بلور و چینی و مرمر بیاورم

وقتش رسیده این غزل نیمه ‌سوز را

از کوره‌های خود‌خوری‌ام در بیاورم

لینک به دیدگاه

باور نکن تنهایی ات را ... من در تو پنهانم تو در من

 

از من به من نزدیکتر تو ... از تو به تو نزدیکتر من

 

باور نکن تنهایی ات را تا یک دل و یک درد داریم

 

تا در عبور از کوچه ی عشق بر دوش هم سَر می گذاریم

 

دل تاب تنهایی ندارد باور نکن تنهایی ات را

 

هر جای این دنیا که باشی من با توام تنهای تنها ...

 

من با توام هر جا که هستی حتی اگر با هم نباشیم

 

حتی اگر یک لحظه یک روز با هم در این عالم نباشیم

 

این خانه را بگذار و بگذر با من بیا تا کعبه ی دل

 

باور نکن تنهایی ات را من با توام منزل به منزل ...

لینک به دیدگاه

خنده هایم شکلاتی شده اند ... زیادی خالص ... تلخ !

 

می دانی ، هوای بهشت به سرم زده است ...

 

غمی که مرا فرا خواهد گرفت

 

وقتی بوی گل هایش نفس هایم را آلوده باشند ...

 

و من بغض خواهم کرد

 

و غرق در لذت خواهم شد ...

 

می گویند

 

آدمی به خدا نزدیک است ...

 

بسیار نزدیک ...

 

هر گاه که اندوهگین باشد ...

 

هرگاه به شدت اندوهگین باشد ...!

لینک به دیدگاه

ورق می خوریم

 

همچون دفتری کهنه در باد ...

 

و برگ هایمان در خاک گم می شوند ...

 

و با باد همسفر

 

و در آب جاری ...

 

و روزی خواهد رسید

 

که دیگر برگی بر این دفتر نخواهد ماند ...

 

و آن روز دانه های درشت کلمات

 

از هیچ متولد خواهند شد ...!

لینک به دیدگاه

نه !‌

شکايت نکن

کوه هم که باشد

گاهي

دم غروب که مي شود

انگار دلش مي لرزد ...

به خدا قسم

اصلا انگار طور ديگري ست !‌

انگار ايستاده مي افتد

ايستاده مي گريد

و ايستاده مي ميرد ...

پس گلايه نکن !‌

 

...

 

از تو چه پنهان

با تمام بي پناهي ام

گاهي ايستاده

در پس همين وجود

در پس همين خنده هاي سرد

در پس همين گريه هاي گرم

هي مي ميرم و زنده مي شوم !

 

...

 

سخت است

صبور باشي ...

و در حجم اين سکوت

نـفـسـت بنـد نيـايـد ...!

لینک به دیدگاه

هنوز

به زندگی عادت نکرده است

و رنج می برد

از ایستادنش روی زمین

که سیاره را سنگین تر می کند ...

 

می خواهد بخار شود

بادکنکی شود

گره خورده با نخی

به انگشت کودکی ...

 

هنوز

به زندگی عادت نکرده است ...

وقتی شروع می کند به دویدن

بی آنکه از جغرافی

چیزی بداند

تمام زمین را

دور می زند

آنچنان تنگ

مرگ را در آغوش می فشارد

که گویی نخستین معشوقش را !

 

هنوز

به زندگی عادت نکرده است

و هر صبح

نگاه که می کند به من

گویی در نگاهش معجزه ای رخ داده است ...!

 

" شبنم آذر "

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...