رفتن به مطلب

باز بوی بـاورم خـاکستری ست...


*Polaris*

ارسال های توصیه شده

من دراین خلوت دلگیر

جان می سپارم امشب

تقسیم می کنم سکوت را

با سکوت...

وتو درآنسوی این شب

با غم ها بیگانه

می گریزی از یاد من

شاید اما در خیالت

یاد من می شکفد

من ولی در این خیالم

که در چشمهای خسته ات

امروز شادی کجا بود...؟

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 424
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

گاهی دست " خـــودم " را می گیرم،می برم هوا خوری

 

" یــاد " تو هم که همه جا با من است

 

" تنــهایــی " هم که پا به پایم می دود

 

می بینی؟

 

وقتی که نیستی هم جمعمان جمع است...!

لینک به دیدگاه

یادته برگ خزون پاییزو

برفای روی شیرونیا

یاد کفش و لباس نوی عید

یادته عیدی لای قرآنو

شب گرم تابستونو

یادته خوابیدن توی حیاط، کنار حوض آبی رو

جیم شدن مدرسه رو

کوچه باغای قشنگ محله رو

یادته همبازی های کودکی رو

یادته چادر نماز مادرو ،قصه های شب یلدای خان جونو

یادمه ،خوب یادمه دل دادنو

یادمه یاد تو یاد اون روز زیر بارون

یاد اون لحظه که عاشق شدیم ،بی دل شدیم

یادش بخیر یاد همه ی اون یادها بخیر

لینک به دیدگاه

باز بوي بهار آمد با تمام خاطرات ، با تمام يادها

باز باران باريد با تمام دويدن ها ، با تمام چترها

باز آواز مي خوانند چكاوك ها با تمام دلبستگي ها

و باز من تمرين مي كنم انتظار را در پي تو

انتظار واژه ايي كه آموختم آن را در بهار

و باز اين بهار را بياد تو منتظر مي مانم شايد كه آمدي

با تمام مهرباني ها با تمام عشق ها

و باز مي نويسم از عشقت شايد نظري انداختي

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

آقا گمانم من شما را دوست...

حسی غریب و آشنا را دوست...

نه نه! چه می گویم فقط این که

آیا شما یک لحظه ما را دوست؟

منظور من این که شما با من...

من با شما این قصه ها را دوست...

ای وای! حرفم این نبود اما

سردم شده آب و هوا را دوست...

حس عجیب پیشتان بودن

نه! فکر بد نه! من خدا را دوست...

از دور می آید صدای پا

حتا همین پا و صدا را دوست...

این بار دیگر حرف خواهم زد

آقا گمانم من شما را دوست...

لینک به دیدگاه

من به تنهایی خود معتادم ...

 

با آنکه در میان همهمه و ازدحام آدم هایم ولی بیش از پیش احساس تنهایی متراکمی در خویش دارم و این مرا تا ژرفنای زندگی رهنمون است .

من مدتهاست به یک درخت روی تپه ای که مشرف بر گندم زاری زرد رنگ است می اندیشم

به درختی که در آغوش آن مزرعه ی تنهاست

من به درنگی ابدی زیر آن درخت فکر می کنم

و آنگاه که خویشتن را در تنهایی بیکران می بینم

و با خود مواجه می شوم

چیزی عجیب و بی حد بزرگ و متعالی می بینم

یک حس مرموز و پاک و معصوم

یک چیز عجیب که نمیدانم چیست

من آنگاه که به دور دست ها می نگرم چهره ی طبیعتی را می بینم که با خودم یکسان است

من در این حال دگر هیچم و بر هیچی خود پای می فشارم

من دریافتم

دریافتم تنهایی را باید دریافت

حجم سنگین تنهایی من بی انتهاست

و گمانم نیست که روزی از آن جدا شوم

من به بوی خوب گندم می اندیشم

و به آستانه ی فصل سرد زمستان

من به ابرهای ورم کرده ای فکر می کنم که بغض سنگینی در گلو دارند و می خواهند گریه کنند

من به صدای باد هنگامی که در لایلای شاخ و برگ پیچان است توجه دارم

و شر شر آب را می ستایم

و نغمه ی سینه سرخ غمگین را در یک غروب پاییزی می شنوم

من می دانم

می دانم که تنهایم

و به تنهایی خود معتادم ...

لینک به دیدگاه

مهربان پروردگارا چگونه است که قلب دردمند مرا نمی ستانی ؟

من به سبکبالی بادم و به پرباری ابر

من به یک نارون پیر می اندیشم

به صدای خش خش برگی نارنجی

پروردگار مرا به دامن مهر و شفقت انداختی

و چگونه دیدی که من چسان بدست یک آدم متلاشی شدم

تو چطور نظاره گر بودی آنگاه که قلب دردآلود مرا تکه تکه می کرد

و مرا به دست فراموشی می سپرد

تو شاهد بودی که من چه کردم و او چه کرد

و امروز چگونه پیکرم را بنگرم ؟

و چه پاسخی باید به تو بدهم ؟

من امروز چیزی ژرفتر را دریافتم

من دیگر به نامردی نامردمان نمی اندیشم

به دروغ و ریا و تزویر فکر نمی کنم

من به آشیانه ی بی سرپناه یک پرستو توجه دارم

به جیک جیک گنجشکی که از لانه اش سقوط کرده

و به ناله ی یک پلنگ زخمی

و لبخند تلخ یک انسان

من دگر خیانت را از یاد برده ام

چیزی در عرش خدا یافته ام

که برتر از یاقوت و طلا و لاجورد و الماس و زمرد است

آن شیحه ی اسب وحشی در میان بیشه است

و یک شاخه گل سرخ که روی زمین افتاده و در حال پرپر شدن است

و یک بچه گربه ی زخمی در میان جوی آب

و مادری داغدار و نگران

و پدری در خود فرو رفته از مصائب روزگار

من به اینها می اندیشم

و تو را ای خدا در خانه ی فقیر یک روستایی دیدم

در دست های تهی یک کارگر

و رعشه ی یک شکست خورده ی روزگار که بی پناه گشته

مهربان پروردگار به تو سپرده ام ...

لینک به دیدگاه

امشب به وسعت تمامی شبهایی که تو را نداشتم.....

 

دلم به حال تنهایی خود سوخت.....

 

در کنار پنجره ام رویای دوست داشتنت را......

 

به دست اشکهایم می سپارم .....

 

تا همچون تو در خاطراتم مدفون شوند......

 

میخواهم تنهایی ام را به آغوش گرمی بفروشم.....

 

نه به آن مفتی که تو خریدی ......

 

به بهای سالهای باقی مانده از آینده ام!!!

لینک به دیدگاه

اي دشت گلهاي وحشي كه تنها ز آدميد

و خود را نمايش نمي دهيد

اي نسيم ملايم صبحگاهي و اي طوفان خشم آلود شبانگاهي

اي زوزه ي مرموز و هراس آلود باد كه مرا به ياد شبهاي تاريكي و تنهايي هايم مي اندازيد شما احساست ژرف منيد و من پيام اسرار آميز شما

ملايمت و عمق را از شما آموخته ام

دريافته ام كه چونان پادشاهي تنها در قلعه اي خفته ام و كسي به سراغم نميآيد

من خسته ام و اما خستگي ام حكايت از زخم بزرگي دارد .

لینک به دیدگاه

خدايا ببين شاخه ي نور را كه از قلبم مي جهد

به سويت خرامان مي پرد

تو آنرا بگير و ببين و رايحه اش را ببوي اي آنكه خود خوشبوتراز گل محمدي هستي

نور قلبم را از بوي خويش آكندي

چهره بر چهره گذاشتن را به من آموختي

سينه بر سينه نهادن را تو نشانم دادي

لب بر لب گذاشتن را دوباره به يادم آوردي

و مرا عاشق كردي .

لینک به دیدگاه

چقدر زیباست

چقدر زیباست آن لحظه که در بلندای دره ای سبز ایستاده ام

و خویشتن را در امواج خنک بادهای موسمی رها می کنم

آن لحظه که هجوم نسیم از جانب رشته کوههای پوشیده از برف

از سلولهای پوستم داخل می شود

یک لحظه ی ابدیست

من از آن جایگاه به زیر نظر می افکنم

و چه زیباست که به هر سوی که می نگرم تو را می بینم

به من می گویی از آن دره سرازیر شوم

من از شیبی ملایم به سوی تو می آیم

و بعد یک صحنه ی روح انگیز می بینم

یک دشت پر از لاله های سرخ فام

و کمی آنسوتر

بهشتی از گلهای شقایق وحشی

که زیر تلالو نور خورشید که از لابلای پرده ی سپید ابرهای متراکم بیرون می جهد می درخشند

و آنچنان با وزش باد به رقص می آیند

که قلب هر سنگدلی را مسحور و ملایم می کند

وقتی گام در این دشت زیبا نهادم

تو را دیدم

که مرا نظاره می کنی

و آن لحظه رایحه ی خاک رطوبت زده ای به مشامم خورد

که اسرار بیکرانی را برایم مکشوف ساخت

رو به سوی خاک نهادم

و یک کفش دوزک دیدم

که به مورچه ای گندم می داد

به خاک افتادم و بوییدم

رطوبت خاک پوستم را نوازش می کرد

و من خنکای آن را پاس می داشتم

تا جائیکه به یادم آمد خود نیز خاکم

تا بدان لحظه نمی دانستم که خاک چقدر جاندارتر از همه ی چیزهای دیگر است

زمانی که برخاستم

دیدم لکه ابری که نقش در هم تنیده ی خود را خط زده بود

به سویم می آید

آنگاه که مرا در خود محو ساخت

گرمایی بر لبانم حس کردم

نمیدانم آیا تو بر من بوسه زدی

یا آن لکه ابر خاکستری

اما بعد از آن بود که

حس نمودم با همه چیز یکی شده ام

با خاک ، کفش دوزک و آن مورچه

با شقایق وحشی و لاله های سرخ فام

با آن لکه ابر و نسیم و باد

و آن دره ی سبز

من نبودم

ما بودیم ...

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...