taghdir 2528 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 تیر، ۱۳۹۰ گاهی گمان نمی كنی و می شود ... گاهی نمی شود ... نمی شود ... نمی شود ! گاهی هزار دوره دعا بی اجابتست ... گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود ... گاهی گدای گدايی و بی نصیب ... گاهی تمام شهر گدای تو می شود ...! 2 لینک به دیدگاه
taghdir 2528 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 تیر، ۱۳۹۰ از درز دنيا نگاه مي کنم خانه هايي با پرده هاي کشيده رهگذراني سر در گريبان با سايه هاي کشيده ... از درز دنيا نگاه مي کنم کوچه تا دو سوي عالم بي خواب است ... چندي است دنيا مرا به کناري نهاده است و نمي بيند از درز دنيا نگاه مي کنم ... . . . در پناه خداي مهربون باشي هميشه عزيزم ... 2 لینک به دیدگاه
sarooneh 2052 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 تیر، ۱۳۹۰ روز مرگم هر که شیون کند، از دور و برم دور کنید.....همه را مست و خراب از می انگور کنید مزد غسال مرا سیر، شرابش بدهید......مست مست از همجا حال خرابش بدهید بر مزارم مگذارید بیاید واعظ، پیر میخانه بخواند غزالی از حافظ جای شیون به بالای سرم دف بزنید، خوشکلی رقص کند جمله شما کف بزنید روز مرگم وسط سینه من چاک زنید، اندرون دل من یک قلم تاک زنید روی قبرم بنویسید وفادار برفت، آن جگر سوخته، خسته از این دار برفت.... 1 لینک به دیدگاه
Ssara 14641 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 تیر، ۱۳۹۰ شوربختی من از شوری چشم های توست که بی آنکه به تخته بزنی عشقت را به رخ کشیدی .... 5 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر، ۱۳۹۰ زنی بود که در اغاز نقشی نداشت در هيچ شريک بود صاحب تمام پايان ها شد 4 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 تیر، ۱۳۹۰ به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد دفتر قلب مرا وا كن و نامی بنویس سند عشق به امضا شدنش می ارزد گرچه من تجربهای از نرسیدنهایم كوشش رود به دریا شدنش می ارزد كیستم ؟ … باز همان آتش سردی كه هنوز حتم دارد كه به احیا شدنش می ارزد با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم به همان لحظهی بر پا شدنش می ارزد دل من در سبدی ـ عشق ـ به نیل تو سپرد نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد سالها گرچه كه در پیله بماند غزلم صبر این كرم به زیبا شدنش می ارزد 2 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 تیر، ۱۳۹۰ شب که می شود نبودن هایت را زیر بالشم می گذارم و شجاعت خود را زیر سوال می برم دوام می آورم تا فردا ؟! 3 لینک به دیدگاه
taghdir 2528 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 تیر، ۱۳۹۰ آرام میروم آنچنان آرام که ندانی کی رفتهام اما وقتی جای خالیه مرا ببینی آنچنان سخت رفتهام که تمام عمر زمانِ رفتنم را فراموش نکنی....! لینک به دیدگاه
taghdir 2528 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 تیر، ۱۳۹۰ بیـــا و سرتــــ ــ را روی سینــه ی کلماتـــ ــ خستـــ ــه ام بگذار مهربـــان تر از منند زیبـــا تر از منند ... 2 لینک به دیدگاه
taghdir 2528 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 تیر، ۱۳۹۰ آمد و رفت آمد و ماند آمد و رفت ولی ماند آمد و ماند ولی رفت ساده است همه چیز ساده است. خیلی ساده کلمه ها، جمله ها، قصه ها، زندگی هامن، تو، ماآنقدر ساده که نه من هیچگاه گفتمت نه تو هیچ وقت فهمیدی 2 لینک به دیدگاه
taghdir 2528 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 تیر، ۱۳۹۰ با هر ترانه ای که برقصی جای دست هایت دور گردن من خالی ست…. ♥ 2 لینک به دیدگاه
taghdir 2528 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 تیر، ۱۳۹۰ یك دو سه چهار...را شمردمـــــ تك تك آهسته به دنبال تو رفتم با شكـــــــــــ وقتی كه بزرگتر شدم فهمیدمــــــــ تمرین جدایی استــــــــــ " قایم باشكــــــــــ . . . " 1 لینک به دیدگاه
taghdir 2528 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 تیر، ۱۳۹۰ آمدم تا مست و مدهوشت کنم اما نشد / عاشقانه تکیه بر دوشت کنم اما نشد آمدم تا از سر دلتنگی ام گریه تلخی در آغوشت کنم اما نشد نازنینم یاد تو هرگز نرفت از خاطرم سعی کردم فراموشت کنم اما نشد . . . 1 لینک به دیدگاه
taghdir 2528 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 تیر، ۱۳۹۰ من به دلتنگی شبهای ملول و تهی مانده خود از شادی ذهنم از خاطرها سرشار من به تنهایی خویش و به تنهایی باغ... و به یک معجزه می اندیشم... 3 لینک به دیدگاه
taghdir 2528 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۹۰ جمعه های تکرار ... جمعه های بیمار ... جمعه های بیزار... جمعه های اوار... حمعه های بیکار... جمعه های بی یار.. 5 لینک به دیدگاه
taghdir 2528 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۹۰ می خوانمت به نام سزاوار دیگری ای انکه از حریم تکلم فراتری می ایی و به وزن صداقت برای عشق صدها غزل, شقایق ابی می اوری بر عجز ناتمام افقهای شبزده ...اعجاز پر فروغ طلوع مکرری تو قبله گاه باور چندین طلوع سبز معبود بی نیاز هزاران صنوبری می خوانمت به نام غریبه به نام خویش می خوانمت به نام سزاوار دیگر ی 3 لینک به دیدگاه
taghdir 2528 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۹۰ نفس در سینه ساکت باش که امشب یار میآید طبیب بی مروت دیدن بیمار میآید. سباح برخیزو کوه بی ستون را آب و جارو کن که شیرین بر سر جان کندن فرهاد میآید. 5 لینک به دیدگاه
taghdir 2528 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۹۰ تو را بر من حرام كردند نمیدانم این كار خدا بود یا سرنوشت..! 4 لینک به دیدگاه
taghdir 2528 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۹۰ اسب نفس بریده را طاقت تازیانه نیست ، بلبل پر شکسته را خیال آشیانه نیست ، به جز خیال و یاد تو در این دلم بهانه نیست 4 لینک به دیدگاه
zahra22 19501 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 تیر، ۱۳۹۰ رفتم رفتم برای همیشه رفتم که دیگر اینجا نباشم نه اینجا ؛ نه هیچ جای دیگر . . . رفتم که دیگر هیچ جایی نباشم در تاریکی مطلق ام نه نوایی ؛ نه صدایی ؛ نه تجسمی ؛ نه توهمی ؛ سکوت است و سکوت و . . . باز هم سکوت ؛ سکوتی شکننده ؛ سکوتی خفه کننده ؛ بدون ذره ای امید و امیدواری . . . در کلبه ای دور افتاده در میان جنگلی تاریک و ترسناکم ؛ دور و برم پر از حیوانات وحشی و درنده ، پر از مارهای سمی و کشنده است . . . همه جا را مه گرفته ؛ مه غلیظ ، درختان جنگل را در میان چنگال مهیب خود کشیده و فرو برده ؛ یا شاید هم فرو خورده . . . و من هم مثل تمامی درختان ، در میان مه ، فرو خورده شدم ؛ شاید . . . هر چه دست و پا می زنم ، بیشتر در این باتلاق جهنمی فرو می روم ؛ شاید اگر مثل درختان جنگل ، در جای خود میخکوب می شدم کمتر در این باتلاق فرو می رفتم و چند صباحی بیشتر نفس می کشیدم شاید . . . اما در این هوای مسموم ، چه فایده !! هر چه بیشتر این هوای آلوده را استشمام کنی بیشتر آلوده شده و بیشتر می میری ؛ چرا که مرگ ما ناگهانی نیست ؛ یکبار هم نیست ؛ ما هر روز می میریم ؛ شاید روزی چند بار ؛ و مرگ ما هم ، مرگی تدریجی است . . . و وقتی چندین و چند بار مردیم ؛ در آخرهمه جمع خواهد شد و برای آخرین بار در نهایت ، خواهیم مرد . . . در اینجا هوا خیلی سرد است . . . راه به جایی نخواهم برد آخر ؛ می ترسم ؛ می ترسم در کوره راهی باریک که در پیش روی دارم به بی راهه روم ؛ یا اینکه بسان درختان که در آغوش مه جای گرفته اند من هم محو شوم ؛ نیست شوم ؛ نابود شوم ؛ بدون آنکه بفهمم ؛ بفهمم که ، کجا بودم ؛ که ، کجا آمدم ؛ که ، که بودم ؛ که ، چه بودم ؛ که ، چه کردم ؛ که ، کجا خواهم رفت . . . از روزنه ای کوچک ، نوری به من تابیده شد که در آن تاریکی بی حد و حصر و بی پایان ، چون خورشید می درخشید از تابش نور برمن ، خون در رگ هایم به جوش آمد امیدوار شدم به زندگی ام . . . ؛ به هستی ام . . . ؛ به . . . نور بی رمق ، آنچنان نیرویی در من بوجود آورد که احساس کردم می توانم از جایم برخیزم و به راهم ، به راه نیمه رفته ام ادامه دهم با زحمت از جای برخاستم و لنگ لنگان شروع به پیمودن راه کردم ؛ شاید به امیدی واهی ؛ شاید . . . کس چه می داند !! شاید من هم رسیدم به آنچه که باید می رسیدم . . . !!! شاید من هم رسیدم به آنجایی که باید می رسیدم . . . !!! شاید . . . !!! 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده