Ka!SeR 1333 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مرداد، ۱۳۸۹ تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست دل سودازده از غصه دونيم افتادست 2 لینک به دیدگاه
آریوبرزن 13988 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۳۸۹ ترك افسانه بگو حافظ و مي نوش دمي كه نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت. 2 لینک به دیدگاه
Ali.Akbar 9300 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۳۸۹ تو قرص ماهي و من برکه اي که مي خشکد و اين خلاصـــه ي غــم هاي روزگـار من اسـت 2 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۳۸۹ تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت آزرده گزند مباد 1 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۳۸۹ دل از من برد و روی از من نهان کرد خدا را با که این بازی توان کرد 2 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۳۸۹ دردم از یار است و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم 2 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۳۸۹ دردم از یار است و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم مرا میبینی و هردم زیادت میکنی دردم تو را میبینم و میلم زیادت میشود هردم به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری؟ به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم؟ نه راه است اینکه بگذاری مرا بر خاک و بگریزی گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم ندارم دستت از دامن بجز در خاک و اندم هم که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم 2 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۳۸۹ ما را ز خیال تو چه پروای شراب است خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است 1 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۳۸۹ تا زدم یک جرعه می از چشم مستت تا گرفتم جام مدهوشی زدستت شد زمین مست آسمان مست بلبلانه نغمه خوان مست باغ مست و باغبان مست 2 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۳۸۹ تو را خبر ز دل بی قرار باید و نیست غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست اسیر گریه ی بی اختیار خویشتنم فغان که در کف من اختیار باید و نیست 3 لینک به دیدگاه
eshagh_kh 466 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۳۸۹ تو دوری از برم دل در برم نیست هوای دیگری اندر سرم نیست به جان دلبرم کز هر دو عالم تمنایی بجز دلبرم نیست تو را خبر ز دل بی قرار باید و نیست غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست اسیر گریه ی بی اختیار خویشتنم فغان که در کف من اختیار باید و نیست 2 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۳۸۹ تو را خبر ز دل بی قرار باید و نیست غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست اسیر گریه ی بی اختیار خویشتنم فغان که در کف من اختیار باید و نیست تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج سزد اگر همه دلبران دهندت باج 2 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۳۸۹ جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را از زعفران روی من رو میبگردانی چرا یا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بکن یا قوت صبرش بده در یفعل الله ما یشا 2 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۳۸۹ جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را از زعفران روی من رو میبگردانی چرا یا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بکن یا قوت صبرش بده در یفعل الله ما یشا ای شاهد قدسی که کشد بند نقابتت وی مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت ای قصر دل افروز که منزلگه انسی یا رب مکناد آفت ایام خرابت 2 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۳۸۹ تاگریزان گشتی ای نیلوفری چشم از برم در غمت از لاغری چون شاخه نیلوفرم تا گرفتی از حریفان جام سیمین چون هلال چون شفق خونابهٔ دل میچکد از ساغرم خفته ام امشب ولی جای من دل سوخته صبحدم بینی که خیزد دود آه از بسترم تار و پود هستیم بر باد رفت اما نرفت عاشقی ها از دلم دیوانگی ها از سرم 1 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۳۸۹ محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست چون رخت از آن توست به یغما چه حاجتست ای پادشاه حسن خدارا بسوختیم اخر سوال کن که گدا را چه حاجتست 2 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۳۸۹ تو سوز آه من ای مرغ شب چه میدانی؟ ندیده ای شب من تاب و تب چه میدانی؟ بمن گذار که لب بر لبش نهم ای جام تو قدر بوسه آن نوش لب چه میدانی؟ چو شمع و گل شب و روزت به خنده می گذرد تو گریه سحر و آه شب چه میدانی؟ بلای هجر ز هر درد جانگدازتر است ندیده داغ جدایی تعب چه میدانی؟ 2 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۳۸۹ تو سوز آه من ای مرغ شب چه میدانی؟ ندیده ای شب من تاب و تب چه میدانی؟ بمن گذار که لب بر لبش نهم ای جام تو قدر بوسه آن نوش لب چه میدانی؟ چو شمع و گل شب و روزت به خنده می گذرد تو گریه سحر و آه شب چه میدانی؟ بلای هجر ز هر درد جانگدازتر است ندیده داغ جدایی تعب چه میدانی؟ ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم 1 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۳۸۹ منع خویش از گریه و زاری نمی آید ز من طفل اشکم خویشتن داری نمی آید ز من با گل و خار جهان یک رنگم از روشندلی صبح سیمینم سیه کاری نمی آید ز من آتشی بویی ز دلجویی نمی آید ز تو چشمه ام کاری به جز زاری نمی آید ز من 1 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۳۸۹ منع خویش از گریه و زاری نمی آید ز من طفل اشکم خویشتن داری نمی آید ز من با گل و خار جهان یک رنگم از روشندلی صبح سیمینم سیه کاری نمی آید ز من آتشی بویی ز دلجویی نمی آید ز تو چشمه ام کاری به جز زاری نمی آید ز من نازها زان نرگس مستانه میباید کشید این دل شوریده تا آنجعد و کاکل بایدش 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده