سمندون 19437 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ طنز : توهم ميزني دختر دلت خورشييد مي خواهد ؟! نميدانم چرا خورشييييد ! نمي داني چه مي خواهد ؟؟ دلت يك مااه ميخواهد كه عمري در برت باشد ... كه نورش مرهمي بر دل دواي ه مرهمي باشد دمه شما گرم دلدار مرا وعده دهد نشنومش بر مصحف اگر دست نهد نشنومش گوید والله که نشنوی نشنومت خواهد که به اینها بجهد نشنومش 3 لینک به دیدگاه
hamidrad 791 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ دمه شما گرم دلدار مرا وعده دهد نشنومش بر مصحف اگر دست نهد نشنومش گوید والله که نشنوی نشنومت خواهد که به اینها بجهد نشنومش شب ، نواي سرد باران ، مي وزيد ميشنيدي ؟ واااي از غم مي وزيد گفتم اي باران هستي بخش عشق او برفت و همچو طوفان ، ميوزيد 3 لینک به دیدگاه
niaz 9807 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ شب ، نواي سرد باران ، مي وزيدميشنيدي ؟ واااي از غم مي وزيد گفتم اي باران هستي بخش عشق او برفت و همچو طوفان ، ميوزيد دارم اميد عاطفتي از جانب دوست كردم جنايتي اميدم به عفو اوست دانم كه بگزرد ز سر جرم من كه او گر چه پريوش است وليكن فرشته خوست 3 لینک به دیدگاه
MH.Sayyadi 14584 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ تو را خبر ز دل بی قرار باید و نیست غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست اسیر گریه ی بی اختیار خویشتنم فغان که در کف من اختیار باید و نیست 2 لینک به دیدگاه
گـنـجـشـک 24371 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ تاب بنفشه می دهد طره ی مشکسای تو پرده غنچه می درد خنده ی دلگشای تو ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز کز سر صدق می کند شب همه شب دعای تو 3 لینک به دیدگاه
niaz 9807 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ تاب بنفشه می دهد طره ی مشکسای توپرده غنچه می درد خنده ی دلگشای تو ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز کز سر صدق می کند شب همه شب دعای تو وقت سحر است خيز طرفه پسر پر باده ي لعل كن بلورين ساغر 3 لینک به دیدگاه
گـنـجـشـک 24371 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست آنجا جز آنکه جان بسپارند هیچ چاره نیست 3 لینک به دیدگاه
MH.Sayyadi 14584 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ تابد فروغ مهر و مه از قطره های اشک باران صبحگاه ندارد صفای اشک گوهر به تابناکی و پاکی چو اشک نیست روشندلی کجاست که داند بهای اشک ؟ 4 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ کم کن طمع از جهان و میزی خرسند از نیک و بد زمانه بگسل پیوند می در کف و زلف دلبری گیر که زود هم بگذرد و نماند این روزی چند 3 لینک به دیدگاه
گـنـجـشـک 24371 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 تیر، ۱۳۸۹ دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند پنهان خورید باده که تزویر می کنند ناموس عشق و رونق عشاق می برند عیب جوان و سرزنش پیر می کنند 2 لینک به دیدگاه
niaz 9807 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 تیر، ۱۳۸۹ دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنندپنهان خورید باده که تزویر می کنند ناموس عشق و رونق عشاق می برند عیب جوان و سرزنش پیر می کنند دست در حلقه آن زلف دو تا نتوان كرد تكيه بر عهد تو و باد صبا نتوان كرد آن چه سعي است من اندر طلبت بنمايم اينقدر هست كه تغيير قضا نتوان كرد 2 لینک به دیدگاه
armstrong 2214 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 تیر، ۱۳۸۹ دیر آمدی ای نگار سرمست زودت ندهیم دامن از دست 2 لینک به دیدگاه
niaz 9807 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 تیر، ۱۳۸۹ [QUOTE=armstrong;185559]دیر آمدی ای نگار سرمست زودت ندهیم دامن از دست تا دل هرزه گرو من رفت به چنين زُلف او زان سفر دراز خود عزم وطن نمي كند 2 لینک به دیدگاه
armstrong 2214 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 تیر، ۱۳۸۹ دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت دستم نمی رسد که بگیرم عنان دوست 3 لینک به دیدگاه
niaz 9807 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 تیر، ۱۳۸۹ دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفتدستم نمی رسد که بگیرم عنان دوست "گر مي نخوري طعنه مزن مستان را بنياد مكن تو حيله و دستان را تو غره بدان مشو كه مَي مي نخوري صدلقمه خوري كه مَي غلام است آن را" 3 لینک به دیدگاه
armstrong 2214 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 تیر، ۱۳۸۹ الا ای باد شبگیری،بگوی آن ماه مجلس را تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران 3 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 تیر، ۱۳۸۹ نیکی و بدی که در نهاد بشر است شادی و غمی که در قضا و قدر است با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است 3 لینک به دیدگاه
niaz 9807 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 تیر، ۱۳۸۹ تا چند اسير رنگ و بو خواهي شد چند از پي هر زشت و نكو خواهي شد گر چشمه ي زمزمي و گر آب حيات آخر به دل خاك فرو خواهي شد 3 لینک به دیدگاه
armstrong 2214 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 تیر، ۱۳۸۹ دیدی که غم عشق دگر بار چه کرد چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد 3 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 تیر، ۱۳۸۹ تا چند اسير رنگ و بو خواهي شدچند از پي هر زشت و نكو خواهي شد گر چشمه ي زمزمي و گر آب حيات آخر به دل خاك فرو خواهي شد چقد معنا داره این روزها دریاب که از روح جدا خواهی رفت در پرده اسرار فنا خواهی رفت می نوش ندانی از کجا آمدهای خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده