رفتن به مطلب

وصف حالتان با زبان شعر


*Polaris*

ارسال های توصیه شده

آرامم...

حتی وقتی خاکستری ....یا سیاه می نویسم.....

باز آرامم.....

من یاد گرفته ام...

که خود را از آن چه هست...

بیشتر به کوچه ی علی چپ بزنم...

آخر در آن کوچه....

کسی دیگر به تو نگاه نمی کند بعد از قضاوت...

  • Like 8
لینک به دیدگاه

به خیال خال رویت شده طی بساط عمر

نظری به حال زارم که تو محیی جهانی

زچه رو شبی به سویم نظری نمی نمایی

 

به برم نمی نشینی به برت نمی نشانی

 

تو که واقفی زحال دل زارناتوانم

چه شود اگر نمایی، نظری به ناتوانی

نه زبان آن که گویم غم و ماجرای دل را

  • Like 7
لینک به دیدگاه

خشک آمد کشتگاه من

در جوار کشت همسايه

گرچه می‌گويند : « می‌گريند روی ساحل نزديک

سوگواران در ميان سوگواران. »

قاصد روزان ابري، داروگ! کی می‌رسد باران؟

  • Like 6
لینک به دیدگاه

بعضـــی وقتــــا هست کــــه دوس داری يکــــی

 

کنــــارت بــــاشــــه... محکــــمـ بغلــــت کنــــه...

 

بــــذاره اشک بــــريــــزی تــــا سبکــــ بشـــی....

 

بعــــد آرومـ تــــو گــــوشت بگــــه: ديوونه چته؟ من که باهاتم!

  • Like 7
لینک به دیدگاه

پنجره را باز کنی،

 

نسیم از دستهای من عبور می کند،

 

برایت هزار قاصدک سلام روانه کرده ام.

 

غم هایت را بسپار به باد،

 

به آب

 

و لبخند بزن زندگی را بی بهانه.

  • Like 5
لینک به دیدگاه

ایستاده روی پلکهام،

و گیسوانش،

درون موهام

شکل دستهای مرا دارد،

رنگ چشمهای مرا...

در تاریکی من محو می شود،

مثل سنگ ریزه ای دربرابر آسمان.

چشمانی دارد همیشه گشوده،

که آرام از من ربوده...

رویاهایش ،

با فوج فوج روشنایی،

ذوب می کنند

خورشیدها را

و مرا وامی دارند به خندیدن،

گریستن،

خندیدن

و حرف زدن،

بی آنکه چیزی برای بیان باشد...

  • Like 4
لینک به دیدگاه

کاش یکی پیدا می شدکه وقتی می دید گلویت ابر دارد و

 

چشمانت باران،به جای آنکه بپرسد: چته؟ چی شده؟‌ چرا؟

 

بغلت کند و بگوید : گریه کن ...

  • Like 5
لینک به دیدگاه

حرف تازه ای به خاطرم نمی رسد

ورنه با تو حرف می زدم

من هنوز زنده ام

آفتاب پشت ابر مانده ام

من در این سکوت

بارها برایتان شعر گفته ام

شعر خوانده ام

من خیال نیستم

هستم و هنوز معتقد به واژه ی زوال نیستم

حرف تازه ای به خاطرم نمی رسد

ورنه - لال نیستم.

  • Like 7
لینک به دیدگاه

با ساعت دلم

 

وقت دقیق آمدن توست

 

من ایستاده ام:

 

مانند تک درخت سر کوچه

 

با شاخه هایی از آغوش

 

با برگ هایی از بوسه

 

 

با ساعت غرورم اما!

 

من ایستاده ام:

 

با شاخه هایی از تابستان

 

با برگ هایی از پاییز

 

هنگام شعله ور شدن من

 

هنگام شعله ور شدن توست

 

ها...چشم ها را می بندم

 

ها...گوش ها را می گیرم

 

با ساعت مشامم

 

اینک:

 

وقت عبور عطر تن توست.

  • Like 5
لینک به دیدگاه

حالم مانده است...

بین خوشی و ناخوشی..معلق...

گاه به سوی خوشی میل می کند...

گه به سوی غم...

این میان..

حال...دست خودش را دوست دارد...

به هر دو به یک میزان بدهد....

  • Like 7
لینک به دیدگاه

تو و یک وعده و فارغ ز من هر شب به خواب خوش

من و شب‌ها و درد انتظار و دل طپیدن‌ها

 

پر و بالم به حسرت ریخت در کنج قفس آخر

خوشا ایام آزادی و در گلشن دویدن‌ها

 

کنون در من اگر بیند به خواری و غضب بیند

کجا رفت آن به روی من به شوق از شرم دیدن‌ها

  • Like 6
لینک به دیدگاه

من بی نهایت خو شــــــــحــــــالــــم

میچرخم

میخندم

حتی خنده ، زیاد آورده ام !

این یعنی من خیلی خیـــــــلی خوشبختــــــــم !

  • Like 4
لینک به دیدگاه

در سکوتم نشسته ام و به اطرافم نگاه میکنم

و به روز هایی که گذشت فکر میکنم

 

روزهایی که به سرعت رفت به خاطره تبدیل شد

دیگه دلخوشی جز دفتر تنهایی ندارم

 

دفتری که یکی یکی برگ هاش با خاطره ها پر شده

 

به خودم می گم چطور ِ که دفتر طاقت غصه هام رو در بیارم

 

یکی یکی برگهاشو ورق می زنم هر چی بیشتر به آخرش نزدیک

می شم تنهاییم بیشتر بیشتر می شه ...

 

نمی دونم چرا توی این سکوت منتظرم

 

حس انتظاری که برای خودم هم تازگی داره

 

شاید باز دلتنگ شدم

 

دلتنگ مهربانی که هفت روز هفته به حرف هام گوش می ده

و در جواب فقط سکوت رو بدرقه راهم می کنه

...

  • Like 3
لینک به دیدگاه

شبی دور از تو _ اما با تو _ تا صبح

در آن دوران شیرین ره سپردم

تورا با خود به آنجاها که یک عمر

غمت جان مرا می برد ، بردم

هزاران بار دستت را به گرمی

به روی سینه تنگم فشردم

وفاهای تو را یک یک شمردم

خطاهای تو را ده ده شمردم

زحد بگذشت چون خودکامگی هات

صفای خویش را افسوس خوردم

به چشم خویشتن ، دیدی در این عشق؟

تو در من زیستی، من در تو مردم ....

 

 

 

08.gif

  • Like 1
لینک به دیدگاه

وقتی که من بچه بودم ،

پرواز یک بادبادک

می بردت از بام های سحرخیزی پلک

تا

نارنجزاران خورشید .

آه ،

آن فاصله های کوتاه .

وقتی که من بچه بودم ،

خوبی زنی بود که بوی سیگار می داد ،

و اشکهای درشتش

از پشت آن عینک ذره بینی

با صوت قرآن می آمیخت .

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...