رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

آنقــدر مرا سرد کرد ؛

از خودش .. از عشق ..

کــه حالا بــه جاي دلبستن ،‌ يخ بسته ام!

آهاي !!! روي احساسم پا نگذاريــد ..

ليز مي‌‌خوريــد

شاید دلش جا ماند

ازین پس حرفهایم را رایگان گوش داد

  • Like 11
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 1.4k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

اگر روزی دشمن پیدا كردی، بدان در رسیدن به هدفت موفق بودی!

اگر روزی تهدیدت كردند، بدان در برابرت ناتوانند!

اگر روزی خیانت دیدی، بدان قیمتت بالاست!

اگر روزی ترکت کردند، بدان با تو بودن لیاقت می خواهد...

  • Like 7
لینک به دیدگاه

یادگار قلم به دست همان پینه ای است که به انگشت داری..

 

 

اما

 

یادگار عشق به قلب را چه میدانی؟

 

همان زخم؟

 

همان درد؟

 

همان رنج؟

 

کدامین را به یادگار گرفته ای از عشق؟

 

مرا جز زخمی از ان به یادگار نمانده است...

 

اما

 

چه دوست داشتنیست این زخم..

  • Like 9
لینک به دیدگاه

سیب

از دستهای من بالا می رود ...

چراغ

از چشمهای تو ...

چراغ را خاموش کن

سیب را به تو می دهم ...

گاز بزن

تاریکی های مرا ...

  • Like 11
لینک به دیدگاه

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 8
لینک به دیدگاه

چيزي در درونم شكسته است و من با تمام بي‌تمامم خسته‌ام

آنقدر خسته كه دوست دارم تا ابد بخوابم

و خواب هيچ كس را نبينم

وقتي كه خواب مي‌بينم

انگار كه خسته‌تر مي‌شوم

دلم براي هيچ تنگ است و تنم براي هيچ پوچ است

صداي ثانيه‌ها را مي‌شنوم

اما هفته‌ها و ماه‌ها را نمي‌بينم

انگار كه سوار مركبي از هيچ شده‌ام و مقصدم ناكجاآبادي است كه هرگز نمي‌رسم

خوابم مي‌آيد

بي‌هيچ پاياني ...

  • Like 9
لینک به دیدگاه

ای مهربانی تو

زلال تر از آب

از خاک من

ای ابر! ای ترانه نشنیدنی

همراه ساز شب های خستگی

شب های انتظارم

تا صبح پای پنجره ماندن

خواندن

تا صبح سوی دورترین پاره ابر

ای ابر مهربانی !‌ ای مهربانترین ابر

می بینمت به حاشیه ی آسمان هنوز

در کار چاره سازی این خاک شوربخت

فریاد می کشی

غریو زنان از این کوه

تا کوه دوردست

و گیسوان سوخته ات را می بینم

از ریگ داغ بادیه روییده است

دیدی که سوختم

دیدم که سوختی

دیدی که بند بند من از تشنگی گسست

دیدم که چشم سرخ تو رگبار گریه را

لغزیده پشت دست

با آنکه لب پنجره ماندم تا صبح

با آنکه پشت پنجره خواندی

  • Like 5
لینک به دیدگاه

بساطم امشب از هميشه تهي‌تر بود؛

به جز بهانه و دلتنگي،

_که واژه‌هاي کهنه‌ي من بودند_

نه گريه مانده‌بود نه اندوه تلخ تنهايي

شبيه بوسه‌اي که نمي‌داند

کجاي دست‌هاي تو جا دارد؛...

 

ميان فکرهاي تو گم بودم

و واژه‌اي شبيه نمي‌دانم

به چشم‌هاي آينه مي‌تابيد

و پلک‌هاي روزنه را مي‌بست

بساطم امشب از هميشه تهي‌تر بود

شب از حضور تو مي‌ترسيد

و من

کنار فکرهاي تو خوابيدم؛

و باز وقتي صبح

به دست‌هاي پنجره مي‌تابد؛

تو را

ميان خواب و خاطره

مي‌يابد...

  • Like 6
لینک به دیدگاه

بهتر نیست بروم؟

بیخیال باشم و بروم؟

و بالاخره زندگی را بی‌اهمیت ببینم

شانه‌هایم را بالا بیاندازم

و بروم؟

دنیا را رها کنم (یا به کس دیگری بدهم) فکر کنم:تا همن‌جا بس است

و بروم؟

به دنبال دری باشم

و اگر دری نیست: دری بسازم[font=times new roman]

[/font]با احتیاط آن را باز کنم

و بروم – یا با سرگرمی‌های کوچک سر کنم؟

و بمانم؟

بمانم؟

نه !

میروم .

  • Like 6
لینک به دیدگاه

هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد

باشد که چو روز آید بروی گذرت افتد

زیبد که ز درگاهت نومید نگردد باز

آن کس که به امیدی بر خاک درت افتد

آیم به درت افتم، تا جور کنی کمتر

از بخت بدم گویی خود بیشترت افتد

من خاک شوم، جانا، در رهگذرت افتم

آخر به غلط روزی بر من گذرت افتد

گفتم که: بده دادم، بیداد فزون کردی

بد رفت، ندانستم، گفتم: مگرت افتد

در عمر اگر یک دم خواهی که دهی دادم

ناگاه چو وابینی رایی دگرت افتد

کم نال، عراقی، زانک این قصهٔ درد تو

گر شرح دهی عمری، هم مختصرت افتد

  • Like 3
لینک به دیدگاه

پر مثل پریدن

 

پر زد و رفت ؛ مثل پرنده ...

 

مثل همین پرده ؛ که با باد تکان میخورد

 

و اصلا نمی فهمد

 

که بوی تو را دارد ؛ جارو می کند !

 

مثل سکوت

 

آمد و نشست

 

بین کلماتی ؛ که باید به هم می گفتیم

 

و نگفتیم ...

 

و یادمان رفت

 

مثل مرگ

 

آمد و برد

 

تمام آن چیزهایی ؛ که قاب گرفته بودیم ...

 

چه زود

 

باران بند آمد

 

اما تو نیامدی ...

 

بهمن محمدی

  • Like 8
لینک به دیدگاه

زکوی مغان رخ مگردان که آنجا فروشند مفتاح مشکل گشایی

 

بیاموزمت کیمیای سعادت زهم صحبت بد جدایی جدایی

 

مکن حافظ از جور دوران شکایت چه دانی تو ای بنده کار خدایی

  • Like 7
لینک به دیدگاه

اشكهایم روی یخها جاریست

صورتم چون كف دریاچه گل آلود

و نگاهم به دنبال سكوتی غمناك

كاش می توانستم بشكنم

این سكوت غم تنهایی دل را

كاش می شد

به یكباره شكستش آن را

كاش . . .

  • Like 8
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...