رفتن به مطلب

صدای سنگین سکوت...!


*Polaris*

ارسال های توصیه شده

  • 2 هفته بعد...
  • پاسخ 581
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

  • 4 هفته بعد...

از سکوت می آیم ! ! !

 

از تدفین غمگیـن واژه

 

در قبــر آه

 

از تکه پاره های روز خاطـره می آیم

 

چسـبیده به شـب و گریه

 

با دسـت های می آیم که سـتاره و ماه را به آسـمان دوخته اند

 

جــاده اما پیدا نشـد

 

و

 

تــو گم شـدی

 

من از انتـهای راه می آیم

 

از پیچـی تا پایان

 

کـه بـه آخـر نرسـید .

لینک به دیدگاه

سکوت کن ...

 

بغضت را به هیچ تاییدی حواله نکن

 

وقتی این واژه ها آنقدر از " فاصله" رشوه گرفته اند

 

که تمام قاصدک ها را به باد ِ مخالف میفروشند

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

در هجوم لحظه هاي پوچ

 

جدايي سكوت

 

تنها يادگار لحظه هاي با تو بودن است

 

وقتي ثانيه ها

 

رفتن را تلنگر مي زنند

 

بودنت به كوچه فراموشي كوچ مي كند...!

 

 

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

تو ابتدای من شدی!

سرآغازِ تمامِ شروع های دوباره ام...

 

من خودم را

بغض هایم را

... دردهایم را

دلتنگی هایم را

تلخی و کابوسهایم را

و هر آنچه مرا از من دور کرده است

به مددِ دستهای تو

کنار زده ام

و از تو آغاز کردم...

 

دلم گریستن میخواهد و....سکوت،

و تو را

که نگفته همه چیز را میدانی...

لینک به دیدگاه

ایــــــــن روزهــــا . . .

مــــــــن خـــــــــدای سکوتـــــــــــ شده ام

خفقــــــــان گـــــرفته ام تـا . . .

آرامــــــــش اهالـــــــــی ِ دنــیا

خــــــــــط خطــــــــی نشـــود . . . . . . .

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
  • 2 هفته بعد...

 

دنیا کوچک تر از آن است،

 

 

که گم شده ای را در آن یافته باشی.

 

 

-هیچ کس اینجا گم نمی شود!-

 

 

آدمها به همان خونسردی که آمده اند ،

 

 

چمدانشان را می بندند

 

 

و ناپدید می شوند.

 

 

یکی در مِه،

 

 

یکی در غبار،

 

 

یکی در باران،

 

 

یکی در باد،

 

 

و بی رحم ترینشان در برف.

 

 

آنچه بر جای می ماند،

 

 

ردپایی است،

 

 

و خاطره ای که هر از گاهی،

 

 

پس می زند مثل نسیم

 

 

پرده های اتاقت را.

 

عباس صفاری

لینک به دیدگاه

من زنده بودم اما انگار مرده بودم

از بس که روزها را با شب شمرده بودم

یک عمر دور و تنها، تنها به جرم این که

او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم

یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم

از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد

گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم

وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد

کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم

 

(محمد علی بهمنی)

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...
  • 2 هفته بعد...

پادشاه سکوت

 

 

در باورم نمی گنجد ماندم میان دو راهی

اینگونه آشفته گردم از برق چشم سیاهی

 

نه این عدالت نباشد در قعر آتش بسوزم

این من که حتی ندارم مانند طفلی گناهی

 

محتاج یک قطره عشقم در اوج نا باوریها

مانند یک قطره شبنم در دست سبز گیاهی

 

من پادشاه سکوتم در سرزمین پر از درد

در جنگ با نعره اما حتی ندارم سپاهی

 

در دست طوفان اسیرم با خود مرا می کشاند

می کوبدم گاه بر در یا اینکه بر کوه گاهی

 

باید بگویم برایت حتی اگر زشت باشد

باید برایت بخوانم حتی اگر تو نخواهی

 

آخر چگونه بگویم از دست تو شکوه دارم

در سینه اما ندارم تا بر کشم سوز آهی

 

میدانم این خواستن هم سودی برایم ندارد

جز اینکه آخر رساند در مرز مرگ و تباهی

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...