رفتن به مطلب

صدای سنگین سکوت...!


*Polaris*

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 581
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

به همديگر مي رسيم

 

حتي اگر

 

ديوار چين بين دست هايمان باشد ...

 

کجي از خاطرات برج پيزا محو خواهد شد،

 

هر کجا که

 

داربست هايمان باشد !!!

لینک به دیدگاه

همين كه سوار قطار می شويم ...

همين كه قطار راه می‌افتد ...

درختان جاده ...

يادشان می‌افتد كه بايد بروند جايی ...

تند و تند ...

دست تكان می‌دهند ...

و ...

با عجله می‌روند ...

به سمت ايستگاهی كه ...

ما از آن راه افتاده ايم ...

و ...

وقتی ما برمی‌گرديم ...

وقتی قطار راه می‌افتد ...

درختان جاده ...

تند و تند ...

برمی‌گردند سر جاهايشان ...

.

.

.

هيچ معلوم نيست كجا بوده‌اند ...

هيچ معلوم نيست چه كار كرده‌اند ...

لینک به دیدگاه

باز در پنجه ی تاریکی شب

سوز این سینه ی من حسرت تست

باز در سجده ی کفر آلودم

یادت ایمان مرا با خود شست

چشمت افسونگر احساس نیاز

رقصت احیاگر بی تابی هاست

هم در این خانه ی پر گشته ز آه

یاد تو علت بی خوابی هاست

باز هم وسوسه ی آغوشت

هست و پی در پی خواهشهایم

و چنین دانه ی انکار از تو

خود جواب من و چالشهایم

ای که احساس مرا می دانی

بگشا چشم خمار آلودت

تا ببینی که چه سوزانم من

از نگاه دل و جان فرسودت

وین همه راز که در شعر من است

همه از باور تو جوشیدست

کاش یکدم به کنارم آیی

ای که عشقت به دلم روییدست

لینک به دیدگاه

فعلا در سکوت و تاریکی غرق خواهم شد

و چشم انتظار مرگ

مرا بیدار نکنید

خسته شدم به خدا قسم دیگه حریف غصه هام نمیشم

همه چیز رو مرخص کردم حتی شعرهام

خزان عمرم نزدیکه

حق با شماست من هیچگاه پس از مرگم

جرات نکرده ام پس از مرگم در اینه بنگرم

و ان قدر مردهام که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمی کند

افسوس من مرده ام

وشب هنوز هم گوئی ادامه همان شب بیهوده است

هر روز بر دستهایم خطی میکشم با تیغ

که یادم باشد ..................

اصلا بی خیال من از دست رفته ام

از دست رفته ام!!!!!

از دست مي روم!!!!!

از دست خواهم رفت!!!!!

لینک به دیدگاه

 

دلم یک غریبه می خواهد

 

بیاید بنشیند فقط سکوت کند

 

و من هـی حرف بزنم و بزنم و بزنم

 

تا کمی کم شود این همه بار ...

 

بعد بلند شود و برود

 

انگار نه انگار ...!

 

 

 

 

لینک به دیدگاه

اگر روزی رسد دستم به دامانت

کنم جان را به قربانت

 

ولی بی لطف و احسانت چگونه

شوم ناخوانده مهمانت چگونه؟

 

تو معبود منی بگذار داد از دل بگیرم

پناهم ده که بر سقف حرم منزل بگیرم

 

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

دخترک برگشت

چه بزرگ شده بود

پرسیدم: پس کبریتهایت کو ؟!

پوزخندی زد ...

گونه اش آتش بود ، سرخ ، زرد ...

گفتم: می خواهم امشب

با کبریتهای تو ، این سرزمین را به آتش بکشم !

دخترک نگاهی انداخت ، تنم لرزید ...

گفت : کبریت هایم را نخریدند

سالهاست تن می فروشم ...

می خری ؟!...

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...