رفتن به مطلب

صدای سنگین سکوت...!


*Polaris*

ارسال های توصیه شده

و امشب بغض شکوه هایم ترکیده است

می خواهم شرح سکوتم را برایت بنگارم

التهاب روزهای انتظارم را

خاموشی شبهای بیقراریم را

و آوای غمناک مرغ عشقم را

پس با تمام وجود ناله هایم را بشنو و

به خاطر بسپار...

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 581
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

سکوت و رنج تنهایی شکستنها

و دست خویش بر گیسوی بردنها

ترا تا انتهای رویش گلهای وصلت دوست می دارم

ترا تا چشمک مستانه نرگس

ترا تا روزگار رقص گلها دوست می دارم...

لینک به دیدگاه

می رسد تا به قفس های بلورین گناه

جاده سرد سکوتی که غبارش شده ام

هوس چیدن یک سیب پر از وسوسه است

باغ چشمت که هواخواه بهارش شده ام

انتظار قفس و این همه تکرار سکوت

سرنوشتی است که من سخت دچارش شده ام...

لینک به دیدگاه

امروز چه دلگيرم هنوز

سزاي اين همه بودن وبودن

چه بود؟

ان همه اواز رفتن و رفتن

چه شد؟

به كجا مي برم اين بال زخمي را؟

اهاي سكوت!

براي يك بار هم كه شده بيدار باش

و فرياد را صدا كن !

لینک به دیدگاه

عشق به زخم که برسد سکوت می شود

 

زخم که عمیق شود، بیداری دل ، درد دارد

 

من

 

در این بغض های هر لحظه ،

 

در این دلتنگی های مدام،

 

در این آشفتگی های دقایق،

 

دارم س ک و ت می شوم

 

با من از عشق چیزی بگو

 

پیش از آنکه زخم هایم عمیق شود !

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
  • 2 هفته بعد...

معلم خوبی بودی

 

به من یاد دادی خط بزنم اشتباه‌ها را !

 

خط بزنم کلمه‌ای را

 

که از بس قدیمی شده بود

 

دیگران به من می‌خندیدند ...

 

و تو

 

تنها در شعر خوش داشتی

 

نه در زندگی ...

 

خط بزنم حرف‌هایی را که گیر کرده‌است

 

مثل بغضی در گلوی این شعر !

 

حرف‌های تازه و جذاب

 

که هر روز می‌آیند و می‌روند و فراموش می‌شوند

 

روزهای‌مان را قشنگ‌تر می‌کنند

 

درست مثل آدم‌ها ...

 

خط بزنم تصویری را

 

که خیالم کشیده بود

 

و خیال می‌کردم

 

آن‌قدر زیبایی دارد

 

که سرریز می‌کند به زندگی !

 

و خط بزنم خودم را

 

که بزرگ‌ترین اشتباه بودم ...

 

معلم خوبی بودی !

 

شهاب مقربین

لینک به دیدگاه

مرد

مرگ پروانه ها را می فروشد

به چند اسكناس كاغذی

یک نفر می گوید:

«نمی ارزد، گران است!»

من

خیره به پروانه های قاب گرفته

می گویم:

نمی ارزد

نمی ارزد

نمی ارزد ...

 

زینب حاتم پور

لینک به دیدگاه

تو را گم کرده ام امروز ...

وحالا لحظه هاي من ..

گرفتار سکوتي سرد و سنگينند...

وچشمانم...

که تا ديروز به عشقت مي درخشيدند ...

نمي داني چه غمگينند...

چراغ روشن شب بود...

برايم چشم هاي تو...

نمي دانم چه خواهد شد...

پر از دلشوره ام...

لینک به دیدگاه

دوست داشتن هميشه گـــفتن نيست

گاه سکوت است

و گاه نگــــــاه ...

غـــــريبه !

اين درد مشترک من و توست

که گاهي نمي توانيم در چشمهاي يکد يگــرنگــــاه کنيم

لینک به دیدگاه

25reg40.jpg

 

 

سکوت خواهم کرد واز یاد خواهم برد ،

آن چه را که به پایان رسید

وشروع خواهم کرد آنچه را که دوباره به اتمام میرسد:

سیگاری آتش خواهم زد تا بخاطر...

قلمی خواهم شکست تا به آغاز...

اراده ای خواهم کرد تا به عمل...

تیری رها خواهم ساخت تا به ثمر...

فنجانکی خواهم شکست تا به شکست...

بره ای خواهم شد تا به تمرد...

وعمری خواهم کرد تا به مرگ...

و اوقات را معدوم خواهم ساخت

همچنانکه آب غسالخانه ای را چرک...

و خاکی را مزدود...

زندگیم را مفعول...

و خدایان را برای لحظه ای مشغول خواهم ساخت

سنگ تراش شروع میکند برای لقمه نانی

وچه اهمیت دارد حقیقت آنچه مینویسد چیست؟

چه اهمیتی دارد سال تولد اتفاقی که به پایان رسیده است؟

و فریاد های انزجار از درد زایمان مادرم،تنها با نام پدر بر سنگ جای میگیرد

من از آنچه بودم جدا شدم

قطعه چند وبلوک چند نام من است

تنها خود میتوانم مراقب خود باشم

گودالم را دوست خواهم داشت

و با موریا نه هایم چند ساعتی بازی خواهم کرد

و اگر صدایی لرزان بر قبر من حمدی خواند

به او خواهم خندید ،تا حد مرگ...

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

من اکنون احساس می کنم ،

بر تل خاکستری از همه آتش ها و امیدها و خواستن هایم ،

تنها مانده ام .

و گرداگرد زمین خلوت را می نگرم.

و اعماق آسمان ساکت را می نگرم.

و خود را می نگرم

و در این نگریستن های همه دردناک و همه تلخ ،

این سوال همواره در پیش نظرم پدیدار است .

و هر لحظه صریح تر و کوبنده تر

که تو این جا چه می کنی ؟

امروز به خودم گفتم :

من احساس می کنم ،

که نشسته ام زمان را می نگرم که می گذرد.

همین و همین .

دکتر شریعتی

لینک به دیدگاه

هنگامی که من و شعر نامه هایم

از ابتدای نگاه تو

به انتهای سرزمین تمسخر پرتاب می شویم

دیگر

نه جایی برای ماندن من است

و

نه جایی برای شعرنامه های بی وزنم

گر توان رفتن نیست

باید

شعر سکوت را پیشه خود ساخت:icon_gol:

لینک به دیدگاه

شقایق گفت:

با خنده نه بیمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم

گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه

ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت

ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت

شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری

به جان دلبرش افتاده بود اما

طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد

ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را و بسوزانند

شود مرهم

برای دلبرش آندم شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده

و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه

به روی من

بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد

و او می رفت و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را رو به بالاها

تشکر از خدا می کرد

پس از چندی

هوا چون کورۀ آتش، زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست

به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

برای دلبرم هرگز دوایی نیست

و از این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما!

نمی فهمید حالش را چنان می رفت و

من در دست اوبودم

و حالامن تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟

که ناگه

روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد

دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد آنگه

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی

زهم بشکافت

زهم بشکافت

اما ! آه

صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را

به من می داد و بر لب های او فریاد

“بمان ای گل

که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی

بمان ای گل”

ومن ماندم

نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد

گل پیوسته عاشق شد

shaghayegh.jpg

لینک به دیدگاه

تا نیمه ی فردا شب

 

قصه تمام می شود ...

 

گفتی سنگی که بر گردنت آویزان کرده ای

 

بازی کودکانه ای است که سرت را خواهد شکست !

 

تا نیمه ی فردا شب

 

من می مانم و دردی

 

که با قرص ماه کامل می شود ...!

 

روجا چمنکار

لینک به دیدگاه

تنت را عریان کدام بوسه کردی

 

که از پله های من افتادی ...

 

تنها برای نجات تو میشد طناب را پاره کرد

 

هنوز دستهایی از پشت مرا می کشد

 

و قلاب می کند

 

به چشمهایی که خورشید نیست ...

 

ما ، مدتی است که سرد شده ایم

 

تا بوی نبودنمان بالا نگرفته

 

بی نماز !

 

خاکمان کنید

 

فاتحه ی ما خوانده است ...!

 

آرزو موسی نژاد

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...