رفتن به مطلب

صدای سنگین سکوت...!


*Polaris*

ارسال های توصیه شده

ارسال شده در

نـــــه نـــــام !

نـــــه چــــــــهره !

نـــــه اثر انگـــــشت !

آدم ها را از طرز " آه " کشيدن ‌شان بشناسيد ...!

  • Like 9
  • 2 هفته بعد...
  • پاسخ 581
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ارسال شده در

روزگـــــــار

چنـــــان شاهــــــرگ کــــــلامم را بریــــــده

کــــه سکـــوتم بنــــد نمــی آید.....

  • Like 8
  • 4 هفته بعد...
ارسال شده در

حرفی نباشد

بغض می‌شود

خط آخر !

و سکوت

نقطه‌ی ته خط ...

  • Like 5
ارسال شده در

کلاغِ مرده

يعني

پريدن هم

جايي تمام مي شود

 

شبنم آذر

  • Like 6
ارسال شده در

از سکوت می آیم ! ! !

 

از تدفین غمگیـن واژه

 

در قبــر آه

 

از تکه پاره های روز خاطـره می آیم

 

چسـبیده به شـب و گریه

 

با دسـت های می آیم که سـتاره و ماه را به آسـمان دوخته اند

 

جــاده اما پیدا نشـد

 

و

 

تــو گم شـدی

 

من از انتـهای راه می آیم

 

از پیچـی تا پایان

 

کـه بـه آخـر نرسـید .

  • Like 6
ارسال شده در

سکوت کن ...

 

بغضت را به هیچ تاییدی حواله نکن

 

وقتی این واژه ها آنقدر از " فاصله" رشوه گرفته اند

 

که تمام قاصدک ها را به باد ِ مخالف میفروشند

  • Like 6
ارسال شده در

همـیشه که نـباید زلزله بیاید

که ویرانی را ببـینی

همـین کـه تـنها شـدی ویـرانی......!!!!!

  • Like 7
  • 2 هفته بعد...
ارسال شده در

در هجوم لحظه هاي پوچ

 

جدايي سكوت

 

تنها يادگار لحظه هاي با تو بودن است

 

وقتي ثانيه ها

 

رفتن را تلنگر مي زنند

 

بودنت به كوچه فراموشي كوچ مي كند...!

 

 

  • Like 7
ارسال شده در

سکوت و صبوری ام را

به حساب ضعف و بی کسی ام نگذار ،

دلم به چیزهایی پای بند است

که تو یادت نمی آید ...

  • Like 5
  • 2 هفته بعد...
ارسال شده در

وقت هائی هست

که دلم به خیال تو

خیره می شود

و چشم هایم

نبودت را

تا بلوغ گریه

درد می گیرند

وقت هائی مثل

تمام حالا های من

 

 

پرویز صادقی

 

  • Like 4
ارسال شده در

تو ابتدای من شدی!

سرآغازِ تمامِ شروع های دوباره ام...

 

من خودم را

بغض هایم را

... دردهایم را

دلتنگی هایم را

تلخی و کابوسهایم را

و هر آنچه مرا از من دور کرده است

به مددِ دستهای تو

کنار زده ام

و از تو آغاز کردم...

 

دلم گریستن میخواهد و....سکوت،

و تو را

که نگفته همه چیز را میدانی...

  • Like 3
ارسال شده در

ایــــــــن روزهــــا . . .

مــــــــن خـــــــــدای سکوتـــــــــــ شده ام

خفقــــــــان گـــــرفته ام تـا . . .

آرامــــــــش اهالـــــــــی ِ دنــیا

خــــــــــط خطــــــــی نشـــود . . . . . . .

  • Like 6
  • 2 هفته بعد...
ارسال شده در

راه كــه مــي روم

مــدام بــر مي گــــردم

پشت ســـرم را نگــــاه مي كنـم

ديــوانـــه نيستــــم

خنجـر از پشت خورده ام

  • Like 6
  • 2 هفته بعد...
ارسال شده در

آرزوی قشنگیست

داشتن رد پای تو

 

کنار رد پای من

اما هنوز

نه برف آمده و نه تو...!

  • Like 6
ارسال شده در

 

دنیا کوچک تر از آن است،

 

 

که گم شده ای را در آن یافته باشی.

 

 

-هیچ کس اینجا گم نمی شود!-

 

 

آدمها به همان خونسردی که آمده اند ،

 

 

چمدانشان را می بندند

 

 

و ناپدید می شوند.

 

 

یکی در مِه،

 

 

یکی در غبار،

 

 

یکی در باران،

 

 

یکی در باد،

 

 

و بی رحم ترینشان در برف.

 

 

آنچه بر جای می ماند،

 

 

ردپایی است،

 

 

و خاطره ای که هر از گاهی،

 

 

پس می زند مثل نسیم

 

 

پرده های اتاقت را.

 

عباس صفاری

  • Like 5
ارسال شده در

من زنده بودم اما انگار مرده بودم

از بس که روزها را با شب شمرده بودم

یک عمر دور و تنها، تنها به جرم این که

او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم

یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم

از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد

گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم

وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد

کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم

 

(محمد علی بهمنی)

  • Like 4
  • 3 هفته بعد...
ارسال شده در

نگذار دیگران نـــــــــام تو را بدانند

 

همین زلال چشمانـــت

 

برای پـــــچ پـــــــــچ هزار ساله آنان کافیست... !!

  • Like 4
ارسال شده در

لبـــــــــانم را دُوخته ام

مبــادا بگویم "دوســـــــتت دارم "

که هر بار گفتـــــم ،

تنـــهایی ام بزرگتر شد

  • Like 5
  • 2 هفته بعد...
ارسال شده در

هر شب هزار حنجره هست که از پنجره های شهرم خدا را صدا می زنند ...

از خدا چرا صدا نمی رسد ؟!...

 

  • Like 4
ارسال شده در

پادشاه سکوت

 

 

در باورم نمی گنجد ماندم میان دو راهی

اینگونه آشفته گردم از برق چشم سیاهی

 

نه این عدالت نباشد در قعر آتش بسوزم

این من که حتی ندارم مانند طفلی گناهی

 

محتاج یک قطره عشقم در اوج نا باوریها

مانند یک قطره شبنم در دست سبز گیاهی

 

من پادشاه سکوتم در سرزمین پر از درد

در جنگ با نعره اما حتی ندارم سپاهی

 

در دست طوفان اسیرم با خود مرا می کشاند

می کوبدم گاه بر در یا اینکه بر کوه گاهی

 

باید بگویم برایت حتی اگر زشت باشد

باید برایت بخوانم حتی اگر تو نخواهی

 

آخر چگونه بگویم از دست تو شکوه دارم

در سینه اما ندارم تا بر کشم سوز آهی

 

میدانم این خواستن هم سودی برایم ندارد

جز اینکه آخر رساند در مرز مرگ و تباهی

  • Like 4

×
×
  • اضافه کردن...