Ssara 14641 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 شهریور، ۱۳۹۰ نـــــه نـــــام ! نـــــه چــــــــهره ! نـــــه اثر انگـــــشت ! آدم ها را از طرز " آه " کشيدن شان بشناسيد ...! 9 لینک به دیدگاه
sweetest 4756 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۹۰ روزگـــــــار چنـــــان شاهــــــرگ کــــــلامم را بریــــــده کــــه سکـــوتم بنــــد نمــی آید..... 8 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مهر، ۱۳۹۰ حرفی نباشد بغض میشود خط آخر ! و سکوت نقطهی ته خط ... 5 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مهر، ۱۳۹۰ کلاغِ مرده يعني پريدن هم جايي تمام مي شود شبنم آذر 6 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مهر، ۱۳۹۰ از سکوت می آیم ! ! ! از تدفین غمگیـن واژه در قبــر آه از تکه پاره های روز خاطـره می آیم چسـبیده به شـب و گریه با دسـت های می آیم که سـتاره و ماه را به آسـمان دوخته اند جــاده اما پیدا نشـد و تــو گم شـدی من از انتـهای راه می آیم از پیچـی تا پایان کـه بـه آخـر نرسـید . 6 لینک به دیدگاه
sweetest 4756 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مهر، ۱۳۹۰ سکوت کن ... بغضت را به هیچ تاییدی حواله نکن وقتی این واژه ها آنقدر از " فاصله" رشوه گرفته اند که تمام قاصدک ها را به باد ِ مخالف میفروشند 6 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مهر، ۱۳۹۰ همـیشه که نـباید زلزله بیاید که ویرانی را ببـینی همـین کـه تـنها شـدی ویـرانی......!!!!! 7 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آبان، ۱۳۹۰ در هجوم لحظه هاي پوچ جدايي سكوت تنها يادگار لحظه هاي با تو بودن است وقتي ثانيه ها رفتن را تلنگر مي زنند بودنت به كوچه فراموشي كوچ مي كند...! 7 لینک به دیدگاه
sweetest 4756 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۳۹۰ سکوت و صبوری ام را به حساب ضعف و بی کسی ام نگذار ، دلم به چیزهایی پای بند است که تو یادت نمی آید ... 5 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۹۰ وقت هائی هست که دلم به خیال تو خیره می شود و چشم هایم نبودت را تا بلوغ گریه درد می گیرند وقت هائی مثل تمام حالا های من پرویز صادقی 4 لینک به دیدگاه
sweetest 4756 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۹۰ تو ابتدای من شدی! سرآغازِ تمامِ شروع های دوباره ام... من خودم را بغض هایم را ... دردهایم را دلتنگی هایم را تلخی و کابوسهایم را و هر آنچه مرا از من دور کرده است به مددِ دستهای تو کنار زده ام و از تو آغاز کردم... دلم گریستن میخواهد و....سکوت، و تو را که نگفته همه چیز را میدانی... 3 لینک به دیدگاه
sweetest 4756 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آبان، ۱۳۹۰ ایــــــــن روزهــــا . . . مــــــــن خـــــــــدای سکوتـــــــــــ شده ام خفقــــــــان گـــــرفته ام تـا . . . آرامــــــــش اهالـــــــــی ِ دنــیا خــــــــــط خطــــــــی نشـــود . . . . . . . 6 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آبان، ۱۳۹۰ راه كــه مــي روم مــدام بــر مي گــــردم پشت ســـرم را نگــــاه مي كنـم ديــوانـــه نيستــــم خنجـر از پشت خورده ام 6 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آذر، ۱۳۹۰ آرزوی قشنگیست داشتن رد پای تو کنار رد پای من اما هنوز نه برف آمده و نه تو...! 6 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۰ دنیا کوچک تر از آن است، که گم شده ای را در آن یافته باشی. -هیچ کس اینجا گم نمی شود!- آدمها به همان خونسردی که آمده اند ، چمدانشان را می بندند و ناپدید می شوند. یکی در مِه، یکی در غبار، یکی در باران، یکی در باد، و بی رحم ترینشان در برف. آنچه بر جای می ماند، ردپایی است، و خاطره ای که هر از گاهی، پس می زند مثل نسیم پرده های اتاقت را. عباس صفاری 5 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آذر، ۱۳۹۰ من زنده بودم اما انگار مرده بودم از بس که روزها را با شب شمرده بودم یک عمر دور و تنها، تنها به جرم این که او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم (محمد علی بهمنی) 4 لینک به دیدگاه
sweetest 4756 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آذر، ۱۳۹۰ نگذار دیگران نـــــــــام تو را بدانند همین زلال چشمانـــت برای پـــــچ پـــــــــچ هزار ساله آنان کافیست... !! 4 لینک به دیدگاه
zahra22 19501 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی، ۱۳۹۰ لبـــــــــانم را دُوخته ام مبــادا بگویم "دوســـــــتت دارم " که هر بار گفتـــــم ، تنـــهایی ام بزرگتر شد 5 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ هر شب هزار حنجره هست که از پنجره های شهرم خدا را صدا می زنند ... از خدا چرا صدا نمی رسد ؟!... 4 لینک به دیدگاه
ساربان 73 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ پادشاه سکوت در باورم نمی گنجد ماندم میان دو راهی اینگونه آشفته گردم از برق چشم سیاهی نه این عدالت نباشد در قعر آتش بسوزم این من که حتی ندارم مانند طفلی گناهی محتاج یک قطره عشقم در اوج نا باوریها مانند یک قطره شبنم در دست سبز گیاهی من پادشاه سکوتم در سرزمین پر از درد در جنگ با نعره اما حتی ندارم سپاهی در دست طوفان اسیرم با خود مرا می کشاند می کوبدم گاه بر در یا اینکه بر کوه گاهی باید بگویم برایت حتی اگر زشت باشد باید برایت بخوانم حتی اگر تو نخواهی آخر چگونه بگویم از دست تو شکوه دارم در سینه اما ندارم تا بر کشم سوز آهی میدانم این خواستن هم سودی برایم ندارد جز اینکه آخر رساند در مرز مرگ و تباهی 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده