رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

خدا لعنت کنه من رو که این قدر بی موقع دهنم باز می شه :4564:

قضیه از این قرار بود که :

امروز مهمون داشتیم

جوونا دور هم نشسته بودیم و گپ می زدیم

یه دفعه یکی از دختر خاله هام به پسر خاله ام گفت : آنوش عطرت چیه ؟ چه بوی خوبی داره

من : این بوی عطرش نیست که بوی شامپوشه

همه این شکلی :w58: : تو از کجا می دونی

من : آخه من هم ازش استفاده کردم

بقیه :w58:

من : منظورم اینه که من هم از این شامپو داشتم بابا :vahidrk:

جمع :banel_smiley_4: : آها

دختر خاله ام : راست می گه من هم داشتم اما انگار یه بوی دیگه ای هم می ده ؟ حالا عطرت چیه آنوش ؟

بازم من (نخود هر آش :4564:) : اصلا امروز عطر نزده .... اون هم بوی افتر شیوشه

بقیه :banel_smiley_4:

دختر داییم : تو چه حس بوییایت قوی شده :icon_razz: علم غیب هم که پیدا کردی؟ :icon_razz:

من : وا دیوونه این !!! چرا این طوری نگاه می کنین ؟! :ws52:

بقیه :whistle: : نه هیچی

(تازه اون جا 2 زاری همیشه کج بنده افتاد که زیادی اظهار نظر کردم اون هم در موردی که اصلا به من ربطی نداشت ) :sad0:

خلاصه که فقط از جمع جدا شدم و بعدشم سر درد رو بهانه کردم و برای خداحافظی نرفتم

 

پ.ن : به این نتیجه رسیدم که همه آدما با این افکار مریض نیاز اورژانسی به تعمیرگاه دارن :whistles:

  • Like 27
لینک به دیدگاه
:ws52: وااااا.........مگه اینا رو هم جز سوتیا محسوب می کنید شما؟؟؟؟

خوب منم انگلیسی پر می کنم!!! کسی هم چیزی نمی گه کارامم انجام میدن....

 

ما از دبیرستان عادت کردیم که انگلیسی بنویسیم الانم اگه بخوام فارسی بنویسم دقیقا نوشتنم مثه کلاس اول ابتداییا میشه ....

 

شمام راحت باشین با خیال راحت کاراتونو انجام بدین:a030:

نه آخه اینجا پایین شهره...:ws3:

  • Like 8
لینک به دیدگاه

یه روز که رفته بودم خونه مادر بزرگم تا از در وارد شدم گفتم سلااااااااام ... کسی خونه نیست... دیدم مادر بزرگم داره با یه سطل زباله میاد طرفم ...گفت به به چه عجب از این طرفا... ولی من حواسم به اون نبود که ...حواسم رفته بود پی بویی که میومد ...گفتم مادرجون چند وقته زباله رو نبردین که این بوی بد رو میده ...اوه اوه چه بویی هم میده ...انگار یه تره بار میوه گندیده توش هست... گفت ااااا مادرجون من هر روز میبرم بیرون میذارم این سطل که اصلا بو نمیده ... یه حسی میگفت برو تو آشپزخونه ببین چه خبره :ws38:... رفتم دیدیم بببببببببله....!!! بو از توی آشپزخونه میاد اونم از توی قابلمه ...حالا نگو ناهار واسه خودشون تاس کباب درست کردن منم که بدم میومد... حالا چه سوتی داده بودم :sad0:... همون موقع مادربزرگم گفت دستت درد نکنه حالا غذای ما بوی سطل زباله میده؟؟؟!!! گفتم نه نه این چه حرفیه... دیگه مگه میشد این حرف و پس گرفت:icon_pf (34): ...کلی خندید و تازه ظهر که شد واسه همه سر غذا تعریف کرد :icon_pf (34):و همه با یه نگاه تاسف باری نگام میکردن :5c6ipag2mnshmsf5ju3... خب بگو دختر خوب چرا از چیزی که بدت میاد این جوری میگی شاید یکی خیلی هم خوشش بیاد...:icon_redface:

  • Like 26
لینک به دیدگاه

دیشب دوستم زنگیده میگه بیا بریم استخر گفتم باشه.

تازه کلی نمیدونم چرا طول کشید تا خاضر شدم.

اومدم بیرون پیش خودم گفتم خدایا یه چیزی کمِ! نمیدونم چیا ولی یه چیزی جور نیست!

بعد دیدم نه ساکی نه حوله ای نه لباسی هیچی نیاوردم! همینجوری سرو انداختم پایین دارم میرم استخر!:whistle:

خیر سرم برگشتم اینارو جور کردم رفتم استخر و تموم شد و ... اومدم لباس بپوشم دیدم حوله نیاوردم!:icon_redface:

قشنگ یادمه رفتم برداشتم گذاشتم بیرونا ولی یادم نبود بذارم تو کوله!

هیچی دیگه یه بار این مامانِ من خونه نبود موقع از در بیرون رفتن بگه اینو برداشتی اونو برداشتی.

  • Like 30
لینک به دیدگاه

این مربوط به من نیست اما قشنگه

 

دو روزه یه سویسی اومده شرکت ما برای یه سری کار ها و کار روی تجهیزات

 

اقا ماشاللله ما خدای زبان انگلیسی

 

شش هفت نفره جمع میشیم م م م دورش با اشاره و خود کشی بهش میفهمونیم چی میخوایم

 

دروز بعد ظهر دیدم یه نفر نشسته داره باهاش ترکی حرف میزنه :w58:

 

همین طور موندم این داره چیکار میکنه

 

گفتم حسن چیه داری ترکی حرف میزنی

 

 

گفت مهندس ببین زبان مادری من ترکی هستش

 

زبان مادری این مستر هم سویسی هستش

 

بالاخره با زبان مادری با هم حرف بزنیم یه چیزایی متوجه میشیم دیگه:w58:

 

اینو گفت من پخش زمین شدم مردم از خنده

 

خلاصه بود بود ماجرای ما و مستر خارجکی مون

 

هنوزم هستش

 

خیلی باحاله این مستر :hanghead:

 

بگو بخندددددددددددددددددددددددد

 

بهش یه بیسکویت تعارف کردیم بخوره ذوق مرگ شده بود بدبخت

 

تو سیستم اونا تعارف وجود نداره که ه :ws3:

  • Like 25
لینک به دیدگاه

خیلی وقت بود گزارم به اینجا نیفتاده بود ! یادش بخیر یه زمانی پاتوق بود :ws3:

و اما بشنوید از سوتی یه بشری که مسلما من نبودم ایندفه :w02:

 

با یه موجود معلوم الحالی رفته بودم بازار گردی جاتون خالب حسابی گشتیم و خوش گذشت !

طرفای 11 شب بود که برگشتیم خونه ما . یهویی گفت که : اِ مسعود ماشینتون نیست خونتون خالیه :banel_smiley_4:

گفتم اره 2تا عقب مونده احتمالا باهاش رفتن خرید ! گفت بی شعور با مامان و بابات درست صحبت کن ! w58.gif

اینجا بود که فهمیدم شوخی نمیکنه ! داره جدی میگه ! برگشتم تو چشاش نگاه کردم گفتم اخه بشر 2پا اینی که الان سوارشیم چیه پس ؟ ! sigh.gif

 

...

 

یه شبه سوتی دیگه هم یادم اومد که بازم به نام من ثبت نشده ولی حالا که این همه راه اومدم تا اینجا خالی از لطف نیست گفتنش :ws3:

 

عرضم به حضورتون مبارکتون که ما یه پدر بزرگی داریم که الزایمر داره در حد تیم ملی مالدیو :sad0:

شب موقع خواب شد و همه رفتن که بخوابن ! منم که جلو تلویزیون میخوابم تا 2 قسمت سوپرنچرال نبینم خوابم نمیبره ! icon_pf%20(34).gif

پدر بزرگ عزیز هم با فاصله از تلویزیون بود ولی نور tv تا اتاقش میرسید.

خلاصه که یه دفعه پاشد و گفت که اِ اون اتاق صبح شده ! w58.gif حالا هرچی من میگم بخواب باباجون هنوز شبه ! میگه اِاِاِ منو گول میزنی خودم نور دیدم ! TAEL_SmileyCenter_Misc%20(305).gif

حالا بلند مامان صدا میکنه که پاشو صبحونه بیار دختر صبح شده :ws3:

حالا عمق فاجعه اونجا بود که یهو شروع کرد به خوندن که : مرررررغ صحر ناله سر کننننننننن و ....

خلاصه این شد که من بیخیاله سریال شدم و با خاموش کردن tv شب رو به ارمغان اوردم !

بعد باز همه بگین روز و شب دست خداس ! :whistle:

  • Like 22
لینک به دیدگاه

امروز صبح تازه از حمام اومدم .. داشتم ماسك مو به موهام ميزدم ديدم يه جوريه هاااااااا... بازم زدم:ws3:

بعد خواهرم اينجوري نيگام ميكنه ...:w58: ميگه اگه لوسيون بدن جواب نميده روغن نباتي بيارم بزن موهات:banel_smiley_4:

 

تازه فهميدم بجاي ماسك مو ، لوسيون بدن خالي كردم رو سرم:whistle:

 

هيچي ديگه مجبور شدم دوباره برم حمام و بازم دير برسم سركار...

 

حالا هم امشب شب يلدا..همه خونمون... خواهر منم دهن لَغ.. هيچي ديگه ميشم آتو خنده همه:icon_razz:

  • Like 37
لینک به دیدگاه

با دوستم رفتیم سینما ایران ..قبلش از طریق اینترنت چک کرده بودم که صندلی خالی هست یا نه...دیدم فقط 6 نفر بلیط رو اینترنتی خریدن...وقتی هم که رسیدیم دیدم روی شیشه فروش بلیط نوشته، بلیط های اینترنتی و..... مابقی جمله رو یادم نیست.فکر کردم کلا سیستم خرید بلیطش اینترنتیه:ws3:..سریع به مسئول فروش گفتم: بلیط حضوری هم میفروشید:hanghead: دوستم::ws28: (فکر کردی اینجا کجاست؟ایرانه ها) مسئول فروش بلیط::w58:

  • Like 33
لینک به دیدگاه

آبجیم نشسته بود پیشم تا تو رَم گوشیش آهنگ بریزم

 

هی دستشو میاورد تو صفحه لپ تاپ و میگفت : اینو بریز !!! :4chsmu1:

 

منم شاکی شدم و گفتم: اصلا برووووو ..... کارتو انجام نمیدم:banel_smiley_4:

 

بهش بر خورد و گفت: خوبه کار خاصی نمیکنیااااااا ...... همش باید اون کنتـــرو بگیری !!!:w589:

 

 

من : :wow:

 

لپ تاپم : :w74:

 

 

رم گوشیش : :w821:

 

 

 

دکتــــر خوب سراغ ندارین ؟؟؟ :|

  • Like 40
لینک به دیدگاه

اینم یه سوتی امروز ساعت 17:30 دقیقه :hanghead:

 

خسته و کوفته وارد بخشمون شدم

 

یه هو دیدم کارگره میگه مهندس بیا برات چایی بریزم سرده هوا میچسبه

 

منم نیشم تا بیخ گوشم باز شد بدنم هم یخ بسته بود از سرماااااااااااااااااااااا

 

گفتم خدا امواتت رو برات نگه داره :w58:

 

اینو گفتم طرف متوجه نشده دیدم میگه خیلی ممنون مهندس

 

منم برا این که تابلو نشه و حواسش نشه چی گفتم ادامه دادم

 

خدا سایه امواتت رو از سرت کم نکنه:w58:

 

طرفم هی میگفت ممنون مهندس کاری نکردم

 

منم یواشکی چایی رو خوردم و از منطقه دور شدم تا گندش در نیاددددددددددددددددددددددد:hanghead:

  • Like 44
لینک به دیدگاه

یه چیز تعریف کنم سوتی نیس اما تو دلم مونده ،گفتم اینجا بگم:ws3:

 

 

امروز داشتم به یه دخملی ریاضی پنجم رو بهش درس میدادم...یه مبحثی بود که اخرش به یه جایی میرسید که 732 رو باید تقسیم به 34 میکرد(مهم راه حل بود، نه جواب)... گفتم حالا خودتو اذیت نکن میزنیم ماشین حساب جوابو به دست میاریم:there:

برگشت فیس تو فیس بهم گفت : شما نگران نباش از پسش برمیام ... :w58::w58:

 

بعد انگار نه انگار من بهش گفتم نمیخواد تقسیم کنی همینجور داشت تقسیم میکرد تا جوابو به دست نیورد نشِست سرجاش

 

من::(2310):

اون::hrqr6zeqheyjho1f9mx

  • Like 34
لینک به دیدگاه

یه شب با بچه ها تو جلفای اصفهان دنبال یه پیتزا فروشی می گشتیم که خیلی تعریفش رو شنیده بودم و اسمشم نمیگم که تبلیغ نشه.

 

همینجوری که می رفتیم، من تابلوی مغازه ها و برچسب رو شیشه ها رو بلند میخوندم.

 

رو شیشه یه مغازه یه برگه چسبونده بود که من فقط " پیتزا پیراشکی " رو خوندم. ولی داخلش رو که نیگا کردم دیدم همش کامپیوتره! :w58:

 

دوباره که برگه رو خوندم فهمیدم اونجا کافی نت هستش و نوشتۀ روی برگه راجع به آزمون یا ثبت نام رشته های پیرا پزشکی بود. :whistle:

  • Like 37
لینک به دیدگاه

یه مهمون فرانسوی داشتیم من رفتم باش سلام علیک کنم رفتم جلو نیشمو تا کجا باز کردم:ws3:گفتم heloدیدم لبخند زد گفت سلام علیکم:w02:حسابی ضایم کرد

اخه من از کجا میدونستم بلده سلام کنه:hanghead:

  • Like 36
لینک به دیدگاه

دیشب زن عموم دختر 3 ساله شو آورده بود خونمون،

این بچه گیر داد میخوام بلم اتاگ آجی لح لات بدنم ( ترجمه:برم اتاق آبجی سحر لاک بزنم(آرایشگاه باز کردیم واسه بچه ها:banel_smiley_4:))...

منم داشتم مکس کار میکردم، لپ تاپم هی هنگ میکرد اعصابم داغون بود:ws25:

این بچه ام هی میومد انگشت میزد به دکمه های کیبرد:w74:

 

همون موقع شاهین زنگ زد، بهش گفتم شاهین 2 دقیقه با ترلان صحبت کن که داره دیوونم میکنه...

ترلان===>> ها همو؟(بله عمو؟):babygirl:

شاهین===>> عمویی؟؟ اگه خاله سحرو اذیت کنی میام آمپولت میزنمااااا...:gnugghender:

ترلان====>>:w821:

من====>>:w58:

 

بعد از 5ثانیه مامانش===>>:wow:چی شده دخترم؟؟؟؟؟:there:

 

اومدم خرابکاری آقا شاهینو جمع کنم که یهو ترلان اشاره کنان به گوشی داد زد:

هموه شاتین تفام کت:w821:

(همون موقع فارسیشم چقد سلیس و روان شده بود آب دزدک:w58:)

 

حالا من===>>:5c6ipag2mnshmsf5ju3:icon_pf (34):

زن عموم====>>:icon_razz:

 

تا هفته ی آینده کل فامیل===>>:icon_razz::6404::179::184::viannen_38:

 

 

 

سوژه که میگن منم:banel_smiley_4:

  • Like 34
لینک به دیدگاه

یکی از فامیلا ازدواج کرده ایران نیست ما از طریق دایی فهمیدیم که به من اس ام اس زد و گفت .بعد تو فیس بوک بهشون تبریک گفتیم.

 

مکالمه بین مامان و مامان بزرگم :

 

مامان: دایی به سارا ایمیل زد گفت ازدواج کردن.:hapydancsmil:شما حتما تبریک بگین.

مامان بزرگ :تلفنشون چیه؟ :hapydancsmil:

مامان : ما تو فیس بوک اس ام اس دادیم تبریک گفتیم :ws3:

مامان بزرگ : وا ، ما تو نوت بوک دیدیم :w58:

مامان : خب حالا شما چت بزارین براشون تبریک بگین :w02:

 

کل خانواده : :ws28::ws28::ws28:

  • Like 29
لینک به دیدگاه

آخا به همون استادمون که یه بار بهشون گفتیم خدا و 4 بار بهشون گفتیم پدر (در حالیکه مجرده) این سری آخر بهشون گفتیم استاد جوووونم!!! ( با یه لحنه لوس بخونین!:icon_pf (34):):ws3:

 

 

نمیدونم چرا فقط پیشه ایشون و سه تا استاده دیگه همش سوتی میدم!!:hanghead:

  • Like 25
لینک به دیدگاه

یه استاد داریم خیلی خوشش میاد جیغ منو دراره یه ساعته اومده سر کلاس میگه تازه ده دقیقس اومدم میگم استاد مثل اینکه خیلی بت خوش گذشته الان یه ساعته که دارین درس میدین نه ده دقیقه یواش گفت با وجود تو بمن خوش نمیگذره :hanghead:منم بلند گفتم استاد دل به دل راه داره:ws3:

من بدبخت که اصلا هم بفکر پایان ترم نیستم با این زبونم:4564:

  • Like 23
لینک به دیدگاه

یه بار دوستم واسم یه جمله طنزه تلخی رو تعریفید !!!

این بود: اگه کوروش و داریوش الان بیان تو خیابان ها قدم بزنن، اصلا گم نمیشوند و همه جارو میشناسند!!!

حالا واکنشه من: چرا کوروشُ داریوش؟؟؟ این همه خواننده! چرا سیاوشُ ابی نه؟!!!!

فک کنم با این حرفم تنه اون کوروشُ داریوشِ بنده خدا تو قبر لرزید!!!!:ws28:

  • Like 21
لینک به دیدگاه

همین الان داشتم اس ام اس یکی رو جواب می دادم

یه اس با مزه داد من هم در جواب نوشتم "الهی فندق بشی ، سنجاب بشم گازت بگیرم "

اما اشتباه برای استادم که تازه توی لیست تماسای تازه ام بود فرستادم :w58:

اون هم در جواب بهم اس داده از دوشنبه دیگه نیا سر کلاسم نمره ات رو رد کردم

:w768:

 

 

خدایا چه غلطی کنم حالا :cry2:

 

پ.ن : حالا چی کار کنم ؟ یعنی محترمانه خودم نرم سرم کلاس دیگه :sad0: با اون اخلاق گندش بمیرم هم حاضر نیستم عذر خواهی کنم :icon_razz:

  • Like 37
لینک به دیدگاه

اینو دامادمون تعریف کرد امشب ... که رفتند بودند چندسال پیش عروسی یکی از اقوامشون وسط بزن و بر قص یهو عروس برمیگرده میگه چه خبر بسه دیگه آهنگ و قطع میکنه و ظاهرا دایی عروس خانم میاد قرآن بخونه و یا نمیدونم تریپ مولودی و از اینجور برنامه ها ...حالا قیافه اقوام داماد دیدنی بوده که چقدر ضدحال خورده بودند(حقم داشتن ) داماد میاد که مثلا درستش کنه و جانب داری از عروس کنه برمیگه با جدیت میگه :خب راست میگه جمعش کنید مگه اومدید مسجد !!! خلاصه جمعیت روهوا بوده از خنده ..بنده خدا حرف دلشو زده بوده.. فعلا که هنوز جزو سوژه های فامیلشون هستند..

  • Like 27
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...