رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

نمیدونم کدوم شیر پاک خورده ای به این برادرزاده ما گفته به پوره چایی بگه خوخول ، منم که کودک بی تربیت درونم دچار بیش فعالیه جلوشم نمیتونم بگیرم به زبونم افتاده میگم خوخول:icon_pf (34):

 

تو مراسم خونه عموم برای آقایون چایی میبردم رفتم آشپزخونه زن عموم چایی ریخته خواستم ببرم دیدم توش پوره داره به زن عموم گفتم زن عمو توش خوخول داره:5c6ipag2mnshmsf5ju3

 

زن عمو: چی؟:w58:

 

من : هی چی پوره چایی :mpr:

 

زن عمو: مرد گنده خجالت نمیکشی میگی خوخول:banel_smiley_4:

 

من:من؟ من کی گفتم خوخول:ws51:

 

زن عمو::icon_razz:

 

خلاصه این زن عموی ماهم که فقط دنبال سوژس تا اطلاع ثانوی نباید دور بر خونه عموم ظاهر شم:icon_pf (34):

لینک به دیدگاه

اومدم خواهرم رو صدا بزنم ( سوتي دادم اسم طرف رو صدا زدم)

 

يهو گفتم :‌ الهام

 

مامانم : خاك تو سرت ، هنوز هيچي نشده بخاطرش آلزايمر گرفتي اسم خواهرت يادت رفت

 

بزار بحث جدي بشه بعد بيا شيش و هشت بزن !!! :w000:

 

 

من :icon_redface:

 

 

 

خواهرم :vahidrk:

 

 

در و ديوار خونه :ws28:

لینک به دیدگاه

دیشب خواب دیدم امتحان ریاضی 2 دارم و یهو فهمیدم قسمت بردار ها هم میاد و من قسمت بردار ها رو اصلاً نخوندم، هیچی دیگه کلی استرس گرفتم تو خواب همش میگفتم میوفتم و قیافه بقیه بچه ها میومد تو ذهنم که اونا بلدن و من بلد نیستم و ...

بعد از خواب پریدم چند ثانیه بازم تو همین فکرا بودم که یهو یادم افتاد من که دو سال پیش درسم تموم شد!:ws52:

 

آخه چرا با من همچین میکنی!:4564:

کلی ترسیده بودم باور کنید.:icon_pf (34):

لینک به دیدگاه

یه استاد داشتیم هر سری میومد سر کلاس به دختر خانمها تیکه میانداخت.

یه روز دخترا تصمیم گرفتند با اولین تیکه ای که انداخت از کلاس برن بیرون....

قضیه به گوش استاد رسيد (ميدونيد كه، توسط عده اي از آقا پسرهاي جان بر كف!!!!!)،

 

جلسه بعد استاد کمي دیر اومد سر کلاس و براي توجيه دير آمدنش گفت: از ان - قلاب داشتم میومدم، دیدم یه صف طولانی از دخترا تشکیل شده، رفتم جلو پرسیدم،قضیه چیه؟ گفتند با کارت دانشجویی شوهر میدن!

دخترا پا شدند كه برن بیرون، استاد گفت: کجا میرید، وقتش تموم شد، تا ساعت 10 بود! تمام کلاس رفت رو هوا !!!!واااااااااااااااااااااااااااااای

لینک به دیدگاه

این چندهفته از بس کلاه و شال بافتم دیگه دستم اومده اول کار یا آخرش چقدر نخ بذارم تا بعد بتونم باهاش یا کارو ادامه بدم یا درز کلاه رو مثلا بدوزم.. دیشب میخواستم برای دستکش با پنج تا میل سر بندازم (این نوع دستکش اصلا درز نداره و بصورت گرد و بسته بالا میاد تا آخر کار) آبجیم گفت نخش زیاده منم گفتم مسئله ای نیست بعد باهاش درزشو میدوزم.. نصفه شب هر چی نگاهش کردم فهمیدم درزی نداره اصلا...

لینک به دیدگاه

داداشم صدای آهنگو زیاد کرده مامانم اعتراض کردن که زیاده کمش کن،داداشم در جواب گفتن خیلیم کمه صدای بلند نشنیدین!:ws3:

منم یهو گفتم خودتو با مامان یکی نکن هر کدومتون یه چیزی میپسندین تو جوونی مامان پیره...:icon_pf (34):

یهو فهمیدم چی شده ولی دیگه نمیشد درستش کرد.

مامانم گفتن دستت درد نکنه دیگه.برو اینو بنویس تو تاپیک فک و فامیله داریم به جای حرفای فامیل من.آخه دختره دارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

فکر کنم مامانم عضون اینجا،به اینجا نفوذ شده...:hanghead:

لینک به دیدگاه

چند روز پیش میخواستم این :mbj6ivxkw3ccem7bie7 شکلک رو برای اولین بار استفاده کنم. بعد هی با موس منم باهاش بالا پایین میرفتم تا بتونم دقیق روش کلیک کنم که استفاده کنم!:ws52:

 

بعد چند لحظه متوجه شدم اگه هرجاییش بزنم میگیره.:whistle::icon_pf (34):

 

آخه این چه شکلکیه؟!:whistles:

 

خب چیه؟! تاحالا استفاده نکرده بودم دیگه.:hanghead:

لینک به دیدگاه

امروز تو مراسم چهلم پسر عموم ، عموی پدرمو بوس کردم و بهش تسلیت گفتم:icon_redface:

 

 

بعدش احساس کردم عمه های محترم من دارن پچ پچ میکنن:hanghead:

 

بعدش که پیگیر شدم و از بابام پرسیدم فهمیدم که این آقای محترم عموی پدرم نیست بلکه پسر عموشه:ws3:

 

 

خلاصه چند سال بوس مجانی میگرفته و صداشو در نمیاورده:ws3:

لینک به دیدگاه

چند روز پیش که یه امتحان محاسباتی سخت داشتم قبل اینکه برم سر جلسه گفتم بزار این ماشین حساب و چک کنم بببینم سالمه یا نه...

از استرس اینکه اگه از شانسم بازم خراب شده باشه چکار کنم هل هلی خواستم روشنش کنم که دیدم نمیشه...حالا هی اون دکمه رو فشار میدم میبینم نه نمیشه...دیگه کم مونده بود گریه کنم که دیدم بله بجای دکمه on دارم دکمه off بیچاره رو هی میزنم...

دیگه نمیدونستم بخندم یا واسه حال خودم گریه کنم...

 

ماشین حسابمw58.gif

 

من :ws44: :ws47:

 

معلومات و معادلاتم :banel_smiley_4:

لینک به دیدگاه

این سوتی مال خیلی وقت پیشه، وقتی که دانشجو بودم:sigh:

دیروز یادم افتاد گفتم بیام اینجا بتعریفم:ws3::5c6ipag2mnshmsf5ju3

 

عاقا ترم 4،5 که بودم، یه کوله خریدم، کوله نه، توبره ی فندق( هرچی توش میریختم پر نمیشد):banel_smiley_4:

یه چادر رنگی داشتم ،همیشه اونو میذاشتم توش بلکه یه کم باد کنه از حالت آویزونی بیاد بیرون:ws3:

 

یه روز که طبق معمول داشتم آماده میشدم برم سر کلاس، هرچی گشتم چادره رو پیدا نکردم(اون روز خیلی دیرم شده بود و استادمون از اون سخت گیرا بود:icon_pf (34):)

دو رو برمو نیگا کردم تنها چیزی که در اون نزدیکی بود شلوار تو خونه ایم بود( شلوار آدیداس سرخابی:5c6ipag2mnshmsf5ju3)

گذاشتمش تو کیفم و راهی شدم...

رسیدم دم در دانشگاه، حراست گیر داد کارت دانشجویی تو ببینم:icon_razz:

اومدم کیف پولمو از تو کوله م در بیارم کارتو نشون بدم که یهو...:icon_pf (34):

یه لنگ شلوارم افتاد بیرون:4564:

کلی آدم دور و برم ،

همه دیدن:4564:

همه خندیدن

:4564:

خانومه حراستم خنده ش گرفته بود :4564:

بهم گفت بیا برو نمیخواد کارت نشون بدی:w58:

خو زن مومن؟ اگه گیر نمیدادی که من اینجوری آبروم نمیرفت:w000::4564:

 

 

 

از قضا بازم سوژه که میگن، منم:banel_smiley_4:

لینک به دیدگاه

تو زبان خراسانی (به طور دقیق کاشمری) به پدربزرگ میگن بابو به مادربزرگ میگن بی بی.

حدودا 11 سالم بود رفته بودیم خونه ی پدربزرگم و همه ی فامیل هم جمع بودن.عمم گفتن که باباحاجی و ننه حاجی خیلی دوست دارن شما کاشمری اختلاط کنین.

منم خواستم خوشحالشون کنم وقتی میخواستم صداشون کنم واسه شام گفتم:بابو بی بو بیین به سر سفرَ.

اینو که گفتم دیدم همه پخش شدن رو زمین.

خوب من چی کار کنم بلد نبودم دیگه سنمم کم بود...:hanghead:

ولی سوژه ای شده بودم بین کاشمریا.

لینک به دیدگاه

:ws3: این سوتی داغه داغه واسه 5 مین پیشه:whistle:

یه کار اداری داشتم باید زنگ می زدم چند اداره.... یه ربع میشه هی زنگ می زنم هیچ کدوم جواب نمی دن:banel_smiley_4: بعد یهویی به ذهنم خطور کرد نکنه پنج شنبه باشه تعطیل باشن ادارات!!!! بعد گفتم نه امروز که سه شنبه است:w58: بعد یهویی یادم اومد امروز میلاد و همه ادارات تعطیل:ws3:

آبجیم پیشم بود....دعواش کردم گفتم تو نمی بینی من دو ساعته دارم زنگ می زنم چرا نمی گی امروز تعطیله:w000: میگه مگه امروز تعطیله:banel_smiley_4: هر دومون پخش زمین شدیم:ws28::ws28:

لینک به دیدگاه

دیشب خونه ی عمم بودیم که داداشم داشت بهم میگفت که تو هیچ غذایی بلد نیستی و اینا ؛ حالا کلی هم آدم نشستن ؛ عمم هم بود :ws3:

یهو من اومدم به داداشم بگم نیست الان خودت غذا اینا بلدی که به من میگی بلد نیستم ؛ که گفتم :

برو بابا ارواحِ عمت ؛ خودِت چیا بلدی نام ببر :w02:

یهو عمم گفت آهااای آهاااای من اینجا نیشستماااا :w000:

هیچی دیگه خونه رفت رو هوا :ws3:

لینک به دیدگاه

ماکت طرحمو خواستم بدم برش لیزری.چون وقت کم بود و میخواستم سریع آماده بشه سایتشو دادم یه برشی ماکتو دادم به یکی دیگه:whistle:.بعد این دوتا برش لیزیا به هم نزدیک بودن شمارشون از شانس بد من خیلی شبیه بود:icon_pf (34):.به یکیشون گفتم تا عصر کارو میخوام گفت باشه بعد اومدم به اون یکی زنگ بزنم ورنداشت پشت سر هم هی زنگ زدم هی برنداشت:banel_smiley_4: بعد یکی زنگ زد گوشی رو برداشتم نه گذاشتم نه برداشتم سریع گفتم آقا کجاید هی زنگ میزنم این سایت ما کی آماده میشه :w000:بیچاره مرد گفت خانوم من زنگ زدم یه لحظه اجازه بدید.من حول شدم گوشی رو قطع کردم:ws28:.دوباره زنگ زد من متوجه سوتیم شده بودم گفتنم ببخشید اشتباه شده :icon_redface:اونم گفت فهمیدم کارتونو 2جا دادید.آقا مردم از خجالت تو سایت دانشگاهم همه ترکیدن از خنده :ws3:

لینک به دیدگاه

امشب اومدم انجمن نمیدونم چم شده که از صبح سوتی های خفن میدم الانم که اومدم آرتاش و به رنگ بنفش دیدم آقا یه دفعه جو برداشت منو گفتم بچه ها غافلگیرم کردن به خودم نگفتن و مدیدم کردن. بعد دیدم نه بابا چشام چپ دیده.حال به حال شدم اصلا یه وضعی شد:ws3::ws28:فاطمه هم کلی بهم خندید:ws3:

لینک به دیدگاه

دیروز میخواستم زنگ بزنم نظام پزشکی ، خانومه برداشته

 

من: نظام پزشکی؟:ws38:

 

خانومه: نخیر اشتباه گرفتین:icon_razz:

 

من: دست شما درد نکنه:w58:

 

 

  • icon_pf%20%2834%29.gif
     

لینک به دیدگاه

دیشب ساعت 6 موبایلمو گذاشتم که بیدار شم خلاصه موبایلم صداش دراومد سر صبی برداشتم نیگاش کردم بعدم پاشدم خلاصه انجام فرایض و چای صبونه میگم خدایا چرا هوا روشن نمیشه یه بار دیگه ساعتو نیگا کردم میبینم 5:30 صبه خلاصه یه ساعت خواب حیف شد56562_ghati1.gif

لینک به دیدگاه

از طرف یونی با استادا و بچه ها رفتیم یزد (جای شما خالی :دی)

تو راه بودیم که از ساوه رد می شدیم و از جاده ، مسجد جامع ساوه مشخص بود!

که استاد بلند شد و از همون اتوبوس درباره تاریخچه مسجد میصحبتید و ماهام از پشتِ پنجره مسجدُ میدیدیم که یهو من چن تا گوسفند دیدم و با کلی ذوق ناخودآگاه داد زدم : گوسفند...گوسفند!!!:shad:

هیچی دیگه خودتون چهره استادو بچه هارو بتصورین!!!:w02:

لینک به دیدگاه

هه !!!!

 

بچه ها دیشب آقایی که گزارش هواشناسی رو میگفت یه سوتی داد در حد ( هر چی که خودتون تصور کنید )

 

میخاست بگه جاده های فلان شهرها برف سنگین باریده و جاده ها صعب العبور هستن ؛ گفت : جاده های فلان شهرها برف سنگین باریده و جاده ها صعب العلاج هستن !!!!:ws28::ws28::ws47::biggrin::lol::2i1d1co::tt2:

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...