Mahnaz.D 61917 ارسال شده در 13 آذر، 2012 در ادامه ی همون تحقیقات پست قبل...من کیس رو شناختم.... بعد دوستم گفت خوب چه طور آدمیه؟ طرف خیلی شخصیت آرومی داشت....خیلی مثبت... و... من و این دوستم هم دوتاییمون شرو شیطونیم...برگشتم گفتم: خوبه...فقط یه کم شیر برنجه... حالا ما همیشه می گفتیم فلانی که آرومه شیر برنجه یا ماست موسیره... گفتم : وای خاک تو سرم...اینو به دوستت نگیا..:icon_pf (34):.. بگو شخصیت لایت و آرومی داره.... 28
jonny depp 8297 ارسال شده در 13 آذر، 2012 روز انتخاب واحد تمام خطوط تلفن دانشگاه مشغول بود بعد 2 ساعت تماس بی نتیجه یهو تلفن جواب دادن همین خانوم گفت الو منم گفتم بفرمایید 34
EOS 14528 ارسال شده در 16 آذر، 2012 سر کلاس که می رفتیم یه پسری بود که نمی دونم روی چه حسابی این قدر با من پسر خاله بود ! که من رو به اسم کوچیک صدا می کرد ، اونم یه مدلی که هرکس می شنید این با من این طوری حرف می زنه فکر می کرد راستی راستی خبریه ! :icon_pf (34):(آش نخورده و دهن سوخته ) خلاصه یه روز از پشت سر بلند صدا کرد : سپیده من رو می گی ؟! استاد :icon_razz: بچه ها یعنی دوست داشتم سرش رو بکنم من هم در جواب گفتم : شما هر وقت آداب صدا کردن یه خانوم رو یاد گرفتین می تونین با من صحبت کنین در ضمن ...... (نام خانوادگیم رو گفتم) هستم نه سپیده :vahidrk: خلاصه که اون روز سر کلاس حسابی تابلو شدیم یه هفته بعدش یکی از دوستام گفت دارم با دوستم می رم بیرون بیا با هم بریم ؛ خرید تو (یعنی من ) رو هم انجام می دیم من هم که از همه جا بی خبر نمی دونستم این دختره چه طوریه رفتیم؛ فکر کن وسط راه ،افتاد همین دختره (دوست دوستم) دنبال یه ماشینه که چه تیکه های جیگری توش هستن و فلان :icon_pf (34): حالا فکر کن صدای ضبط هم بلند یعنی از کارا و حرکات دختره چشمام 4 تا شده بود اول خودم رو زدم به اون راه اما دیدم نه انگار اوضاع خرابه ! دختره رفت کنار ماشین پسرا و به پسره گفت : ماشین خوشگلی دارین مثل صاحبشه یعنی باورم نمی شد که یه دختر بتونه این کار رو بکنه و چنین حرفی بزنه فقط برای 5 ثانیه چشم تو چشم پسره که شدم دوست داشتم سرم رو بذارم همون جا بمیرم با این آبرو ریزی اون پسره هم اولش انگار باورش نمی شد اون 2 تا پسره دیگه ای هم که توی ماشینش بودن هر دو از بچه های دانشگاه اما ترم بالایی بودن :icon_razz: پسره : اااااااا.... خانوم فلانی (به اسم فامیل صدام کرد) . به شما نمی خوره با این دوستا بگردین (و الباقی داستان که دیگه به درد اینجا نمی خوره ) پ.ن : سوتی بود اما بیشتر برای من بر باد رفتن یه ذره آبرویی بود که با گند کاری هام همه رو به باد داده بودم .... :5c6ipag2mnshmsf5ju3:sad0: 37
Mahtab.r 778 ارسال شده در 16 آذر، 2012 رفته بودم یه فروشگاه ورزشی کفش بخرم بعد از اینکه فیش رو گرفتم رفتم صندوق و پول رو گذاشتم رو میز ، منتظر بودم که باقیه پولم رو بهم بده که یهو یه قاشق چای خوری گذاشت رو میز ، منم فکر کردم به جای باقیه پولمه و برش داشتم، بعد یه صدایی از پشت سرم اومد که : خااانم لطفا" قاشق رو بدین برم بشورم 40
tar$ 1162 ارسال شده در 17 آذر، 2012 دوستم رو بعد از مدتها دیدم تو یه مراسمی کلی احساسات که خوبی. ازدواجش رو تبریک اینا بهم میگه من خواهرشم پ.ن:خواهر دوستم بود 25
Valentina 13664 ارسال شده در 18 آذر، 2012 همین الان ی سوتی دادم اونم جلو کی سوتی گیر معروف سارا.. ی دانه خر خرفت یکی از دوستام بهم کادو داده بود ..تو اتاقم بود به سارا میگم بیا عکس خره رو بهت از تو گوشیم نشون بدم.. یدفه یادم میفته خب خود خره رو بیارم نشونش بدم..!!!!:| سارا: :persiana__hahaha: من: :184::w589: 27
VINA 31339 مالک ارسال شده در 19 آذر، 2012 با دختر داییم رفتم عطر فروشی(از اینا که عطر سی سی میریزن تو شیشه) ،تو عطر فروشی شلوغ بود هی دختر داییم میگفت بگو بیاد عطر ما رو بده بریم منم گفتم برو جلو بگو دیگه، رفت جلو؛ همزمان با اون چند تا دختره دیگه هم جلو بودن ، دختر داییم گفت اقا منم پشتش بودم گفتم زهر مار اقا بمون بیاد دیگه در همین حین یکی از اون دخترا که جلو بود برگشت منو خصمانه برای یه دقیقه نگاه کرد زوم کرده بود منم گفتم بله؟با دختر داییمم در همین دختر دایی گرامی گفت من نگفتم اقااااااا این خانوم گفت من: از شرمندگی داشتم میمردم همش معذرت خواهی میکردم دختره هم هی چشاشو کج میکرد میگفت خدا ببخشه 32
EOS 14528 ارسال شده در 20 آذر، 2012 من از زمانی که خودم رو یادم میاد که روی 2 پا ایستادم تا به این سن ، شاید 10 بار هم دامن نپوشیده باشم (دیگه خیلی حداکثرش رو گفتم !) کلا از دامن بدم میاد؛ چون دردسر داره و جلوی دست و پای آدم رو می گیره و خلاصه اصلا راحت نیستم :5c6ipag2mnshmsf5ju3 چند روز پیش مراسمی پیش اومد که مجبور شدم دامن بپوشم :icon_pf (34): جلوی خونه مادر بزرگم یه جوی آب پهن (کمتر از 2 متر) رد می شه که من هر بار به جای این که دور بزنم و از روی پل رد بشم ترجیه می دم از روی جوی بپرم ! بعد از چند سال این دیگه شده عادتم که البته هر بار هم مامانم کلی توبیخم می کنه که مثلا تو دختری ...! :vahidrk: اون روز هم اصلا حواسم به این نبود که مثلا با این دامن تنگی که من پوشیدم مسلما پام اون قدر باز نمی شه که از جوی رد بشم یعنی همین اومدم بپرم حس کردم یکی از پاهام وسط زمین و هوا معلق موند و افتادم توی جوی حالا فکر کن به خاطر اون مراسم کلی آدم جلوی در ورودی ایستاد بودن و با این حرکت من فقط چشما گرد شده و چهره ها مبهوت نگاه می کردن که چی شد حالا از همه این ها گذشته ، خودم از شدت خنده نمی تونستم از جام بلند بشم :icon_pf (34): این بار به جای هر کس دیگه ای خودم از خودم پرسیدم که : "سپیده تو کی قراره بزرگ بشی؟" :vahidrk: 34
pesare irani 41805 ارسال شده در 21 آذر، 2012 با یکی از بچه ها رفتیم یه مازه خوشگل و مشکل و با کلاس اول از پشت شیشه یه دیدی زدیم م م م م دیدیم کسی مغازه نیست ت ت گفتم شاید مغازه بسته باشه رفتیم جلو در که یه هو دیدیم در برقیش باز شد ما رفتیم تو دیدم کسی تو مازه نیست گفتم نـــــــــــــیــــــــــــســـــــــــت صاحبش لولو خوردتش یه هو دیدم یکی از پشت یه دیوار اومد گفت بفرمایید دوستم رو بگی نزدیک بود فرار کنه از خنده صاحبش شنیده بودددد گفتم عععععععع انگار لولو نخوردش و برگردوندش پسره شنیده بود این طور بود :icon_razz: اونم نامردی نکرد یه کم سر به سرمون گذاشت پرسیدم فلان جنس فلان جنس برقی این مارک دارید گفت اصلا چی هست این مارک گفتی هیچی یه مارکه خوردنیه خلاصه تا بیام بیرون کلی سر به سرمون گذاشت 26
Farnoosh Khademi 20024 ارسال شده در 22 آذر، 2012 دیشب خونه ی پدر بزرگم همه داشتند راجع به قیمت دلار که باعث گرون شدن خیلی از چیزا شده بحث میکردن.بحث طلا هم شد اومدم اظهار نظر کنم گفتم میدونی دلار شده گرمی چقدر؟؟ 21
Sepideh.mt 17530 ارسال شده در 22 آذر، 2012 دیروز رفتم خط لب بگیرم گفتم مداد classic میخوام..بعد رفت مداد مشکی آورد (واسه چشم) منم گفتم نه آقا من لب میخوام فکر نکنم دیگه برم اون لوازم آرایشیه 40
EOS 14528 ارسال شده در 22 آذر، 2012 آخ آخ این تاپیک سوتی اومد بالا باز یاد کار روز دیروزم افتادم :icon_pf (34): قضیه از این قرار بود که ...... خاله ام تقریبا یک ماهیه که خونه اشون رو عوض کرده اما من توی تمام این مدت اصلا وقت نکرده بودم حتی یه سر بهش بزنم !:5c6ipag2mnshmsf5ju3 خلاصه که چند روز پیش که زنگ زد و کلی گلایه کرد و ناراحت بود من هم قول دادم که توی هفته حتما برم بهش یه سری بزنم جمعه از پیش داییم تصمیم گرفتم برم خونه اشون با این که می دونم خیلی حرکت بدیه اما قبلش زنگ نزدم چون می دونستم حتما تهیه و تدارک می بینه :5c6ipag2mnshmsf5ju3 خب من از بهشت زهرا آدرس رو نمی دونستم (مخصوصا که اون روز به خاطر دفاع مقدس مسیرهای اصلی بهشت زهرا رو بسته بودن :icon_razz:)حالا فکر کن هر چی می گشتم آدرس رو پیدا نمی کردم ! :icon_pf (34): آخر از یه افسره پرسیدم : من می خوام برم یوسف اباد از اینجا کدوم مسیر رو باید برم ؟ ماموره : مقصدتون کجاست ؟ من : خونه خاله ام افسره : ..... بله ، منظورم اینه که خونه خاله اتون کجاست من : :icon_pf (34): خلاصه که با کلی دردسر آخر رسیدم به مقصد رفتم جلو می بینم یا خدا این که برجه من هم که زنگشون رو نپرسیدم :icon_pf (34): می خواستم زنگ بزنم به خاله ام آنتن نداشتم خلاصه که آستین هام رو زدم بالا و یکی یکی زنگ ها رو زدم به زنگ دهم یازدهم رسیده بودم که دیدم یکی بوق زد و از پشت سرم صدا زد : چه عجب چشممون به جمالت روشن شد ! پسر خاله ام از آسمون رسیده بود :hapydancsmil: لعنتی نمی دونم چه طوری ذهنم رو می خونه ؛ با خنده گفت : چیه زنگ رو نمی دونستی همه رو با هم فشار دادی ......... زنگ 18 رو بزن مامان خونه است خلاصه که زنگ رو زدم و رفتم اما حالا نمی دونستم کدوم طبقه می شن حساب کردم که توی هر طبقه 5 واحده پس با این حساب می شه 3 طبقه بالا تر سوار آسانسور هم که شدم همون طبقه 3 رو فشار دادم :icon_pf (34):و پیش خودم که حساب می کردم حدس زدم که خونه اشون کدوم واحد باید باشه از آسانسور که اومدم بیرون یه در باز دیدم و با توجه به محاسبات توی آسانسور مطمئن بودم که همین واحده زنگ رو زدم : خاله جونم کجاست ؟ :(87): رفتم تو : قهر نکن دیگه .... یه دنیا معذرت واقعا نشد بیام :5c6ipag2mnshmsf5ju3 وسط حال : چه خونه خوشگلی .... خیلی خیلی مبارک باشه :hapydancsmil:باز که همه لوازمت رو عوض کردی ! اما هیچ خبری نبود!!!! :th_scratchhead: روسریم رو در آورده بودم و داشتم مانتوم رو در میاوردم که یه صدای غریبه از پشت سرم گفت: شما ؟! اول واقعا شوکه شدم :ydm47612zsesgift969 اما بعد فکر کردم هر کی باشه از من که به خاله ام نزدیک تر نیست که تازه این قدر هم گستاخه :vahidrk: من : دختر بابام ؛ شما ؟ :3384s: پسره : ....... من هم پسر بابام ...... می شه بگین دختر بابا توی خونه من چی کار می کنه ؟ :icon_razz: من : چی ؟! خونه شما ؟ :icon_pf (34): پسره : فکر کنم دیگه من : (الهی بمیری سپیده که یه روز هم نمی ذاری لای کار در بره که گند پشت گند می زنی ) من : مممممممممممم .......... :JC_thinking:مثل این که اشتباه اومدم :1111: پسره (یعنی معلوم بود از پررویی من داره از خنده منفجر می شه ) : اگر بگین با کی کار دارین شاید بتونم راهنماییتون کنم . همون موقع رسیده بودم جلوی در که با پسر خاله ام که از بالا داشت می اومد رو در رو شدم :5c6ipag2mnshmsf5ju3 پسر خاله ام : پس تو کجایی ؟ بدبخت چشماش 6 تا شده بود .... فکر کن روسریم و کیفم که زیر بغلم ، نصف دکمه های مانتوم باز .... اصلا یه وضعی حالا فکر کن همون طوری هم رفتم جلوی خاله ام یه ربع بعد زنگ در رو زدن و وقتی پسر خاله ام برگشت و گل و شیرینی رو دستش دیدم تازه یادم افتاد که گل و شیرینی رو هم همونجا جا گذاشتم و اومدم پ.ن : پسرا آخه این چه عادت مزخرفیه که از در می رین بیرون در رو نمی بندین پشت سرتون آخرش هم یکی مثل من رو می ندازین توی دردسر :vahidrk: . . . . :4chsmu1: 35
شــاروک 30242 ارسال شده در 23 آذر، 2012 خواهر زاده سه سالم یه شعر بلده که اول براتون مینویسم از بالا پایین ..............افتادم زمین صورتم شده ..............خونین و مالین و.... خلاصه این دخمل شیطون ما اصلا عادت نداره رو زمین راه بره هر چی که رو زمین باشه و ارتفاع داشته باشه از رو اونا راه میره دیشبم رو دسته مبل نشسته بود بابام بهش گفت : بابایی برو اون بالا بشین(منظور بابام قسمت تاج دار مبل بود):icon_pf (34): خواهرزادم یه نگاهی به بابام کرد پر از حرفهای نگفته....:icon_razz: بعدشم بهش گفت: من برم بالا....میوفتم پائین....صورتم میشه ....خونین و مالین!!:icon_razz: بابام: خواهرزادم::icon_razz: من و سایرین::ws28: پ.ن:حاضرم شرط ببندم بابام تا حالا تو عمرش اینجوری ضایع نشده بود اونم توسط یه بچه 3 ساله 36
seyed mehdi hoseyni 27119 ارسال شده در 23 آذر، 2012 سوتی دادم تیم ملی...:icon_pf (34): بابا بزرگم خدا بیامرزتش فوت کرده....دیشب عروسی پسر یکی از رفیقاش بود...پدر داماد هم رو حساب رفاقتی که داشت بابای منم دعوت کرده بود ولی چون بابام شب کار بود من جاش رفتم... تو راه که داشتم میرفتم پیش خودم میگفتم برم اونجا چیکار کنم آخه کسی رو نمیشناسم که...آدرس تالار هم بلد نبودم ولی به زور پیداش کردم... حالا نگو تالارش دو تا سالن جدا داره با دو تا مراسم جدا...منم یه خورده زود رسیدم بی خبر از همه جا رفتم تو سالن نشستم...یه نیم ساعت گذشت دیدم ای بابا چرا هیشکی رو نمیشناسم...سمت چپ رو نگاه میکنم همه غریبه...سمت راست نگاه میکنم همه غریبه...پیش خودم میگم مگه میشه آخه من کسی رو نشناسم،یه دوتا همشهری نباید باشه که آشنا در بیایم...خلاصه تنها نشسته بودم حوصلم سر رفت گفتم بزار برم بیرون یه هوا بخورم... همین که رفتم بیرون دیدم یه نفر صدام میکنه منم خوشحال برگشتم دیدم یکی از آشناهاست که میگه سید اینجا هم دعوتی مگه...اینو که گفت فهمیدم اشتباه اومدم با کلی خجالت اومدم بیرون...:icon_pf (34): ولی به این آشنامون گفتم که اومده بودم یکی از رفیقامو ببینم... ولی خدایی دمشون گرم با این که غریبه بودم کلی بهم حال دادن تو عروسی...جاتون واقعا خالی خیلی حال داد... 27
Farnoosh Khademi 20024 ارسال شده در 23 آذر، 2012 این سوتی مال دوستمه. چکیده پایان نامه رو که نوشته بودیم به جای اینکه صفحه اول بذارش . تو قسمت نتیجه گیری گذاشته بودش. که خوشبختانه استاد به رومون نیاورد.شایدم ندیده بودش 21
Lean 56968 ارسال شده در 24 آذر، 2012 این سوتی نیس ولی جالبه خواهرم معلمه امسال مدرسش عوض شده روز اول مهر رفته مدرسه جدید که با یک صحنه وحشتناک مواجه شده بله رفته دیده مدیر مدرسه شاگرد سابق خودشه خلاصه روز اولی خانم مدیر برداشته به خواهر ما گفته یادته یه بار درس بلد نبودم با خط کش زدی رگ دستم باد کرد:icon_razz: حالا خواهر من قیافش شده اینطوری خانم مدیر هم شده اینطوری:gnugghender: منم شدم اینطوری 32
Farnoosh Khademi 20024 ارسال شده در 26 آذر، 2012 این سوتی هم مال دیشبه. میخواستم به فرناز (خواهرم) بگم بیشتر بدانید هم باید برای کنکور میاد. بجاش گفتم برای کنکور باید این گفتگوی آزادم بلد باشی.ازش سوال میاد.:icon_pf (34): 24
Mr.101 27037 ارسال شده در 26 آذر، 2012 امروز سوار اتوبوس واحد شدم که یه پیرمرد خیلی پیر فکر کنم شیرین 80 سالا داشت اومد کنارم نشست و من بهش یه نگاه کردم اونم بهم نگاه کرد بعد به هم گفت Hello:w02: من : پیرمرد:بهت میگم Hello:w000: من که حسابی شکه شده بودم گفتم Hello:5c6ipag2mnshmsf5ju3 بعد بهم گفت How are you? من که دیدم خیلی انگار پیرمرد باحاله گفتم I'm find thank you and you ,baby بعد با یه دادی گفت : مگه من دوست دخترتم بهم میگی baby:w000: من: پیر مرد:بی حیا مگه خودت ناموس نداری به من تیکه میندازی من : حاج آقا ببخشید اشتباه گرفتم:5c6ipag2mnshmsf5ju3 منا بگو دیگه مجبور شدم از دست این پیرمرد پیاده بشم و تو این گرمامنتظر یه اتوبوس دیگه بشم:icon_razz: ت ن : با بزرگ تر از خودت شوخی نکن حتی شما دوست عزیز 32
تینا 15116 ارسال شده در 26 آذر، 2012 دیشب منو داداشمو خواهرم نشسته بودیم گپ میزدیم یهو دختر خالم برام یه اس داد از اونجایی که این دختر خالم اخر بچه مثبتاس منم اصلا فکر نکردم که شاید بلد باشه بی ادبی هم اس بدهخلاصه تا اس اومد بلند خوندمش به نظر خودم خنده دار بود ولی اصلا تشخیص ندادم که فوق العاده بی ادبیه خلاصه من اسو خوندم دیدم هیچ کس عکس العملی نشون نداد فرداش که داشتم دوباره میخوندمش دیدم پیش داداشم چه گندی زدم 23
hamid_shahrsaz 28922 ارسال شده در 26 آذر، 2012 صبح 3 مهر بوود ساعت 4.30 صبح از خواب پا شدم برم دانشگاه آماده شدم و ساعتم رو بستم و آماده بوودم تا سالی جدید رو شروع کنم رفتم تو اتوبوس دوستم برام جا گرفته بوود خلاصه نشستم بعد دیدم دوستم داره بد به ساعتم نگاه میکنه!! متوجه نکته خاصی نشدم و خوابیدم تا رسیدم دانشگاه اومدم ساعت رو ببینم دیدم عه چرا نزدیک 12 ظهره خوب دقت کردم دیدم عههههههههه ساعتم رو بر عکس بستم به دوستم میگم آرش توی اتوبوس دیدی ساعت منو؟؟ گفت آره دیدم گفتم خدایا چرا اینطوریه ساعت،بعدم گفتم حتما خواب آلودم هنگ کردم -------------- دوسته من دارم 30
ارسال های توصیه شده