رفتن به مطلب

.:. گاه نوشـــــته های نواندیشـــــانی ها .:.


ارسال های توصیه شده

ملتی هستیم که روی کپک رو سفید کردیم:w16:

سرمون که تو برف بود یه هم همه ای به وجود اومد یه صدای مهیب کپکا از ترسشون سرشونو بالا نیاوردن چون رئیس کپکا میگفت یکیشون سرشو برده بالا و مُرده و همه بیشتر و بیشتر سرشونو بردن تو برف:ws37:

چه مردمان سربه زیری، سربه خاکی، سربه برفی، سربه...

خوشم میاد هیچ جوره صدامون در نمیاد نه واقعا باریکلا خوب تربیت شدیم...

  • Like 7
لینک به دیدگاه

بهترین روزای زندگیم روزایی بود که اینجا تو شبستانه با بچه ها تو سر و کله هم میزدیم:sigh:

  • Like 8
لینک به دیدگاه

مدام از خودم میپرسم وظیفه‌ی من تو بلبشوی این دنیا چیه؟

خیلی بهش فکر می‌کنم که در هرم قدرتی که من یکی از اجزای ناچیز قاعده‌ی هرم هستم، چطور میتونم اثر انگشت روشنی از خودم بر دنیای اطرافم بگذارم؟

تا حالا به این نتیجه رسیدم که:

 

اگه دانشجو هستم،‌دانشجوی خوبی باشم، سعی کنم واقعا به علمم اضافه کنم. کپی پیست نکنم. تقلب نکنم. و مشتاق یادگیری باشم.

اگه مترجم هستم، با جون و دل کار کنم و سعی کنم هر کاری که قبول میکنم بهترین کاری باشه که از دستم بر میاد.

اگه شهروند هستم،‌ نسبت به اتفاقای اطرافم بی‌تفاوت نباشم. تا جایی که میتونم کمک کنم و اگه نسبت به چیزی اعتراض دارم ساکت نشینم و فعالانه اعتراض کنم.

اگه یه انسان هستم،‌ سعی کنم ادب داشته باشم. در هر شرایطی و در برابر هر کسی. که ایمان دارم که خیلی از چیزا از ادب شروع میشه.

اگه فرزند پدر مادرم هستم،‌فرزند بهتری براشون باشم و هر جور شده دلشون رو به دست بیارم.

اگه بنده‌ی خدا هستم،‌به بودنش و به دست یاریگرش ایمان داشته باشم.

  • Like 5
لینک به دیدگاه

وقتی که چیزی نمی پردازیم اغلب بیش از اندازه می پردازیم.

هزینه هنگفت امروز ما بهای نپرداختن های دیروز ماست.

  • Like 6
لینک به دیدگاه

حدودا از 17سالگی شروع شد...

 

بعضی وقتا از کنار ساختمونی رد شدنی دیدن اون قسمت از ساختمون دلم آب میکرد..

 

از همون سالها شروع کردم به گوش مادر خوندن که دلم خونه آپارتمانی میخواد با تعداد طبقات زیاد نه که برج نه ولی در حدی باشه که چراغای شهر بشه از پشت پنجره آشپزخونه اونم فقط ظرفای شب رو شستنی و میان هزاران فکر زل بزنی به چراغای شهر...

 

حرف مارو که گوش نکردن هیچ....

 

ولی از ته دلمم راضی نبودم از حیاطمون دل بکنم...

 

خونه هر فامیل و آشنایی هم که میرفتم میدونستن اگه چند دقیقه ایی تو جمع نباشم همونجایی ام که دلم با دیدنش پر کشیده.

 

قهوه رو آروم میریزم تو فنجونا...میدونم بدش میاد سینی خیس باشه...همه بدشون میاد از زیر فنجون آبی ازش چکه کنه رو لباس.

 

از نبود وسایل و خالی بودن آشپزخونه حس بدی دارم.

 

غر میزنم چرا هیچی نیس.

 

از اتاق در حال در آوردن پتو از ساک صداش در میاد:

 

+مگه اومدی مهمونی خواااااااهر

 

-میگم نه ولی آخه هیچی نیس خب.الان قاشق میخوام نیس...

 

+تو سبد گذاشتم حتما رفته زیر وسایلا خوب نگاه کن یا از آجی بپرس ببین برنداشته که...

 

-بیخیال بیا حاضره بریم...

 

با چنان شوقی میرم سمت مکانی که واس من بهترین مکان دنیاس انگار دارم میرم بهشت...

 

صدای پاهاش که نزدیک میشه داد میزنم:)

 

-خان داداش سیبیل قشنگ مبارکه...ایشالا یه روز با خانومت اینجا بشینی.

 

خواهرجان میفرماید نخیر نخیر ما داداشمون نمیدیم...

 

از خداخواسته میگه میبینی که فعلا مارو شوهر نمیده این خواهرت.

 

-مگه فقط اون سهم داره ازت!!!منم سهم دارم ازت دیگه وقتشه...دیگه کچل بشی دختر نمیدن بهت

 

+دختری که موهای من بخواد از اول نخواد بهتره.فعلا که هست حالا کو تا کچلی:)

 

بخورید سرد میشه هوا سوز داره.

 

فنجون دستم،دست چپم رو فنجون تکون میدم...بخارش حس بازی رو بیشتر میکنه.نزدیک صورتم میکنم با بوش نفس بکشم.

همون حال پتو رو میکشم روم.سوز هوا تنم مور مور میکنه...

زل زدم به خونه ها و چراغای شهر که حالا عمیقا دارم حسشون میکنم.

 

چیزی جز حس خوب هوای تمیز و مه آلود و شب برفی چیزی حس نمیکنم و نمیبینم.

 

به خودم که میام میبینم رفتن داخل و تمیز میکنن.

 

دلم نمیخواد ثانیه ایی این لحظه و مکان رو با چیزی عوض کنم.

 

دستم میکشم رو پوست مور مور شده دست چپم...سرد بودن هوا رو میشه از این پوست تشخیص داد.

 

مکان قشنگم...

اینجا...تراس...

جایی که فقط و فقط باید با تمام وجودت حس کنی اطرافت رو.

 

تراس روبه رویی پر از گلهای شمعدونی که جلکی تراس رو شیشه کردن دلم رو آب میکنه همون لحظه آقایی قد بلند و چهارشونه و با عینک هری پاتری و سیبیل نازک وارد تراس نشده فندک روشن میکنه و پنجره کوچیکی که از شیشه س باز میکنه تا بوی سیگارش رو ماام استشمام کنیم.دلم واس گلها میسوزه...گناه اونا چی بود که باید بوی سیگار تحمل میکردن....چند دقیقه خانومش با یه پتو تابستونی میاد کنارش...

 

زیبا ترین لحظه بود وقتی پتو رو میکشید رو شونه های همسرش که قدش نمیرسید و همسرش کمکش میکرد....وقتی اون لبخند زد ینی مرسی همسر جان:)

 

کنار هم کنار اون گلهایی که از هر رنگش رو میشد دید....بهترین تراس دیدنی رو ساخته بودن...

 

تراس جان من همچنان عاشقانه میخواهمت.

 

کاش میشد تراس همه خونه ها پر از عشق میشد.

 

تراس خونه هاتون پر از عشق.:icon_gol:

 

"نوشته شده در هزاروسیصدونودوپنج/یازده/چهار"

بامداد01:40

عطیه.

  • Like 5
لینک به دیدگاه

زندگی خوبه.. بله خوبه..:w16:

دیگه هیچ تاپیکی برام لطفا نزارید .. چون سر نمیتونم بزنم.. ممنونم از وقتی که دوستان میزارن..

متشکر...

لطفا تبریک هم دیگه ندید

قهرم باهمتون.. این جدیه..

  • Like 2
لینک به دیدگاه

دیروز داشتم به این فکر می کنم که در دی ماه دو سال پیش بعد از یه گریه ی حسابی و همچنین تحویل به سطل آشغال دادن یه سری چیز میز ارسالی بهترین تصمیم زندگیم رو گرفتم.

خوشحالم که اون اتفاقات چرت و پرت نیفتاد.

خوشحالم که چند ماه بعد به بهانه ی یه عروسی اوندم کالیفرنیا و در اوج تب و سرما خوردگی خوش گذشت بهم و بخشی از زندگیم شکل گرفت. :ws37:

میدونم اگه اون اتفاقات قبل میفتاد, الان داشتم به خودم میگفتم: عجججججبببب خریتی کردم! خدا رو شکر که نشد. یه چیزیایی نشدنشون یه حکمتی توشه.

چیزی که از اولش با توهین شروع بشه, خدا میدونه آخرش چی میشه!

 

فقط خوشحال و راضی ام از زندگی الانم. همین کافیه:w16:

  • Like 9
لینک به دیدگاه

این هفته مثل کابوس بود برای یه عده آدم که دلشون به امنیت و شادی باقیه خوشه

فقط یه سوال دارم از خدا : چرا ؟

چرا باید تاوان کله شقی و پول پرستی و زیرآبی رفتن یه عده کاسب و اداری رو باید 25 نفر جوون بدهند که فقط و فقط هدفشون نجات شهر و مردمش از بلایا هست؟

 

واقعا حقشون نبود

شش روز زیر گرمای بالای 400 درجه برای خودش جهنمی هست که بخاطر سهل انگاری یه عده بی فکر و منطق سهم یه عده فرشته ای شد که لااقل الان وقت رفتنشون نبود .

:sad0:

حق یه آدمو یه عده دیگه خوردن تاوانشو یه عده دیگه دادند و می دهند اونا هم ککشون نمیگزه

نه واقعا خدایی وجود نداره و جای حق ننشسته .

چرا اینقدر مردم ما بیفکر هستند و فقط فکر منافعشون هستند. گور پدر چهارتا چک و سفتتون واقعا ارزش این همه جون و زمان و استرس رو داشت که برای یه عده بی طرف خریدید؟

اگه مردم هی برنمیگشتند تو ساختمون شاید این هفته هم مثل باقی هفته ها با تلافات معمولیش میگذشت نه با این همه سوز و حرم و گرمای استخوان سوز

 

جهنمو به چشمشون دیدند

فقط کاشکی همون اول شهید شده باشند بعد سوخته باشند اینجوری حداقل درد و کمتر چشیدند.

 

هفته ی بعدی بود خدا قوت به آتش نشانهای بی ادعا و امدادگران بی ادعا

 

آتیش رو با خوندن سوره قرار بود براشون گلستون کنند هنوز که هنوزه داره میسوزه نمی دونستم گلستان دماش 400 درجه هست فکرشم تنمو میلرزونه چه برسه تو موقعیتش گیر کرده باشی.:sad0::4564:

 

هیچ کاری ازم برنمیاد ولی همیشه سعی میکنم در موقعیتی که نمیتونم کمکی کنم لااقل سد معبر نکنم و الکی واینسم که کار باقیه مختل بشه.

 

هفته داغ 30 دی تا 6 بهمن سال 95 بر خانوادهای غیور مردان آتش نشان تسلیت باد

  • Like 10
لینک به دیدگاه

هفته پيش پنجشنبه به يه همايش weekend ي دعوت شده بودم توي دانشگاه شريف

بودن و اشنا شدن با مخ هاي IT برام خيلي لذت بخش بود مدير سايت باميلو

اشنا شدن با دكتر ربيعي عزيز و پرانرژي

دكتر عطايي

و

و

بچه هايي كه مسير سخت كارافريني رو طي كرده و اومده بودن از داستان اون مسير برامون تعريف كنن

دوستاي خوبي پيدا كردم و از همه مهمتر تازه فهميدم اون ايده من از جنس كدوم دسته از محصولات تجاري ميتونه باشه

اينكه شركتهاي بزرگ ايران و دنيا دارن به كدوم سمت ميرن

 

اخخخخخ از اين قوانين مسخره ايران

 

 

اخخخخخخ از اين سايه سنگين مذهب و ايدلوژي روي اقتصاد عظيم ايران

 

 

اخخخخخ از اين مديراي بي سواد و سنتي ايراننن

 

همه چيز همه اون فاكتورهايي كه براي رشد اقتصادي و شكوفايي ايران لازمه همين الان موجوده ولي تقريبا همه صاحب نظران و كارافرينان حاضر در جلسه متفق القول بودن كه اين قوانين بانكي و عدم شفافيت اقتصادي ايرانه كه دست و پاي جووناي خلاق ماروبسته

با مفهوم جديد crowdfunding در حوزه اقتصاد بدون كمك پول نفت با اين حجم وسيع پول خوابيده در متكاها و بالشتهاي هر ايراني با اين همه طلا و زيورالات زنانه كه تو سروگردن هر زن ايراني كم و بيش هس ميشه كل چرخهاي اقتصادي ايران رو چرخوند

فقط بايد قوانين بانكي عوض بشه و شفافيت و قانون مداري به صورت جدي و نه سوري توي ايران حاكم بشه

 

 

اخخخخخ اگه بشه

اخخخخ اگه اين سيستم مزخرف ايدلوژيك محور و قدرت مشت اهنين نظامي هاي بيسواد از سر ملت ايران از بين بره

اخخخخخخخ:sigh:

  • Like 9
لینک به دیدگاه

اقتصادهای کارآمد دنیا همگی محصول تخریب‌های خلاق بودند، تخریب‌های خلاق محصول از هم پاشیدن ستون‌های جامعه و بنای مجدد اونها بوده، بله ما در طول تاریخ 110 سال اخیر دو تخریب داشتیم اما هیچکدام خلاق نبودند.

تخریب به یک شرط خلاق و مولد جامعه توسعه یافته میشه زمانی که شکاف بین عوام و نخبگان عمیق نباشه.

  • Like 6
لینک به دیدگاه

چقدر بده ودرد ناکه که کسایی درموردت خیلی بد قضاوت کنن اما نتونی از خودت دفاع کنی ،فقط به اسمون نگاه کنی وبغضتو قورت بدی

، طوری که از خودت بدت بیاد ،بگی خدایا من انقدر اشغال نیستم

هیچوقت نتونی از خودت دفاع کنی واز دلت بگی

چون هیچکس تورو باور نداره

  • Like 4
لینک به دیدگاه

هفته پيش پنجشنبه صبح درست سر ساعت هشت و دو دقيقه ميدون ولي عصر از اوتوبوس پياده شدم كه صداي اضطراب اور ماشينهاي اتش نشاني كل فضا رو پر كرد

مثل عادت هميشه ام ايستادم و قيافه هاشونو تا جايي كه از نظرم دور بشن ديدم

شايد براي خيلي ها واژه اتش نشان تا قبل از اين واقعه مفهوم چنداني تو ذهنشون نداشت ولي براي من چرا

 

شايد الان اينجا وختشه كه پرده از يه راز بردارم

من ته دلم هميشه دوست داشتم با يه اتش نشان ازدواج كنم يه حس عميق و خواسته برخاسته از تفكرات و ايده هاي دوره نوجووني

 

اصلا چرايش تا همين دوسال پيش برام مهم نبود من هميشه هرجا ماشين اتش نشاني ببينم مي ايستم و تا جايي كه بتونم چهره اونايي كه داخل اون ماشين قرمز گنده اتش نشاني هستن رو ديد ميزنم

 

حس عميق عاطفي نسبت بهشون دارم

چهره همشون متفاوت و خاصه

مهربون با يه شخصيت الك شده و غني

واقعا نمونه بارز انسانهايي كه به قله هرم مازلو دست يافتن

اصلا اونا چطوري به اون مرحله رسيدن

برام سواله

توي زمانه اي كه انسان به انسان سر مسايل بي ارزشي مثل دين و قوميت و نژاد رحم نميكنه توي كشوري كه كثافت سرتاپاي سيستم حكمرانيشو فرا گرفته وجود چنين انسانهايي توي بدنه اين سيستم يه جواهر گران قيمته

 

من هفته پيش نفهميدم اونا كجا ميرن ولي مثل هميشه ايستادم چشام بستم و براي عشق هاي دوره نوجونيم دعاي سلامتيخوندم

ساعت فكر كنم دوازده بعد از طهر بود كه مجري همايش پشت تربيون رفت و خبر فروريختن ساختمان پلاسكو رو اعلان كرد و از همه خواست تا براي نجات هموطنان مون دعا كنيم اما حرفي از گير افتادن اتش نشانها نزد

خداييش دروغ چرا من تا قبل از هفته پيش نميدونستم پلاسكو كجاست و براي چيه

 

عصر موقع برگشتن با مترو اومدم توي يكي از ايستگاهها خانوم پيري با دو تا بسته خيلي بزرگ و سنگين وارد واگن شد در حالي كه در نزديك بود بسته بشه

به زور بسته ها رو داخل كشيد

برام سوال شد كه چرا خانوم به اين پيري بايد بار به اين سنگيني رو بكشه

به حرف اومدم و ازش پرسيدم حاج خانوم ، شما كسي رو نداريد كمكتون كنه براي حمل اين بسته ها

اخه خيلي سنگينه بارتون

 

با يه لبخند خسته ولي مهربون گفت

تموم دارايي مو برداشتم از اون ساختمون لعنتي زدم بيرون

خيلي اون تو موندن بخاطر وسايلشون

اتش نشان ها

اتش نشان ها تموم سعيشونو مي كردن مردمو بكشن بيرون

همه چيز سوخت

همه چيز يك ان فروريخت

اتش نشانها

اتش نشانها اون تو گير افتادن

و

و

صداش لرزيد

دل منم هري ريخت

براي چن لحظه چشامو بستم تا چهره اون دوسه اتش نشاني كه امروز صب ديدمشون تو ذهنم تجسم كنم

بغض امونم نداد

زن از ايستگاهش جا موند سر هفت تير با من پياده شد

كمكش كردم تا بارشو بيار اون سمت مترو و دوباره مسير رفته رو برگرده

قصد رفتن به ميدون ازادي رو داشت از قزوين اون روز اومده بود براي خريد و فروش جنسش

يه زن زحمت كش مسوول خونواده و نون اور

 

 

 

 

...

دوتا از اين اتش نشانها فاميل يكي از همكارام بود زن جووني كه برادر و شوهرشو يكجا سر اين بي لياقتي مسوولين از دست داد و وقتي خبر مرگ عزيزاشو شنيد بچه توي شكمش هم سقط شد

 

اون لحظه كه خبرو شنيديد چيكار كرديد شما ؟

گريه كرديد

فحش داديد به باعث و باني اين واقعه

يا

 

من شديدا يه فرياد تو گلوم مونده يه خشم عميق از همه اين سيستم به كثافت نشسته انسانيت و انسان كش

از بيگانگاني كه هشتاد ميليون ايراني رو به گروگان گرفتن با تموم منابع طبيعي و غير طبيعيش و دارن با تموم قوا شيره جانش رو مي مكن

  • Like 5
لینک به دیدگاه

امروز یه سفر یه روزه مشهد بودم ..تایمی که نایب الزیاره خیلی از دوستانم بودم ..مواجه بود با سخنان گهر بار اقای علم الهدی ...شهادت وشهامت آتشنشانان رو یکی از دستاوردهای انقلاب معرفی کرد ...که این روحیه شهادت طلبی و شهامت رو به ملت داده ..واقعا چی میشه گفت ....

  • Like 4
لینک به دیدگاه

زمانی فهمیدم بهشت دروغی بیش نیست که هیچ جا ندیدم به لذت کشف و دانستن اشاره ای شده باشه

  • Like 4
لینک به دیدگاه

بعد مدت ها پاهاتو بزاري روي يه عالمه برف

كي گفته فقط برگاي پاييز صدا دارن

صداي برفم زير پا شنيدنيه...گوش كنيد

امروز براي شروع يه فصل جديد بهترين بود٩٥،١١،٨

:hapydancsmil:

حال دلتون خوب باشه رفقا

  • Like 11
لینک به دیدگاه

کشوری را می شناسم

که ریختن " کنجد " بر روی " بربری " برای مردمانش یک " آپشن " محسوب میشود

در آن کشور،مردمانش بجای حل مشکلاتشان

سعی میکنند به بهترین شکل ممکن، زندگی خود را با آن تطبیق دهند ...

در آنجا مردم،خانه ی رو به آفتاب را گرانتر میخرند...

و بعد با هفت لایه پرده ، تمام پنجره ها را می پوشانند ...

جالب است در آن کشور

یک دختر کنار خیابان ...

می تواند مهمترین عامل یک ترافیک سنگین باشد !

در آن کشور اگر آدمها دلشان بگیرد

باید بروند قبرستان ...بیمارستان...تیمارستان یا آسایشگاه سالمندان !

تا بفهمند غمهای بزرگتری هم هست ...

نکند که دلشان هوای شادی بکند ...

و همه در آنجا،برای هر تغییر و هر اتفاقی

بدنبال منجی اند ...

هر کسی غیر از خودشان ... !

در آن کشور تفاوت بین شادی کردن و عزاداری را

تنها با دیدن محل برخورد دستها میتوان فهمید ...

کشوری را می شناسم...

 

:sigh:

  • Like 8
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...