mahsa saraee 680 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 مهر، ۱۳۹۵ خاطرات كودكی زیباترند یادگاران كهن مانا ترند درس های سال اول، ساده بود آب را بابا به سارا داده بود درس پند آموز روباه و کلاغ روبه مكار و دزد دشت و باغ روز مهمانی كوكب خانم است سفره پر، از بوی نان گندم است كاكلی گنجشككی با هوش بود فیل نادانی برایش موش بود با وجود سوز و سرمای شدید ریز علی پیراهن از تن می درید تا درون نیم كت، جا می شدیم ما پراز تصمیم كبری می شدیم پاك كن هایی ز پاكی داشتیم یك تراش سرخ لاكی داشتیم ای دبستانی ترین احساس من كیفمان چفتی به رنگ زرد داشت دوشمان از حلقه هایش درد داشت گرمی دستان ما از آه بود برگ دفترها به رنگ كاه بود مانده در گوشم صدایی چون تگرگ خش خش جاروی با پا روی برگ همكلاسی های من یادم كنید بازهم در كوچه فریادم كنید ای دبستانی ترین احساس من همكلاسی های درد و رنج و كار بچه های جامه های وصله دار بچه های دكه ی خوراك سرد كودكان كوچه اما، مرد مرد ای دبستانی ترین احساس من كاش هرگز زنگ تفریحی نبود جمع بودن بود و تفریقی نبود كاش می شد باز كوچك می شدیم لا اقل یك روز كودك می شدیم ای دبستانی ترین احساس من یاد آن آموزگار ساده پوش یاد آن گچ ها كه بودش روی دوش ای معلم یاد و هم نامت بخیر یاد درس آب و بابایت بخیر ای دبستانی ترین احساس من بازگرد، این مشق ها را خط بزن 7 لینک به دیدگاه
سارا-افشار 36437 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 مهر، ۱۳۹۵ خيلي دلم ميخواد بدونم زني كه مخالف برابري حقوق زن و مرده ، چطور زنيه ؟ اگه بگه من طرفدار برتري حقوق زن بر مردم بازم برام قبوله وليييي .... خب وقتي برابري نه برتري نه خب تنها يه گزينه ميمونه ديگه مگه نه ؟!! هرجور حساب مي كنم مي بينم همين ميشه كه در اين صورت اون زن يا نااگاه و بيسواده يا خل مغزه يا اينكه با عرض معذرت خيلي هات و صيغه ايه و فقط دنبال منافع پايين تنه اي ... و خيلي باشه منافع النگويي و انگشتري و خلاصه از اين طلاجات يه دونه هم ماشين بنداز زير پاش تا بره تو اين روضه ها و سفره ابيلفضل ها به زناي ديگه طلاجات و كاسه بشقابهاي داخل بوفه خونه شو پز بده و اينكه چن بار مكه سوريه رفته و همين اواخر از كربلا برگشته 5 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 مهر، ۱۳۹۵ در طول زندگی بیش از سی سالم روحیات، افکار و سبک و سیاق زندگیم بارها تغییر کرده، من این تغییر رو همیشه به فال نیک گرفتم تمام این تغییرات این حس رو در وجودم تقویت کرده که هنوز زنده هستم ، نفس میکشم ، فکر میکنم حتی اگر مسیر و تفکر امروزم خط بطلانی باشه بر دیروزم. جوان تر که بودم حس میکردم دنیا رو میتونم تغییر بدم اهدافم گرچه بسیار بزرگ و دور ، اما دست یافتنی تصور میکردم حس میکردم با رسیدن به اون نقطه قادرم تحولی شگرف ایجاد کنم. بزرگتر که شدم امید داشتم با کمک دیگران و خدا میشه دنیارو تغییر داد و در این مسیر میشه به دیگران کمک کرد تا دنیای بهتری بسازیم. چند سالی که گذشت و از دیگران ناامید شدم حس کردم خدا مارو تنها نخواهد گذاشت روزی یک منجی دنیارو تغییر خواهد داد و باید دعا کرد. از خدا و منجی موعود که نا امید شدم حس کردم شاید در دنیای بیرون بشه با قدرت یک منجی غیرالهی تغییراتی شاهد بود تا دنیا جای بهتری برای زندگی باشه. از همه که ناامید شدم باز برگشتم به نقطه اول ماجرا، اینکه هر تغییری رو باید با تکیه بر توان خودم ایجاد کنم، اما اینبار یک تفاوت عمده داشت، به این باور رسیدم که دنیا جای بهتری برای زندگی خواهد بود اگر سعی کنیم خودمون رو بهتر کنیم اینبار برای هیچ تغییری به هیچ کس و هیچ چیز امیدی ندارم ، دعا نمیکنم ،به هیچ منجی زمینی و فرازمینی اعتقاد ندارم ، کاری که میکنم برای رضای کسی نیست،سعی میکنم بهتر باشم برای رضایت خودم، تکیه میکنم به توانایی خودم و هیچ رضایتی بالاتر از رضایت خودم نیست که میبینم تلاش میکنم تا آدم بهتری باشم، این باعث میشه با امیدهای واهی زندگی نکنم رنگ و بوی زندگی معنای بیشتری برام پیدا کرده و اینکه تغییراتی هرچند اندک در خودم میبینم برام شیرین تر از تغییر کل دنیاست. 12 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 مهر، ۱۳۹۵ می گم این لوله ی دود دهنده ی فیلتر دار() رو می شه بهانه ای برای نوشتن یک عاشقانه کرد... حتی اگر تو ماشین از شدت بوی تعفن بوی اون به سُرفه بیافتی و کِشنده ی اون توجه ای نکنه! . . . بِکش مرا اَفیون... دود کن مرا... شاید حداقل باعث سُرفه ی کسی شوم که سینه سوز من بود... 10 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مهر، ۱۳۹۵ خب من انجمنای زیادی عضو بودم اما هیچکدوم مدت طولانی نبوده اما شاید این وسط نواندیشان یک استثنا شده شاید اغراق نیست اگه بگم شده بخشی از زندگی، باید اعتراف کنم بچه های اینجا رو خیلی دوست دارم و نبودنشون غمگینم میکنه کاش میشد در دنیای واقعی روزی جایی همه شمارو ببینم 14 لینک به دیدگاه
Valentina 13664 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مهر، ۱۳۹۵ خيلي وقتا به انجمن و قديمياش كه فكر ميكنم با خودم ميگم شايد بهتر بود دوستيا همون مجازي ميموند و هيچ ميتينگي تشكيل نميشد!! 9 لینک به دیدگاه
گـنـجـشـک 24371 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مهر، ۱۳۹۵ اگه عشق و عاشقایی تو انجمن نبود خیلی از بچه های قدیمی میموندن 13 لینک به دیدگاه
SH E I KH 18713 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۹۵ خدا عاشق است. عاشق آنچه آفریده. عشق خدا پناهم هست با تک تک سلول هام باورش دارم. عشق بالاترین قانون کائنات هست. عاشق این عشق خدا که شدم کائنات بهم لبخند زد. 9 لینک به دیدگاه
Paroshat 6378 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۹۵ همیشه باید کسی باشد تا یک آهنگ را فقط به یاد تو گوش کند و چراغ قرمزها و ترافیک های شلوغترین خیابان شهر را به خاطر تو که سرت را به پشتی صندلی تکیه داده ای و یا از پسر بچه های هشت ساله آدامس های رنگی می خری و می خندی دوست داشته باشد... همیشه باید کسی باشد کسی که بداند هنوز هم مثل بچگی با کشیدن انگشت هایت روی آینه ی بخار گرفته ی حمام و دیدن تصویر خودت ذوق می کنی. کسی که توی جیب هایش برای دست های تو جا باز کند... باید کسی باشد که رو به رویش با خیال راحت ، ته مانده ی آب هویجت را با نی سر بکشی. کفش های پاشنه دارت را کنار بگذاری و او به قد کوتاه و روی انگشت پا ایستادن هایت عشق بورزد... همیشه باید کسی باشد کسی که همیشه هست 15 لینک به دیدگاه
گـنـجـشـک 24371 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مهر، ۱۳۹۵ من میخام شغلمو تغییر بدم دوستان اگر کسی یک موقعیت کاری مناسب با محیط سالم در محدوده شهر تهران سراغ داره و نمیدونه به کی پیشنهادش بده، من هستم. ب من پیشنهاد کنید 6 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مهر، ۱۳۹۵ چرا ۹۹% مردم فکر می کنن "لایک زدن" به معنی :" سلام حالت چه طوره؟ چه خبر؟ همه چی خوبه ؟" هست؟ و در کل نقش تلفن زدن و ادای احترام رو ایفا می کنه؟ دقیقاً این شکلیه سیستم: حال ندارم زنگ بزنم احوالپرسی کنم, به جاش لایک می زنم!!!! تکنولوژی هم بد چیزیه ها! 11 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مهر، ۱۳۹۵ دوستم دستم رو گرفته گفت بیا بریم کارت دارم... کنجکاو دنبالش راه افتادم...:) جانم؟..چی شده؟ سام! :| فلانی 10 بار تا حالا اومده به کارت ایراد گرفته... بعد تو هر بار با نیش باز ازش می پرسی چه جوری؟ :| با لحن بد بهت می گه اونجوری! :| بعد که انجام می دی...باز میاد ایراد می گیره و حرف خودش رو نقض می کنه می گه ایندفعه اینجوری! :| نمی فهمی؟! :( گفتم چی رو؟! گفت اینکه میخواد اذیتت کنه رو! :| گفتم نه بابا...اینجوری که فکر می کنی نیست..می خواد کار بهتر شه...کار مربوط به فلانی هست...می دونی طرف چقد ایرادگیره... سام! :| جانم... گفت من فکر می کردم تو خودت رو می زنی به نفهمی! :| و سبکت اینه که مثلا با روی خوش طرف رو ذله کنی! ولی از بیخ تو نمی فهمی!!!! :| . . . می گم این نقل قول رو گفتم...احیانا کسی خواست حرص من رو دربیاره حداقل با توضیح این کار رو بکنه..وگرنه انرژی ش هدر می ره..والا...(شکلک موی افشان با نیش باز) مثه آقای فلانی این همه انرژی مصرف نکنه بعد بفهمه زرشک! طرف مقابل(من) نقشِ آیکوی جُلبک رو داشته.... یک موخره نَمَکین: فرق این که بهت بگن تو "نمی فهمی" با اینکه بهت زُل بزنن بگن خدای نکرده زبونم لال تو "نَفَهمی"....فرق بین بِتَمَرگ و بشین هست 12 لینک به دیدگاه
ENG.SAHAND 31645 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مهر، ۱۳۹۵ . همین نقطه خیلی مهمه تو زندگی وقتی بهش رسیدی مکث میکنی میاندیشی دوباره شروع میکنی این میشه حد فاصل اغاز و پایان . . خیلی مهمه نقطه سر سطر چرت گفتم؟؟ 13 لینک به دیدگاه
luhrasp.kashvad 445 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۹۵ اینکه چیری نیست یه ساله بهش زنگ میرنم ، فقط میگه ، سلام. حالت چطوره ، به همه سلام برسون ، مزاحم نمیشم پول تلفنت بالا میره . بهش میگم من پول تلفنم تشویقیه پولی اضافه نمیشه ، بیا با هم حرف بزنیم . میدونید چی جوابمو میده . بمن میگه تو خدا و یا شوهرم نیستی که مجبور باشم باهاش حرف بزنم قربونت برم برو بفکر زندگیت باش به مادرم هم سلام برسون . بهش میگم عزیزم مامان اینجا منتظره باهات صحبت کنه . میدونی چی میگه ، بهتره خودت حدس بزنی . همه چی رو که نباید گفت خودت هم کمی تحقیق کن .[emoji1] [emoji1] [emoji122] [emoji122] فرستاده شده از SM-G355Hِ من با Tapatalk 3 لینک به دیدگاه
am in 25041 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۹۵ اریش هونکر، رهبر آلمان شرقی میبیند که مردم در صف ایستادهاند. او هم در صف میایستد و از فرد جلویی میپرسد که این صف برای چیست. جلویی جواب میدهد که مردم میخواهند اجازه سفر بگیرند و از کشور بروند. هونکر متوجه میشود که با ایستادن او در صف مردم پراکنده میشوند. از مخاطب میپرسد که حالا چرا یک دفعه صف به هم خورد. جلویی هم میگوید که وقتی که تو بروی دیگر لازم نیست که ما برویم. 6 لینک به دیدگاه
*mehrsa* 14558 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر، ۱۳۹۵ حس میکنم عقربه های ساعت به تندترین شکل ممکن در حال حرکت هستن زمان زودتر از اونچه فکرشو میکردم داره میره انگار دیروز ازدواج کردم بچه دار شدم پسر کوچولوم الان مردی شده بزرگ شده دانشجو شده خدایا یعنی انقده بزرگ شدم؟ مثل مامان بزرگا فقط نصیحتش میکنم بعدش خودم خندم میگیره چرا اینطوری شدم بزرگ شدن بچه ها خوبه اما میانسالی خودت پیری مادرت ناراحتت میکنه چه میشه کرد تا بوده همین بوده 7 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر، ۱۳۹۵ و من برگشتم البته نرفته بودم که حالا برگردم و از این تریبون میخوام کانال تلگرامم رو به دوستان معرفی کنم honare_dastie_man@ , خوشحال میشم بیای ببینید و انتقاد پیشنهاد بدین منتظرتونم 13 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر، ۱۳۹۵ بهترین شاخص برای سنجش توسعهیافتگی سرانه نرده هاست ، یعنی تناژ نردههای یک کشور تقسیم بر میزان جمعیت کشور 6 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مهر، ۱۳۹۵ بدون اینکه بپرسه کیه در باز میکنه.... عصبی میشم.صدبار گفتم جان دلم بپرس کیه بعدباز کن...تصویری ام که نیست آخه قربونت برم.... در میبندم...عینک درمیارم ازرو برگای ریخته شده درخت رد میشم...تو دلم میگم خدایا یکم وقت بده این حیاطم بشورم... دلخورم ازاینکه نپرسیده کیه و درباز کرده و نمیاد حیاط حتی یا جلو پنجره و دری ک ببینه کیه سرش انداخته پایین داره میاد... بندای کتونی باز نمیکنم با حرص کتونی سخت از پام درمیارم یه فحش نصیب خودم میکنم که انقدر سفت بستم بندارو... نایلونارو برمیدارم 3تاپله رو میگذرم وبه ایوون میرسم صدام شاد میکنم با خنده صدا میکنم.. صاب خونههههههه....بیا که خونت دزداومده....صاب خونه حیاط چقدر شلوغه....حاجیه خانوم نیستی؟؟؟؟؟ میرم سمت آشپزخونه...نیست...میوه هارو میریزم تو سینک و آب باز میکنم...غر میزنم از این که باز دندوناش تو لیوان و نزاشته دهنش....زیر کتری روشن میکنم.... مانتو و شال پرت میکنم رو صندلی آب میبندم... دلم شور میزنه...دفعه اول نیومده بگه چیه باز جیک جیک میکنی؟؟! پذیرایی نیس.... دستشویی نیست... میرم اتاقش...در میزنم و میرم داخل... میبینم راحت نشسته رو تخت انگار نه انگار کسی اومده تو این خونه... +عزیییییییز مگه من نگفتم در همینجوری باز نکن؟؟؟؟؟ میرسم بهش....آلبوم به دست داره گریه میکنه.... لال میشم از ترس دستام میلرزه... +عزیز چیه؟عزیز چی شده؟؟؟؟واس عمه عموها اتفاقی افتاده؟؟؟؟؟عزیز جون ب لب شدم بگوووووو -نه نه آروم باش...دایی رفت.دایی روبردن و هیچکس ندید.... +آره عزیزجون رفت پیش پسراش عملش کنن....چیزی نیس یه لخته خون تو مغز ک باعث شد سکته کنه و ببرنش..."بردن آمریکا" چیزی ام نیس...با دو تا پسر پزشک خوبش میکنن و برمیگرده...گریه نکن...میدونم دلتنگشی.... -عطیه داداشم رفت...ندیدمش و رفت....رفت زیر خاک....همونجا دفن کردن...ندیدم داداشمو با هق هق عزیز....نمیدونم چی بگم...سرم میندازم پایین و تکیه میدم به تخت....پاهام جمع میکنم و سرم رو زانوهام.... اشک ریخته ها رو پام حس میکنم.... -دیدی عطیه داداشم تو غربت خاک کردن....دیدی تنها رفت...دکترم رفت....کی دواهامو بنویسه...کی ببره آزمایشگاه دورم بچرخه....داداش خواهر بمیره برات... جیگرم آتیش میگیره....دستم رو قلبم فشار میدم از سوزشش کم بشه دریغ از ذره ایی کم شدن.... بلند میشم... سرش میبوسم.... +عزیز اینجوری کنی حالت بد میشه هااااا عزیز آروم باش دایی الان آروم خوابیده و داری اذیتش میکنیا....عزیز غربت نیس پسراش زنش واونجان...عزیز عطی میمیره اینجور کنیا تورو قرآن آروم باش حالت بد میشه.... فقط گریه میکنه....زجرم میده هر دونه از اشکاش....میرم آشپزخونه کتری خاموش میکنم و آب قند و درس میکنم... تو اتاق....فشارش قبل آب قند میگیرم...پایین اشکال نداره بخوره انقدر ک گریه کرده... آلبوم جمع میکنم...دراز میکشه رو تخت... انقدر هولم نمیدونم به کی بگم...به عمه ها میگم و هرکدوم یه چیز بهونه میکنن و نمیان...یه تسلیت میگن و خدافظی... زنگ میزنم دکتر میگم داره گریه میکنه چیکار کنم قند و فشارش دوبار چک کردم...میگه بزار گریه کنه...بریزه تو خودش خطر ناکه.... شام میپزم...دستمال میکشم خونه رو...حیاط میشورم... میرم واس نماز بیدارش کنم....میبینم بیداره و نشسته روتخت دست میکشه روعکسای دایی خدابیامرز.... - لباسام بیار منو ببر مسجد خودتم برو خونتون... + برمیگردم اینجا.. -نه ...هیچکس نیاد... +انقدر اذیتت میکنیم عزیز دوس نداری بیایم؟؟ - نه گفتم نیاید ک تنها باشم... اصرار بی فایدس... حاضرش میکنم...کیف جانمازش برمیدارم.... -میای مسجد؟ + نه دیره هوا تاریک میشه. -عطیه هیچکس نمیفرسی خونمون... --- خدابیامرزدت دایی...دایی پدرمی....ولی من که عاشقت بودم...عاشق خنده هایی که تو تلوزیون میزدی و قربونت میرفتیم.... جات بهشته دکتر نصرت الله عوض محمدی. ---- نوشته شده در هزاروسیصد نودوپنج/هفت/هفت" عطیه 7 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مهر، ۱۳۹۵ راستش این معضل همکار منو دیگه همه میدونین و شاید تنها خواجه حافظ شیراز ندونه اما از این موضوع تکراری یک سری نتیجه گیری میخوام بکنم که شاید مفید باشه. برای ایجاد دیالوگ بین دو نفر وجود یک سری اشتراکات از نیازهای اولیه است، صرفا دو نفر به دلیل انسان بودن زبان مشترک و قدرت تکلم قادر به ایجاد دیالوگ نیستند شاید بشه گفت ساده ترین اشتراک سن باشه یعنی دو فرد در یک محدوده سنی مشترک باشند تا شاید دغدغه مشترکی داشته باشند تفاوت سن ، سطح سواد، تفاوت حیطه کاری ، تفاوت عقیدتی ، تفاوت در نگرش ها و درک مسائل ، تفاوت در میزان اطلاعات عمومی و.... باعث شده به این میزان حساسیت نسبت به پرچونگی این همکار محترم برسم والا شاید بشه گفت گفتگو در باب دغدغه های مشترک علاوه بر منافعی که داره شاید بهترین تفریح ممکن هم باشه اما نتیجه گیری که میخوام بکنم، در برقراری ارتباط و دیالوگ با دیگران توجه کنید که آیا اشترکی دارید؟ برای شروع یک دیالوگ بر روی اشتراکات تکیه کنید ، اگر دیدید هیچ اشتراکی نیست با واگویه کردن روزمرگی هاتون نه دیگری رو عصبی کنید نه خودتون رو ضایع. 12 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده