رفتن به مطلب

.:. گاه نوشـــــته های نواندیشـــــانی ها .:.


ارسال های توصیه شده

دلگیــــــــــــرم...

 

 

اونم خیـــــــــــــلی

 

کاش میدونستم اندازشو ...انوقت قدِّ اون واسش دلمو بزرگ میکردم....

 

فقط اینو میدونم که خیــــــــــــلی دلگیرم...قد ّ دلم براش کمه...

 

( کاش آهنگ "ماه عسل" محسن یگانه الان پخش نمیشد لااقل :sigh: )

  • Like 9
لینک به دیدگاه

امشب از خودم ناراضیم.....دلم از خودم گرفته

تو علم کنترل یه چیزی هست به اسم اغتشاش و مساله رفع اغتشاش....بذا با یه مثال برات بگم....

 

فرض کن یه کوره صنعتی داریم که شما میخوای دمای درونی اونو کنترل کنی که همیشه دمای کوره مثلا روی ۸۰۰ درجه بمونه..تنها ابزار کنترلی تو هم یه شیره که مقدار سوختی که به مخزن میره رو تنظیم میکنه....مثلا شیر تنظیم گازوئیل....حالا فرض کن که به یه دلیلی مجبور شدی در کوره رو باز کنی تا مثلا چیزی رو جا به جا کنی اما مجاز به خاموش کردن کوره نیستی.....خوب با باز شدن در هوای سرد میاد داخل کوره و باعث میشه که دما افت کنه.....به این مساله میگن اغتشاش.....حالا برای رفعش باید شیر گازوئیل رو بیشتر باز کنی تا دوباره دما بره رو ۸۰۰ درجه....همه چی مث روز اولش شد و دما درست شد اما سیگنال کنترلی تو تغییر کرد.....دیگه شیر گازوئیل مثلا ۵۰ درصد باز نیس....شده ۷۰ در صد حالا...میگن سیگنال کنترلی بایاس گرفته....

 

نیگا به زندگی خودم میکنم میبینم که هر اغتشاشی تو زندگیم اومده رفع شده....من که تغییر نکردم....پس چی شده؟؟؟؟

امروز که بابام از پله های ساختمون بالا اومد یه راست اومد تو اتاق....بهم گفت:عه تو اینجایی؟؟؟(آخه معمولا تو اتاق نیستم) بدون اینکه منتظر جواب من باشه سریع رو زمین دراز کشید....چشاشم بست...رفتم دم آشپزخونه دیدم فقط یه کیسه ده کیلویی برنج آورده بالا...دوباره رفتم تو اتاق و آروم نشستم...دیدم یواش یواش و قایمکی اونم با چشم بسته داره دستشو به کمرش میگیره...یه کم جا به جا شد که من نبینم چی شده اما من خوب فهمیدم...پدرم سن زیادی نداره اما الان پن شیش ساله که حس میکنم کمر دردش زیاد شده....تقریبا از سن ۴۵ یا ۴۶ سالگی بود که دیگه کمر دردش شرو شده به نظرم...اما هنوز صداش در نیومده...هنوز کسی نمیدونه...میبینم بابام یکی از سیگنال کنترلی های زندگی من بود اما اینقد بایاس گرفته....اینقد خودشو به زحمت انداخته به خاطر اینکه من زندگیم بدون اغتشاش باشه...اینقد پیر شده...

 

مادر ها فرشته ان میدونی؟؟؟؟؟؟چون مهربونن...چون گریه میکنن برات..چون خیلی دلرحمن..چون خیلی کارا برات میکنن....اما همیشه تنبیه و اخم و گیر دادن ها سهم باباها بوده....فرشته هایی که اینقد خودشونو خشن نشون دادن که تو راهتو کج نری....بد اخلاقی کردن که تو خوش اخلاقی یاد بگیری...کار درستو یاد بگیری....

 

خدایا....

یه نفسی به من بده...به خدا الان باز رفتم دیدم فقط یه کیسه برنج بود...کیسه برنجی که من با یه دست بلند میکنم...

 

نگو چرا این شکلی مینویسی.....دیگه از آدمی که ذهنش درگیر پروژش باشه اما قلبش پیش کسی که از خستگی و درد کنار دستش خوابیده چیز بهتری انتظار نمیره....

  • Like 11
لینک به دیدگاه

یه فیلم شبکه ifilm نشون میداد پسر بعد مرگ زنده شد.

دیشب همش خواب دیدم خالم زنده شده :sigh:

چقد تو خواب گریه کردم :hanghead:

چقد ذوق کرده بودم :sad0:

 

آخه این تولد و مرگ چی بود ...

چرا تولد که بعد مرگ؟!

واسه ی من که مرگ جا افتادست و به راحتی قابل هضمه اما بازم واسه اطرافیان مُردن دردناکه . سخته . جدا شدن وحشتناکه

  • Like 8
لینک به دیدگاه

وقتی کلامی را جاری کردی ارتعاشی می‌سازی و ارتعاش تو موجی می‌سازد در دل مخاطب!

گاهی این موج می‌تواند...

کسی را به زیر برد

و گاه به اوج!

 

اولین کسی که به همراه این موج به بالا یا به پایین میرود خود تو هستی!

مگذار موج کلامت تو را به نزول سوق دهد...

اگر نمی دانی نگو !

اگر می‌دانی به بهترین شیوه بگو!

باید همواره زیباترین‌هایت را بر زبان آوری!

حتی به هنگامهٔ خشم!

 

آنچه را که کلام تو جاری میسازد،

همهٔ آن چیزی است که تو در آن لحظه هستی!

بگذار تا فقط خوبیهایت جاری شود ...

 

از انعکاس تیرگی‌ها بر آینهٔ دل مخاطبت واهمه داشته باش.

چرا که این تیرگیها گسترش می‌یابد.

پس تو به نوبهٔ خودت مگذار که جهان تیره و تار شود.

همیشه زیباترین‌هایت را جاری کن

 

جهنم مکانی جغرافیایی در جایی نیست بلکه حالتی از روح ناراضی است،

رضایت درون یعنی بهشت،

 

"آرامش" هنر نپرداختن به مسائلی است که حل کردنش سهم خداست.

 

 

 

 

خوب میگه ها...

گاهی بدمیشم بدجور...همچین تیرگی میاد زیاد...

هی روزگار

  • Like 7
لینک به دیدگاه

پریروز خبر دادن بچه خواهرم دختر هستش. کلی خوشحال شدیم

ولی از دیروز خواهرم بستری شده:hanghead:

انشالله که زود خوب شه و مشکلی برای خودشو بچه اش پیش نیاد

  • Like 9
لینک به دیدگاه

گاهی وقتا تو دنیای مجازی دوستی پیدا میکنی واقعی تر از هر دوست واقعی .اینجاس که مجازی بودن آشنایی و دوستیتون برات مهم نیس.

 

فقط مهمه که کنارت باشه.اگه نباشه دلتنگش میشی.انگار که یه چیزی رو گم کردی.

 

اینقدر بهش وابسته میشی که گاهی وقتا ناخودآگاه هر دو تو یه زمان به یه چیز فکر میکنین، یه چیزی رو وقتی میخوای بهش بگی اون همزمان یا شایدم یه ذره قبل تر بهت همونو بهت میگه.

 

این دوستیاااااااا خیلی قشنگ و ارزشمنده .اینقدر که نمیتونی با چند تا جمله وصفش کنی.

 

فقط میتونی بگی ممنونم که همیشه کنارمی.:icon_gol::icon_gol:

  • Like 17
لینک به دیدگاه

خوابم نمیاد نمیدونم چرا.. از معده درد مردم.. حوصله استراحتم ندارم.. ازاونورم حس یواشکی گوشی گرفتنم ندارم.. قلبم ریخت انقدر مواظب بودم ازم نیان بگیرن..

از اونور اصلا حال ندارم بخوابم.. دلم میخواد برم توحیاط راه برم.. نمیشه.. کی صبح میشه من مرخص شم اعصابم کیشمیشی شده بد... :hanghead:

  • Like 5
لینک به دیدگاه

چند لحظه که پیش نبودم. خواهرزاده بزرگم زنگ زد بیا پایین مامانم داره گریه میکنه.. بدو ادرینا داره خفه میشم.. وقتی رسیدم.. دیدم.. دست خواهرم تو گلوی ادریناست. انگشتر قورت داده بود.. صحنه ی خیلی بدی بود. خدارو شکر خدا بهمون رحم کرد.. به زور دراوردتش... :hanghead:سرم متلاشی شد از این صحنه..

همچنان خواهرم داره گریه میکنه.. از اونورم خواهرزادم. از گلوش داره خون میاد.. :sigh:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

من مردم یا زندم دقیق نمیدونم

یه زمین خورده خاکی از دنیا بدورم

بی خی زندگی شدم که پره پیچو خمه

رسیدم تهش کشیدم بیرون کل زیرو بمش

اونقد بالائم که نمیتونم حرفی بزنم

 

 

گوشت نشد به تنم اونکه تا حالا خوردم

باختم هموناییم که تا حالا بردم

  • Like 9
لینک به دیدگاه

یه سواله خیلی وقته واسم پیش اومده

کسی که نابینایی مادرزاد داره چه درکی از رنگ داره؟ اصلا هیچ درکی داره؟

 

اگه هیچ درکی نداره اونوقت دنیاش چه رنگیه؟سیاه و سفیدم که نمی‌تونه باشه. پس چیه؟

نور رو چه رنگی می‌بینه؟

 

اگه یه وقت کسی نابینا بشه یعنی دنیای رنگی رو یادش میره و تو یه خلا خاکستری زندگی میکنه؟

 

تصورش هم دردآوره...

 

اما یه چیزی که هست اینه که آدم تا وقتی که نمی‌تونه بودن چیزی رو تصور کنه از نداشتنش زجر نمی‌کشه و یا بالعکس

 

تصور آدم با این‌که فکر میکنیم بی‌مرزترین چیز دنیاست درواقع بین حصارهای ذهنیمون زندانی شده...

 

ما در بی‌محدودیت‌ترین توانایی‌هامون، باز هم ناتوانیم

 

:hanghead:

  • Like 7
لینک به دیدگاه

چند وقت پیش پسرداییم زنگ زده یه دختر خوب میشناسی؟ دوستم قصد ازدواج داره

منم دوستمو معرفی کردم

بالاخره آشنا شدن

فردا عقدشونه

امشب داشتم باهاشون صحبت میکردم و خوشحال بودم براشون

اصلا خیلی حال میده دو نفرو بهم برسونی:gnugghender:

 

یاد بگیرید

الان باید مهدی رو زن بدیم:gnugghender:

  • Like 16
لینک به دیدگاه

خداجون قشنگ میذاره وقتی که دیگه ارزش نداره و حال و حوصله نداریم خط خطی های زندگیمونو طرح میبخشه .

اون دنیا چیز واهی هست که قبولش ندارم

هرچی هست همین جا اگه تصفیه شد که شد اگر نشد نمیشه !

 

دیگه بالاتر از 10 یا 15 سال میشه 30 تا 40 سال که کلا حتی زجر و عذاب هم برای خاطی لذتشو از دست میده.

 

اینکه هرکی از هرجایی بخواد با شلوغ بازی و پت.. کارشو پیش ببره و زندگی یه عده رو بریزه بهم نمیشه که به قول معروف سنگ رو سنگ بند نمیشه.

مهمترین درسی که تو زندگی گرفتم اینه که : در مقابل مشکل زندگیت اول بررسی کن بعد حرف بزن اگر گوش شنوا نبود سکوت کن تا بطور عجیبی چرخ گردون بزنه تو دهن مشکلت البته این اتفاق زمانی میفته که برای من ارزشی نداره و شایدم اون شخص عمرا نفهمه جزای چکاریشو میبینه.

 

بقولی :

آدم بیشعور از اولش هم بیشعور بوده با هیچ چیزی درست نمیشه

یا

آدم احمق هم از اولش احمق بوده دیگه درست بشو نیست

ولی باقی چیزیها رو یا نبوده یا میشه درست کرد.

 

یه وقتهایی توی یه جمعهایی اصلا لازم نمیبینم خودمو معرفی کنم و به جمع بشناسونم در حد شناخت و فهم من نیستند پس سعی میکنم اون مدتو یجوری در حد سایلنت بگذرونم و هدفم برسم.

میخواد خیلیها هم خوششون نیاد اصلا اهمیتی ندارند چون دل به دل راه داره!!!

  • Like 10
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...