رفتن به مطلب

.:. گاه نوشـــــته های نواندیشـــــانی ها .:.


ارسال های توصیه شده

حرف برای گفتن زیاد دارم ولی گفتنش خیلیارو میسوزونه و نگفتنش خودمو پس همون بهتر که خودم بسوزم

  • Like 13
لینک به دیدگاه

چقدر زندگی از نظر آدما متفاوته :

بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی چاپلین:

 

آنقدر بخندی که دلت درد بگیره

 

بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی هزار تا نامه داری

 

برای مسافرت به یک جای خوشگل بری

 

به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی

 

به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی

 

از حموم که اومدی بیرون ببینی حو له ات گرمه

 

آخرین امتحانت رو پاس کنی

 

کسی که معمولا زیاد نمی بینیش ولی دلت می خواد ببینیش بهت تلفن کنه

 

توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده نمی کردی پول پیدا کنی

 

برای خودت تو آینه شکلک در بیاری وبهش بخندی !!!

 

تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم طول بکشه

 

بدون دلیل بخندی

 

بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره از شما تعریف می کنه

 

از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه هم می تونی بخوابی !

 

آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شمامی یاره

 

عضو یک تیم باشی

 

از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی

 

دوستای جدید پیدا کنی

 

وقتی "اونو" میبینی دلت هری بریزه پایین !

 

لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی

 

کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال ببینی

 

یه دوست قدیمی رو دوباره ببینید وببینید که فرقی نکرده

 

عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی

 

یکی رو داشته باشی که بدونید دوستت داره

 

یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای احمقانه ای کردند و بخندی و بخندی و باز هم بخندی...

 

اینها بهترین لحظه‌های زندگی هستند

 

قدرشون روبدونیم

 

زندگی یک مشکل نیست که باید حلش کرد بلکه یک

هدیه است که باید ازش لذت برد

  • Like 6
لینک به دیدگاه

مامان میگه خدا دوستت داره :ws37:

 

بابا میگه خدا کنارته :ws37:

 

خاله میگه حق داری راحت گریه کن .تو خودت نریز که عین من ام اس بگیری :ws37:

 

 

.

 

.

 

.

 

 

.

 

 

.

 

 

من فقط نگاه میکنم و سکوت میکنم با چشمای خیس :hanghead:

  • Like 18
لینک به دیدگاه

یک بار قبلا تو این مثنوی مُجمل زپلشک نامه ی خودم گیر داده بودم به بچه ها....:ws3:

 

ولی خالی از لطف نیست یک بار دیگه گیر بدم...:ws3:

 

دیدین وقتی می خوان گریه کنن....یک استارتی داره....یک بهانه ای داره اولش...

 

نوزاد ها نه هااااا...اینا که چند ماهشون تازه زبون در آوردن....

 

مثلا تو بغل مامانشه....یک هو می بینه باباهه دور و برش نیست....اینجور می گه..

 

بابا...(با صدایی ملایم در حالی که دورور برش رو نگاه می کنه)hanghead.gif

 

اگر بابا رو نبینه....:ws3:

 

بابااااا...(یکم کشیده تر با حالت بغض):sad0:

 

اگر این بار بابای مورد نظر حاضر نشه....

 

بااااااااااااااااااابااااااااااااااااااااااااااااااااا..باااااااااااااااابااااااااااااااااااااااا(پشت سرهم با گریه زاری...ونگ زدن...جیغ کشیدن و از مادر مربوطه هم کاری ساخته نیست..............):cryingf:

 

فک کن تو یک مطب باشی......:ws28:

 

وای..ملت می خوان هم دهن بچه رو جِر بدن..هم مادره رو......هم به صورت مجازی و دورادور دهن پدره روووووووووو:ws28:

 

بوده ها.....دیدم به چشم...:ws3:

 

بعد از جمع یک خاله یا عموی مهربون پیدا می شه.....

 

می گه عزیزم....مامانی رو اذیت نکن...بابای می آد......

 

بعد بچه به شد عَر زدنش اضافه می کنه.....بر می گرده رو به مامانه و با حالت چشماش که پر اشکه می گه :

 

این وسط این نخود آش چی می گه دیگه؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!عررررررررررررررر...عررررررررررررررررر:ws28:

 

 

موخره:تورو خدا بچه کوچیک نق نقوی خود را به محل های عمومی و مخصوصا مطب های دکتر نبرین....(مطب دکتر اطفال رو نمی گم..اونجا ببرین با هم سمفونی عَرررر بزارن....:ws28:

 

مثلا تو یک کلینیک نبرین که بیمارهای دیگه هم هستن....بزارینش پیش نه نه ای..دایی..خاله ای..عمویی.....

مخصوصا کلینیکی که بیمارای اعصاب و روان هم توش هستن......

 

پ.ن:بالاخره از ما گفتن بود...:ws3:

  • Like 15
لینک به دیدگاه

عمو میگفت اوایل جنگ داییت شور شوق رفتن به جبهه بدجوری تو سرش بود، من مرتب باهاش صحبت میکردم که باباجان خودت را به کشتن میدی اونجا بچه بازی نیست تو 17 سالته جونی میری کشته میشی، فکر خانواده ات باش فکر پدر و مادرت باش دق میکنن از نبودنت از دوریت... و از این قبیل حرفا، بعد در جواب داییت همش میگفت "وطنم" خلاصه ما یک ساعت فک میزدیم اون یه کلمه میگفت "وطنم" و اب سردی می ریخت بر اعصاب درب و داغون نیمه جان ما، تا اینکه رفت جبهه چند ماهی مفقود بود دیگه خانواده و فامیل ناامید بودن از برگشتنش ولی نهایتا تونستیم تو یکی از بیمارستان های اراک پیداش کنیم موجی شده بود.

اما ارتباط خودم با این قضیه اینجوریه که این جناب" عمو " و "دایی" گرامی مثل دوتا کیفیت فکری و ذهنه ی یک عمری است گوشه مغزم نشستن و دارند سر هر موضوعی که نیمچه ارتباطی با اوضاع مملکت داره جر و بحث می کنن افکار عموگونه ام یک ساعت دلیل و استدلال میاره که به فکر خودت باش به فکر بدبختی ها و مشکلات شخصیت باش، تو ین مملکت اگه گرگ نباشی تکه پاره می شی ... و کیفیت دایی وار ذهنم با یک کلمه همه افکار دیگه را پاک میکنه " وطنم"

دایی هنوزم دست دلش می لرزه و اشک تو چشاش جمع میشه وقتی اسم تجزیه ایران میاد وقتی سوریه را میبینه

  • Like 14
لینک به دیدگاه

خستــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ام!:sigh:

از همه چی ! از حس غرور الکی , ازرفتارای خودم.......:sigh:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

اگه بدونید چنگیزخان با سوزوندن کتابای علمی چقد از بار درسهایی که قرار بوده بخونیم رو کم کرده هرشب جمعه واسش فاتحه میخونید!!

  • Like 2
لینک به دیدگاه

هی تو یادت باشه ...زیاد خوبی نکن...آدما همه چیز زود یادشون می ره...وقتی روبه راهشون کردی...خوب مب شن و فراموشت می کنن....بعد از چند وقت برمی گردن بهت می گن: ببخشید شما؟:hanghead:

  • Like 11
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...