رفتن به مطلب

.:. گاه نوشـــــته های نواندیشـــــانی ها .:.


ارسال های توصیه شده

اونقدی ادما رو امتحان کن

که

ازت خسته نشن

اونقد که دل زده نشن

اونقد که دل زده نشن

اونقد که نا امید نشن

اونقد که دیگه روفوزه شدن واسشون مهم نباشه

اونقد که از امتحان متنفر نشن :ws37:

لینک به دیدگاه

خدایا این روزا خیلی با ارزشن.......

 

خیلی ها نیاز به کمکت دارن

 

انشاله دوست گلم حالش روز به روز بهتر بشه و خنده همیشه رو لبش باشه.دوستی که فقط عکسشو دیدم...... اما خیلی واسم عزیزه. خدایا ............................تو این نقطه چین ها همش آرزوی قشنگ بود برای دوستم.خودت میدونی چی ..:icon_gol:

لینک به دیدگاه

خیلی وقته دارم تمرین میکنم این رفتارامو این خیلی که میگم حدود 4-5 ماه میشه

 

هرموقع میپیچه تو مُخَم خودمو سرگرم میکنم

 

اصل قضیه نمیدونم خوبه یا بد

 

یعنی از نظر بقیه خوبه

 

این تمرینی که دارم انجام میدم به سفارش اطرافیانمه(اطرافیان منظور بیشتر دوستام هستن)

 

اما من راضی نیستم چون من تو این 1 قضیه عوض نمیشم

 

بهتر از هر کسی میدونم که فقط دارم گول میزنم خودمو

 

من نمیتونم بیخیال باشم

لینک به دیدگاه

از عصر چندین مورد تبریک تولد داشتم، در صورتیکه تولد من شنبه هفته دیگه هستw58.gif ریشه یابی کردی دیدم مینای گلم ، دوست عزیزم تاپیک زده و بعد از چند ساعت قفل شده، در این بین خیلی از دوستان هم تبریک گفتن.....:ws3::ws3: دوستان مهربونم ممنون یک عالمه....:icon_gol::icon_gol::icon_gol:

لینک به دیدگاه

امروز بهم ثابت شد حتی اگه با لباسی ساده تر و مناسب تر از لباس فرم دوران مدرسه هم بخوای بری بیرون...که هیچ چیزی نداره که باعث جلب توجه باشه ...

 

یا نههههههه اصن حتی کیسه ی برنج تنت کنی بری بیرون ... بازم یه عده کارشونه که با نگاه کثیفشون قورتت بدن....:icon_razz:

 

یاد این جمله افتادم

این همه گفتین: خـــــــــواهرم ، حجابت...

 

یه بار هم بگید: بـــــرادرم ، نگاهت...!:banel_smiley_4::hanghead:

لینک به دیدگاه

فردا تولد عزیزترین و مهربانترین فرشته ی آسمانیم است......دوست داشتم الان کنارش بودم در مقابلش زانو میزدم و بر دستانش بوسه.......

 

دوست داشتم اینبار به جای اینکه من سرم رو روی پایش بگذارم اوسرش رو روی پایم بگذارد و بر موهایش چنگ بزنم و بگم مادرم تولدت مبارک............:icon_gol:

لینک به دیدگاه

گاهی وقتا حرفای زیادی برای گفتن داری ولی ترجیح میدی هیچ وقت به زبون نیاری!!!!

گاهی دلت می خواد کلی گاه نوشته بنویسی ولی از این می ترسی که نکنه کسی بخونه و دلش بگیره!!!!

گاهی حس می کنی کلی کلمه رو ذهنت داره سنگینی می کنه و بازم سکوت می کنی!!!!

خدایا

برای این صبر و سکوت ازت ممنونم:icon_gol:

لینک به دیدگاه

اول ترم به دوستم گفتم درسا خیلی سخت و سنگینه!!

بهم گفت اولا خودت خواستی!

دوما وقتی به رتبه ت نگاه میکنی و میبینی مثلا 20 نفر جلو تو هستند بدون سخت نبوده!!

با این روش ترم رو تموم کردم بالاخره!!

و خیلی راحتتر از ترم قبل باهاش کنار اومدم!

راست میگفت واقعا...

دم رفقای دلسوز گرم!:ws37:

لینک به دیدگاه

این روزها

دیگر دلم راضی به نوشتن نیست

نمی دونم چرا ولی واژه ای برای سرودن کم دارم شایدم احساسی برای گفتن!

گاهس حسرت می خورم به روزای پر احساسم که بی اختیار قلم برای خود می چرخید و در آخرم حرفی بیرون میومد از جنس دل که لیاقت خوندن داشت!

ولی این روزها ......

فقط می نگرم به هر انچه که مرا قبلا فریب می دادند

ولی حالا دیگر رنگ خود را باخته اند! دیگر برایم جذاب نیستن!  

نمی دانم من مرده متحرک شدم آیا؟ 

لینک به دیدگاه

یادم می آد چند سال پیشا...اون موقع که قَدَم اندازه ی همین میز تلفن گوشه ی اتاقم بود..:icon_redface:

 

با بابام دست تو دست رفتم تو یک سالنی که افطاری می دادن...

 

برق داشت هر چی اونجا بود...برقِ تمیزی...برقِ تازگی...برقِ گرونی...

 

همه نوع برقی چشمم رو گرفته بود...منِ چند ساله...هر چی بودم فقط شده بودم چشم!

 

فک می کردم چون اونجا دعوتیم...همه چی اونجا مالِ منه...

 

دستم رها شد...گشتم به چرخیدن...دیدم رو یک میز جداگونه دو تا بشقاب گذاشتن...

 

یک هو یک پسر بچه سُر خورد طرف بشقاب غذاها و دِ بخور...

 

یک کت و شلواری اومد سراغش...یقه اش رو چسبید...داد زد هی بچه!..از آخور بابات نیست که!

 

بعد از جمعی که واساده بودن به دیدن یقه گیری کت و شلواری از یک بچه...یک آدم تَکیده اومد...

 

بچه رو گرفت و هی عذرخواهی کرد..هی عذرخواهی کرد....

 

کت و شلوار پوش هم داد زد...جمع کن خودت و بچه ات رو...گم شو بیرون....فردا هم نمی خواد بیای....

 

بعد...کت و شلوار پوش...دولا و راست شد برای یک دختر و پسر کوچولو...که بفرمایین...بفرمایین عزیزای دل....الان براتون یک سرویس می آرم...

 

نمی دونم چند سالم بود...حتی هیچ خاطره ای بعد و قبل از اون ندارم....

 

فقط یادم می آد...قَدَم اندازه ی این میز تلفن گوشه ی اتاقم بود.....

 

یادمه بعدش...بابام رو دیدم گفتم..بابا می خوام برم خونه...:icon_redface:

 

گفت افطار کنیم بعد.....یادمه....دیگه سفره رو که نگاه می کردم....هیچ برقی منو نمی گرفت...

.

.

.

وقتی داشتیم می رفتیم بیرون...اون آقاهه با پسرش بیرون نشسته بودن...آقاهه سرش رو میون دو تا زانوهاش گرفته بود...

لینک به دیدگاه

چقد بده ادما ظاهرشونو آرایش کنن و باطنشون نا اراسته باشه :ws37:

 

مث همین انجمن خودمون ( هر روز یه چیزی اضافه میشه اما از ارور ها کم نمیشه ) :ws3:

لینک به دیدگاه

بعضی وقتا 1 جرقه لازمه تا به هدفم فک کنم.

 

بعضی وقتا بی تفاوت میشم.میگم نمیشه.زور الکی نزن

 

 

ته قلبم 1 روزنه امید هست.خدایا خاموشش نکن

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...