Mr. Specific 43573 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۹۱ متن پوریا فوق العاده بود. حس میکنم یه تلنگری بود به خیلی ها از جمله خود خود خود خود خودم در 26 سالی که ار عمرم گذشت نمیدونم واقعا پسر خوبی واسه بابام بودم یا نه. سعی کردم باشم. نمیدونم چرا وقتی داشتم متن رو میخوندم خیلی حرف واسه گفتن داشتم ولی الان نمیدونم چرا متن واسم نمیاد... حتماً خیلی دلم گرفته!!! خیلی دوری بده! در این 2 سالی که از خانواده ام دور بودم انگار 100 سال نبودم کنارشون. خیلی دلم میخواد پیششون باشم. هنوز فکر میکنم باید پشتیبانم باشند و ستون زندگیم باشند. بدون بابا و مامانم زندگی محاله باری منی که همیشه وابسته به اینا بودم فکرشم اذیتم میکنه. تا آخر عمرم دوستتون دارم. عاشقتونم الان 4 شبه که دور از خونه هستم. هم از بابا و مامان که خیلی وقته دورم و هم از خانمم. خیلی تحت فشارم. ساکت جلوی لپ تاپم. 2 شب که حس اینترنت رو هم نداشتم. 34 لینک به دیدگاه
هادی ناصح 18854 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۹۱ واقعا به تو هم میگن رفیق؟ اومدی پشت سر رفیق صمیمیت بد میگی پیش من که چی بشه؟؟؟؟؟ تو اگر رفیق میبودی .....چی بگم والا اعصابم خورد شده از دست ادما و کارامون! من که به خاطر حرفای تو رابطمو باهاش خراب نمی کنم تو برو یه فکری برای خودت بکن که رفاقت چندین سالتو به لجن کشیدی!!! یکی از دوستان امروز اومد پیشمو پشت سر رفیقش بد گفت!امروز کلا روز خوبی زیاد نبود تازه فهمیدم که چرا تو ایران قانون رعایت نمیشه مثلا تو صف نانوایی یه لحظه حواست نباشه پشت سریت نون و گرفته و یواشکی فلنگو بسته یه کلمه هم نمیگه آقا نوبت شماست! تو رانندگی وقتی پشت چراغ قرمزی با فاصله یه ماشین که وای میسی یکی میاد میندازه از بینتون رد میشه! دلارم که امروز ترکوند حالا قیمتش به کنار نوساناتش پدر ادمو در میاره کلا دیگه من بریدم خسته شدم ازین زندگی دیگه داریم گل لگد می کنیم. 23 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۹۱ متن پوریا تنگری واسه منم بود منم خواسته یا ناخواسته فرصتامو خیلی وقتا تلف کردم خدا به هممون کمک کنه که همت کنیم زندگیمونو روبراه کنیم، برنامه بریزیم تا به همه چی برسیم،واسه همه آرزوی بهترینارو دارم :hapydancsmil: 11 لینک به دیدگاه
.Apameh 25173 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۹۱ همه چیز قابل تغییره حتی این زندگی... 12 لینک به دیدگاه
pesare irani 41805 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مهر، ۱۳۹۱ شکایت و گلایه کردن، فقط ترس و ناامنی و بدبختی را بیشتر میکند... 13 لینک به دیدگاه
هادی ناصح 18854 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مهر، ۱۳۹۱ گاهی وقتا فاصله هم خوب نیست یهو دلت تنگ میشه برای کسایی که واست عزیزن انگار هر چی فاصله بگیره ناراحت تر میشی شاید به خاطر همینه که به خط فاصله میگن خط تیره 15 لینک به دیدگاه
pianist 31129 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مهر، ۱۳۹۱ دیشب اینجا چی گذشته بر دوستان... جالب بود... با صدای بلند یه آهنگ دلنوشته هارو خوندم و حال کردم... بازم بنویسین... 13 لینک به دیدگاه
!BARAN 4887 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مهر، ۱۳۹۱ این تاپیکو دوس دارم......................بچه ها امیدوارباشید..........منم دلم گرفت از حرفاتون.....تنهاییاتون.....عمری ک هدر رفت.....محبتایی ک میکنیم ج نمیگیریم یا برعکس.....واسه پور عرب ...واسه پوریا و حرفاش............واسه همتون........ 12 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مهر، ۱۳۹۱ من دلم همون 4 تا ستاره ی درپیت تو آسمون تهران رو می خواد..... من دلم قدم زدن شبانه توی پارک گفتگو با هم خندیدن رو می خواد..... کلمه ها و حرفهایی که باهاشون خاطره ساختیم... همونایی که هر وقت یادم میاد قهقهه می زنم و ناخداگاه بغضم می گیره... من...من دلم خیلی چیزا می خواد.... 20 لینک به دیدگاه
هادی ناصح 18854 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مهر، ۱۳۹۱ یه مرضی گرفتم من که خودم کشفش کردم به نام هیپر تشکریسم اگر از پستی تشکر نکنم عذاب وجدان می گیرم:icon_pf (34):گاهش وقتا که به خاطر سرعت نت تشکرم نمیخوره پای پستی چند بار رفرش می کنم که تشکر کنممیدونم حالم خیلی خرابه ولی دلم نمیاد تشکر نکنم حالا نمیدونم خوبه یا بده یه متخصص تشکر شناس باید معاینم کنه!:5c6ipag2mnshmsf5ju3 23 لینک به دیدگاه
H O P E 34652 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مهر، ۱۳۹۱ دیروز ، بعد از نزدیک 11 سال ... یهو دلم تنگ شد براش ... نمی دونم چی شد که یادش افتادم ، اما دلم بدجوری گرفته بود . . مادربزرگمو میگم ... مادر بزرگ پدری م . 11 سال پیش فوت کرد ، اما نه مثل همه ی مادربزرگا ... خیلی غم انگیز تر از هر چیزی که فکرشو کنید ... من نبودم که ببینم اونه صحنه ها رو ، اما فکر کردن به چیزی که از دیگران شنیدم هم آزار دهنده و وحشتناکه ... چه برسه به دیدن واقعیش . . روز چهارم فروردین ، داشته برای یکی از دید و بازدیدای عید آماده میشده ... رفته حمام ... به محض اینکه آب داغ رو باز کرده ... سکته کرده و افتاده وسط حمام ... قلبم درد میگیره هروقت یادش می افتم ... همیشه گریه می کنم ، هیچوقت عادت نکردم به مردنش ... نزدیک 1 ساعت اون تو بوده و بدنش سوخته بخاطر آب داغی که باز بوده ... . وحشتناکه ... خیلی .. بد تر و وحشتناک تر از همه ی اینا ، اینه که پدرم نزدیک به 2 سال بود که مادرشو ندیده بود و قرار بود تابستون اون سال بعد از تموم شدن ماموریتش بیایم ایران که ببینیم همه فامیل رو ... و تا روزی که برگشتیم ، هیچ کس هیچی از این اتفاق به ما نگفته بود ... . هیچوقت چهره ی پدرم توی فرودگاهو یادم نمیره .... کمرش شکست وقتی شنید ... طفلک حتی نتونسته بود موقع خاک سپاریش باشه ... تصور این که اون موقع حتی واسه یه لحظ خودمو بذارم جای پدرم هم برام سخته ... فقط خدا می دونه چی کشید تو اون مدت ... . نمی دونم چرا دیروز دوباره همه ی اینا یادم افتاده بود و دلم تنگ شده بود برای روزایی که کنارمون بود و من با همه ی بچگیم ، عاشق این بودم که بشینم کنارش ، ساعت ها برام حرف بزنه و وسط خیاطی کردناش ، هرجا که چشماش سو نداشت ، من نخ رو براش بکنم تو سوزن و بدم دستش ... . نمی دونم چرا دارم اینا رو اینجا می نویسم و گریه می کنم ... . خدا همه ی پدر مادرا و پدر بزرگ مادربزرگا رو حفظ کنه ... 27 لینک به دیدگاه
Hossein.T 22596 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مهر، ۱۳۹۱ هی بابا... خدا رفتگان همه رو بیامرزه... 13 لینک به دیدگاه
lorena 10304 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مهر، ۱۳۹۱ گاهی وقت ها با تمام غروری که احمقانه قطره قطره اش را جمع کردی کم میاوری در قایقت دریای مواج را در آغوش میگیری و با او هم دردی میکنی آنقدر که مرزی بین اشک هایت و دریا نیست پس رفتن نفس هایت را آرزو میکنی وجودت بخار می شود و قطره قطره بر سر مردم غافلی میبارد که قایق شکسته ات را در آغوش گرفته و می گریند 26 لینک به دیدگاه
!BARAN 4887 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مهر، ۱۳۹۱ خب با اجازتون امروز خیلی همه چی خوب بود این یکی تکمیلش کرد......امروز تصادف کردم زیاد جدی نبود... از شانس منم ی خانومه کله شق بود ک الا و بلا باید پلیس بیاد...... البته 4 یا 5تا ماشین بودن ک همه ب هم خوردن منم اخریش بودم.....همه نمیدونم چی شد ی دفعه رفتن....(توافق کردن یا......) ولی ایشون سریش شد ک........ خب منم راضیش کردم و بین خودمون حلش کردیم.......اولین بارم بود ولی ادم باید حسابی مواظب باشه خوب نزدم ب ی ادم...... :icon_pf (34): 11 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مهر، ۱۳۹۱ یکم میخوام با خانم یا آقای محترمی که نمیتونه حتی تو بدترین شرایط هم رو حس کنجکاویش غلبه کنه حرف بزنم (مخاطب خاص داخل انجمنی نداره) خانم/آقای محترم وقتی تو گردش،مهمونی، یه جمع شاد و درحال خوشی یه نفر رو میبینی که یکی از عزیزاش یه مریضی سخت یا صعب العلاج داره به پرسیدن حالش در حد حالش چطوره بسنده کن ... شرح حال ازش نخواه، واسش آسون نیست توضیح حال عزیزش...اگه بخواد خودش واست توضیح میده...اومده یه ذره خوش باشه خانم/آقای محترم تو همچین موقعیتی کلید نکن هی بپرسی از کجا شروع شد بعدش چی شد دکترا چیکار کردن و.... بعدم یه نشونه هایی از خودت توصیف کنی و بگی میترسم منم مثه اون بشم...نگران سلامتیت هستی برو دکتر ... اگرم مریض باشی اون آدم تواناییه فهمیدنش رو نداره ... وسط مهمونی و خوشی شادیه اون آدم رو خراب نکن خانم/آقای محترم یه ذره به شعورت رجوع کن ببین کار درستیه وقتی طرف درحال خندیدن و قهقهه زدنه و از شدت خنده اشک داره از چشماش میاد بری بگی راستی فلانی وقتی که این عضو رو از دست داده میتونه فلان کار رو انجام بده؟...بعد خنده رو لبای طرف خشک شه و بگه نه بعد بگی واییی چقد سخت...من اینجوری بشم خودمو میکشم ... تصورشم نمیتونم بکنم خواهشا تصورات خودت رو با واقعیات تلخ زندگیه دیگران محک نزن...یا حداقل بیانش نکن خانم/آقای محترم وقتی میبینی یه نفر عزیزش داره جلو چشماش دست و پا میزنه و خوده طرفم از شدت ترس داره میلرزه و گریه میکنه و هرچی دکتر و پرستاره قسم میده که عزیزش رو نجات بدن نرو ازش بپرس مشکلش چیه چرا اینجوری شده!!!! باور کن تنها حسی که اون لحظه داره اینه که دوس داره با مشت بزنه تو صورتت اگه میتونی دستاشو بگیر و یه لبخند مهمونش کن ... اگه اینارو بلد نیستی برو،نباش...اون بدون تو و اون سوالای مسخره و نگاه ترحم آمیزت راحت تر از پسش برمیاد تو و سوالات و نگاهت یاد آوریه تفاوت زندگیه اون با یه زندگیه عادیه ... بفهم اینو 31 لینک به دیدگاه
B nam o neshan 12214 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مهر، ۱۳۹۱ متن سپيده واقعا قشنگ و عميق بود!منم تجربه اش كردم... كاش قبل از اينكه درباره راه رفتن كسي قضاوت كنيم،اول كمي با كفش هاي اون آدم راه بريم! 14 لینک به دیدگاه
پاییزان 3604 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مهر، ۱۳۹۱ دیدین آدمایی رو که می خوان یه شبه ره صد ساله برن ، آدمایی که همیشه سعی می کنن پله های ترقی رو 10 تا یکی ..........بلکن 100 تا یکی یا..............طی کنن همچین یه جورایی پرشی طی طریق می کنن این آدمای زرنگ ( البته طبق ادعای خودشون ) ممکنه ...........یه دفعه تو محاسباتشون یه کم......یه کوچولو......به قول ادبا اندکی......اشتباه کنند و یه کم ......یه کوچولو.......به قول همون ادبا اندکی اشتباه بپرند و مثالا جای این که پای محترم رو روی پله مربوطه بذارن ......یهوو..............اشتباهکی هااااا...............همون پای محترم گیر کنه به لبه پله و ................... واااااااااااااااااااااااااای ....................شتررررررررررررررررق ......کله پا شن.........اونم چه کله پایی،از پله.......1000000 (تعداد پله ها بستگی به نحوه طی طریق داره) تا پله صفرم........پاگرد........ همین جوری .........اشتباهکی.........برمی گردن عقب به این بزرگی............................................................................................................................ (این یکی هم به همون طی طریق وابستس، هرچی سریعتر،عقب گرد بیشتر) ...... حالا بشین جلوی من و هی بگو : بدبینی و کج بینی و دنیات تا نوک دماغته و ساده ای و بچه ای و............ اووووووو......ه .......خیلی خوب باشه قبول اصلا من بدبین کج بین کوته بین بچه ی ساده ی بی سیاست..... اما........منی که دنیام تا نوک دماغمه !!! با تویی که دنیات به قول خودت حد و مرز نداره .....!!! یه فرق خیلی خیلی خیلی..........خیلی بزرگ دارم....... من ....از تو .....دستم......پرتره...... هه......می خندی....!؟ قبول نداری......!؟ خیلی خوب ....ثابت کن .....ثابت کن منی که دونه دونه ، یکی یکی ، به قول همون جنابان ادبا گام به گام ، همه ی همه ی همه ی پله ها رو طی کردم، منی که به اندازه دونه دونه ی این پله ها تجربه دارم .......من تجربم بیشتره ........یا تو .......تویی که پله هاتو .......10 تا یکی ، بلکن 100 تا یکی ، یا......طی کردی......... کدوممون کوله بار تجربمون بیشتره.......؟ کدوممون بیشتر می دونه........؟ کدوممون به مسیر آگاه تره........؟ هان !؟ ........چرا ساکتی !؟ به قول معروف: این جاست که شاعر میگه: ............(هد چی فکر کردم شعری پیدا نکردم که به این موضوع مربوطیات داشته باشه واسه همین نقطه چین گذاشتم . ببخشید) ( این من ، خود من نیستما ......من نوعیه ....و الا من که هنوز خیلی خیلی خیلی............................................خیلی بی تجربم نمونش هم همون شعر بالاست) 12 لینک به دیدگاه
پاییزان 3604 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مهر، ۱۳۹۱ یعنی این نقطه چین و از من بگیرن دیگه نمی تونم زندگی کنم ........ 8 لینک به دیدگاه
O-N 10553 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مهر، ۱۳۹۱ قيافهها رو نگا تورو خدا! يني اين جماعت هيچ دلخوشي نداره كه همش از غم و غصه و دلتنگي مينويسه؟ مث اينكه من بايد هر از گاهي از اينجا رد شم يه چيزايي رو كه همهمون ميدونيم يادآوري كنم! حرفام مخاطب خاصي نداره و در مقام نصيحت هم نيست. فقط ياداوري :) ------------------------- دوستاي عزيزم؛ مشكلات رو خيليا دارن... كم يا زياد... هميشه هستن... زندگي همينه. ولي حتي توي سخت ترين لحظاتم ميشه يه روزنه پيدا كرد. حيفن لحظاتي كه صرف تكرار ناراحتيها و كاستيها ميكنين. چيزايي رو تكرار كنين كه زيبايي زندگيتونو بيشتر ميكنن. زندگي رو به كام خودتون و دوستاتون تلخ نكنين. اين حق شماست كه بياين دلنوشته هاتون رو بگين. ولي فقط خواهش ميكنم قاطي شكوهها، روزمرگيها و دلتنگيها، يه دونه...فقط يه دونه از دلخوشياتونم بگيد. باور كنيد اگه حوضچهي اكنونتون رو براي يه ثانيههم پيدا كنيد، روند خيلي چيزا عوض ميشه [FLASH=width= 1 height = 2] برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام [/FLASH] (بعضي حرفا حقه و چونه زدنم نداره! به خاطر همين پستمو كه بعد از پست سپيده بود، پاك كردم آوردم اينجا!) 34 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مهر، ۱۳۹۱ دستت درد نکنه من که گلوم پاره شد بس گفتم شاد باشید، به خوبیا و دلخوشیا فک کنید، امید داشته باشید :hapydancsmil: 11 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده