O-N 10553 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مهر، ۱۳۹۱ حالا من نميفهمم، تو چرا ادامه ميدي؟ كار نكن ديگه...! شايد اگه كار نكني بفهمم كه با ريفرش شدن صفحات هيچي عوض نميشه... كار نكن ديگه...f5 ! 18 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مهر، ۱۳۹۱ یه ناخون قناص داشتم که دو بار کشیده بودم...1 سال و نیم تلاش کردم تا رشد کنه و خوب شه..... چند روز پیش گیر کرد به یه جا نصفه برگشت...امروز پام تو کفش پره خون شده بود.... ناخون بیچارم نصف شد...بقیش هم کبوده...دردم می کنه 16 لینک به دیدگاه
هادی ناصح 18854 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مهر، ۱۳۹۱ هر کس یه تکه نان داشته باشه میتونه خودشو سیر کنه مثلا یه تکه نان و بکنه دو تکه نان بعد دو تا رو بکنه چهار تا تکه نان همینجوری میتوهنه میلیون ها تکه نان بکنه و بین افراد مختلف تقسیم کنه کلا تکه واحد اندازه گیری بیخودیه به نظر من 14 لینک به دیدگاه
M_Archi 7762 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مهر، ۱۳۹۱ به خودت میاى میبینى دلِ تنگت دیگه طاقت نیاورده و قطره هاى اشکه که اروم و بیصدا از چشمات سرازیر شده و بالینت رو خیس کرده. به این فکر میکنی که چقدر به یادش بودی و هستی اما اون تو زندگی جدیدش غرق شده و دیگه براش مهم نیستی. با تمام توجیهات سعی میکنی خودتو اروم کنی ولی نمیشه، نهایت همه توجیه ها به این میرسی که لابد تو رو تو زندگی جدیدش زیاد دیده و خودخواسته کنارت گذاشته. اره، دیگه نمیخواد که باشی! این فکر دردتو چندبرابر میکنه... اخه چرا؟ چرا یه مرتبه؟ چرا بیخبر؟ مگه اونم دوستت نداشت؟ مگه نمیگفت خیلی براش عزیزی؟ پس چیشد؟ ندونستن این چرایی روح و ذهنتو میخوره. حتما میدونه چه حالی داری، ولی براش مهم نیست. سیل اشکه که از چشمات میریزه. یاد حرفاش میفتی، یاد "دوستی بدون تا" ش، یا اون همه قرار و مدار که گذاشتین برای اینده، برای بعد ازدواج جفتتون، اون همه تصورات که کی خونه اون بره، چطوری باشه، حتی درباره غذاهایی که دوست داره وقتی میاد خونه ات براش درست کنی! و... چقدر زود تموم شد. تو همون اولین قدمهاش.. چقدر زود نسبت بهت بیتفاوت شد .. میخوای اهمیت ندی. هرکاری میکنی تا فراموشش کنی ولی نمیشه. هنوزم ته دلت دوستش داری و دلتنگشی.اخه نمیشه که کسی رو که تو دلت جا کرده یه مرتبه و بیدلیل و راحت کنار گذاشت، اونم تویی که به سختی کسیو به دلت راه میدی.. کاش این جرات و جسارت رو داشت و میگفت که داره میره، با دلیل یا بیدلیل، ولی میگفت، کاش اینطور بیرحمانه و بی تفاوت رهات نمیکرد... ادما, شما نسبت به اونى که اهلى میکنید مسئولید, بیدلیل و بیخبر رهاش نکنید, دیوار اعتماد و امیدش رو نریزید, شاید دیگه نتونه به کسى اعتماد کنه، شاید دیگه نتونه دلش رو پذیرای دوستیهای جدید کنه، شاید دیگه نتونه کسی رو دوست داشته باشه، شاید دیگه نتونه.. 29 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مهر، ۱۳۹۱ تنهایی یه تنبیه بی رحمانست...اما گاهی اوقات لازمه 14 لینک به دیدگاه
Saba Heidari 14145 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مهر، ۱۳۹۱ این روزها " دوستـــــت دارم " ها دیگر قلــــــب کســـی را به تپش وا نمیدارد ! و گونه کسی را سرخ نمیکند ! 14 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مهر، ۱۳۹۱ کدامش تلخ تر است؟ اتفاقی که افتاد؟ یا باور تو که نابود شد؟ نمی دانم این باورهایم هستند که تغییر می کنند یا این منم که با تغییر خود باورم را عوض می کنم؟ کدامش درد کمتری دارد؟ تغییر خود یا تغییر باورت ؟ تنها یک چیز را می دانم ،وفتی نمی توانم دنیا را عوض کنم ناچارم تغییر را از خودم آغاز کنم.... پ ن: پس چرا هیچ وقت شعار پاره کردن پیله مساوی است با پروانگی، اتفاق نمی افتد؟ یعنی کرم هم اینقدر از پروانه شدن درد کشید؟ 20 لینک به دیدگاه
پاییزان 3604 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مهر، ۱۳۹۱ شده تا حالا زیر بارون قدم بزنین.... شده تا حالا خیس بشین از شرشر بارون.... شده تا حالا لی لی کنون زیر بارون بخونین : باز باران با ترانه..... شده تا حالا زیر بارون پنج ساله بشین..... شده تا حالا مثه یه دیوونه بارون ندیده نگاتون کنن..... شده تا حالا مست شین از بوی بارون..... شده تا حالا بارون و حسش کنین..... شده تا حالا با بارون عشق کنین.... شده تا حالا..... ........ وای که چه کیفی می ده، چه کیفی می ده پنسیلینایی که فردای یه روز بارونی نسیبت میشه به اضافه غرغرای مامان که تو دستاش یه کاسه سوپ داغه و بعدشم یه استکان چایی آبلیمو که چیزی جز تلخی از هیچ کدومشون نمی فهمی.....اما لذت بارون..... ....... خدایا دلم برای دوستم، باران، تنگ شده.....نزول رحمتت را می خواهم...... 19 لینک به دیدگاه
.Apameh 25173 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مهر، ۱۳۹۱ خدایا کمکم کن... به خودت قسم دیگه نمیتونم همه میگن عوض شدم...خیلی بده نتونی دلیل عوضش شدنت رو بگی تابستون لعنتی.... بهار لعنتی تر... زندگیمو داغون کردین... پاییز همینجوریش دلگیره ...دیگه با این وضعیت هم دیگه دلی ندارم که بگیره... لعنت های زندگی من چرا گورتونو گم نمیکنین خسته نشدین 5-6ماه له کردین منو.... خدااااااااااااااااااااااااااااا..... 12 لینک به دیدگاه
*mini* 37778 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مهر، ۱۳۹۱ گاهی وقتا چقدر زود دیر میشود و گاهی وقتا چقدر دیر زمان برای سپری شدن میگذرد........ چقد سخته که با رویاهای دیروز، امروز و فردا رو سپری کنی و به امید بعدها ،امروز و فردا رو پر از انگیزه کنی... 13 لینک به دیدگاه
sadafv 6584 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مهر، ۱۳۹۱ چقدر بده که مجبور باشی 7 سال با کسایی که از جنس تو نیستن سر و کله بزنی!و بدتر اینکه وقتی یه محیط خوب،با آدمایی که از جنس خودتن پیدا می کنی به خاطر یه مسئله ی کوچیک مجبوری ازشون جدا شی و از گروه بیرون بیای!مطمئنم که دلم تنگ می شه واسه اون جو خوب! خدایا چقدر دلم یه دوست خوب می خواد تو یونی 25 لینک به دیدگاه
panisa 12132 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مهر، ۱۳۹۱ هیچوقت فکر نمیکردم وقتی مامانم بره مسافرت اینقدر دلم براش تنگ شه هنوز نیم ساعت از رفتنش نگذشته احساس میکنم دارم خفه میشم 25 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مهر، ۱۳۹۱ روزی که می رفتی قول دادی زمانی که تمام ستاره های توی آسمان را بشمارم بر میگردی ! یک بار از سر تا تهشان را شمردم . نیامدی .... سر خودم را شیره مالیدم ! هر یکی را ده بار بیست بار سی بار صد بار شمردم !!! آرزویم این بود برای یک شب هم شده آسمان ابری شود . تا ستاره ها تمام نشوند . چند سالی می شود که دیر کردی . حالا همه ی امیدم به ستاره های کاغذی است که روی شیشه می چسبانم . هنوز شمردنشان تمام نشده . 17 لینک به دیدگاه
blue dream 724 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مهر، ۱۳۹۱ خیلی وقته دیگه دلم برا هیشکی تنگ نمی شه ......من چم شده یعنی 18 لینک به دیدگاه
pianist 31129 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مهر، ۱۳۹۱ هر چی آدم بی معرفته میخوره به تور ما... خیالی نیست...! 18 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مهر، ۱۳۹۱ داغونم اساسی دیشب همچین ساعتی همسایه مغازمون که جوون 24 سالست یهو میفته رو زمین تا میبرن دکتر تموم کرده بود و ایست قلبی چقدر داغ جوون سخته مامانش و خواهرش خودشون رو کشتن بیچاره خونه حریده بودکه بخواد زن بگیره آخر برج هم قرار بود کربلا بره وای امروز که تشییع پیکرش بود رفتم داغون شدم 30 لینک به دیدگاه
El Roman 31720 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مهر، ۱۳۹۱ حاکمان ستمگر، خواسته ها و مطالبات عمومی برای تغییر را با سرکوب جواب می دهند. حاکمان ستمگر"تر"، کمی هوشمندتر هستند. سرکوب خواسته ها توسط آنها، در کف خیابان نیست. سرکوب آنها در نطفه بیداری ذهن کودکان است. آنها به جای سرکوب خواسته ها، "حس خواستن" را از مردم می گیرند. 15 لینک به دیدگاه
seyed mehdi hoseyni 27119 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مهر، ۱۳۹۱ نمیدونم چی بگم ولی خدارو شکر میکنم که یه همچین جایی هست تا بعضی از حرفایی که نمیتونی به کسی بگی رو اینجا بنویسی... خدارو خیلی دوس دارم...چون خیلی دوسم داره...هر چی که خواستم بهم داده... الانشم که هر چی بلا سرم میاد تقصیر خودمه... نمیدونم چی بگم ولی یکی نیست بهم بگه تو که انقد تو داری واسه چی میری سفره دلتو واسه ملت باز میکنی... دم خودم گرم که همه جوره هواشو داشتم...هیچ وقت نمیبخشمش... 18 لینک به دیدگاه
seyed mehdi hoseyni 27119 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مهر، ۱۳۹۱ گاهی اوقات بخند و برو...بگذار فکر کنند که نفهمیدی... این بارم خندیدیم و گفتن نفهمید... 9 لینک به دیدگاه
goddess_s 16415 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مهر، ۱۳۹۱ بدم میاد از آدمایی که به هر نحوی تلاش میکنن رو عصاب طرف مقابلشون پیاده روی کنن حتی با نمایش دوست داشتن 18 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده