peyman sadeghian 30244 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 بهمن، ۱۳۹۰ ناگهان اتفاق میافتد.... آنچه عمری ازآن گریزانی.... شاید از مرگ...یا بودن.... یابه زتعریف نامسلمانی.... آنچه باید،میشود آخر... بیخودی چنین هراسانی... آنچه باید شنید..... من گفتم.... در پس پنجره فراوانند .... رسته های به خویش زندانی..... من فقط ز خویش میترسم .... لازم نبود که طبع خود رنجانی ما بودیم ودیدنی چنین پنهانی آن نیز به یاران دگر ارزانی 8 لینک به دیدگاه
Hossein.T 22596 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 بهمن، ۱۳۹۰ دلم پول زیاد میخواد :icon_razz: 8 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 بهمن، ۱۳۹۰ به یک باره خط خورد اسمش از دفتر دوستان او.... و او در فکر آن که...خط خورد...یا خط زد؟!... فکر تا به فکر.....خود خوری تا خود خوری.... سر درد...و شب بیداری...و فنجان های قهوه پشت سر هم.... باز ی کردن با انگشتان.....زمزمه کردن با خود.... دست کشیدن لا به لای موها....روشن و خاموش کردن چراغ خواب... این پهلو و آن پهلو شدن..... ورق زدن کتاب هایی که صد ها بار خوانده شده.... مرور..و مرور...واژه هایی با او رد وبدل کرده بود.... در نهایت کلافگی.....می پرسد از او....چرا؟... می گوید...اسمت رفت در دفتر جدید.... دفتر همراه....یک همراه بی ادعا.... . . . چه خوب می شد...به جای این همه خود زنی...بعضی مواقع..راه میونبر رو انتخاب کنیم... بپرسیم....شاید اون چیزی که میبینیم....در پسش یک واقعیت دیگه باشه....شاید... 10 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 بهمن، ۱۳۹۰ گاهی شود که عدو سبب خیر شود......................این قطعی ایمیل ها الان فهمیدم یه مزیتی هم میتونه واسه ما داشته باشه:hapydancsmil: 9 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 بهمن، ۱۳۹۰ انجمن به این بزرگی..............این همه کاربر مهندس.......مگه میشه کسی الگوریتم ژنتیک بلد نباشه پس یه ندایی به من بده 2 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 بهمن، ۱۳۹۰ دو ساعتي روي چمناي پارك كنار ساحل چمباته زدم و به عبور و مرور ادمها و ماشيناي خيابون زل زدم بعد اينقد فكرهاي اشفته و لحظه اي تو مغزم پيچيد كه خسته شدم پلكام سنگين شد ،،،، باورش سخته اما تو اون شلوغي خوابم برد و اگه صداي زنگ موبايلم نبودشايد تا صب همون جا بودم ... 9 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۳۹۰ یه فایلی رو که خیلی ساده می تونستم ایمیل کنم حالا باید این همه مسیر پاشم برم تا برسونمش به طرف:icon_razz: چرا درست نمیشه؟ آخه حماقت اینا چرا حد و مرز نداره؟:icon_razz: 9 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۳۹۰ وقتی می زنی به بیخیالی تازه می فهمی زندگی چه قدر لذت بخش و قشنگه 9 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۳۹۰ يه وقتايي هم هست از شدت خستگي موقعه رانندگي تابلو هاي راهنمايي كنار حاده را به صورت بز و گاو گوسفند ميبنم كه دارن به سرعت از كنارم ميگزن مخصوصا شبا 3 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۳۹۰ يه بارم تو راه زاهدان طوفان شن اومد داشتم با سرعت صد مي رفتم به عقلم نرسيد بايستم طوفان تموم بشه وقتي رسيدم ديدم رنگ بدنه ماشين به فاك رفته همه جاش بر اثر برخورد ريزه هاي شن تپه تپه گل گلي شده بود شيشه جلو هم پر حباب بود بعد تازه فهميدم مردم اونجا موقعه رانندگي تو همچين وقتايي ماشين را اغشته به مايه ظرف شويي ميكنن و حسابي عمليات گل مالي را انجام مي دن تا اسيب نبينه 2 لینک به دیدگاه
*mini* 37778 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۳۹۰ اینقد شبا بیدار موندم عادت کردم به بیخوابی 5 لینک به دیدگاه
yasi * m 5032 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۳۹۰ خستگی روی خستگی... کاش یه چیزی پیش میومد تا این خستگیا در بره...همیشه وقتی خسته میشی، یه چیزی پیش میاد که خستگیت در میره و میتونی ادامه بدی...مثل پاس شدن درسا بعد کلی امتحان سخت، مثل تو بغل مامان گریه کردن، مثل یه حرف خوب، مثل یه ببخشید... ولی گاهی هم هیچی پیش نمیاد...تو میمونی و یه عالمه خستگی که نمیدونی باهاشون چیکار کنی...میشی یه آدم، که همه ازت گله دارن، حتی خودت.... کاش همه ی خستگی ها با خواب از بین میرفت... 16 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۳۹۰ بالاخره بعد از یه دهه دارم برمیگردم خونمون دلم برای همه چی تنگ شده محله مغازه ها ..... خونمون ... حیاطمون...... مامانم....... دست پختش .. کیبوردم.. تی ویمون ..... آنتنمون ........ پارسا جیگرم........ کلا دلم برای صندلیم هم حتی تنگ شده.......... فردا ظهر برمیگرد و بسی خوشحالم....... آخ که خسته شدم از آشپزی...... خونه داری .. مریض داری.... جیغ پسر بچه..... 11 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۳۹۰ ساعت 5 و 20 دقیقه بامداد 22 بهمن سال 90. اسی اینجا بود. خسته و کوفته از فرودگاه امام خمینی (رضوان الله تعالی علیه) رسیدم خانه. اینقدر خسته ام که از شدت خستگی خوابم نمیبرد. 8 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۳۹۰ ساعت 6 صبح شد،هیچکس برای اقامه نماز صبح پا نشده. من اذانم را میگویم و به نماز میاستم،هر کس میخواهد اقتدا کند. آهای جماعتی که در خوابین،اجدادتان این ساعت یخ حوض را میشکستند و وضو میگرفتند. اما اکنون شما زیر پتوی گرمی آرمیده این و هفت پادشاه را خواب میبنین. 12 لینک به دیدگاه
sadafv 6584 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۳۹۰ امروز کلی غافلگیر شدم :hapydancsmil: خیلی حس خوبیه! می خوام ازین به بعد خیلیا رو غافلگیر کنم تا خوشحال شن! زندگی هاتون پر از هیجان و شادی:w42: :4uboxsmiley: 10 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۳۹۰ اونایی که همش نشستید و میلتر میکنید ایا به روح اعتقاد دارید ؟! 10 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۳۹۰ اونایی که پیام میدید " 22 بهمونتون مبارک" ایا به روح اعتقاد راسخ دارید؟ 9 لینک به دیدگاه
panisa 12132 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۳۹۰ هی میگم نمیخورم مامان صبح که پاشدم یه لیوان خوردم ... هی میگه نه بااااااید بخوری ... آخرشم همش ریخت روی گوشیم و کی بوردم و میز کامپیوترم... گوشیم شیری شد... 7 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۳۹۰ دلم واسه poor!a و mah sima تنگ شده 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده