sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۹۰ اومدم.... ورودم با دست پره....دستی که از لبخند لبام وام گرفته برای گرفتم همه ی خوبی ها.... برای اینکه بگی بهم الکی خوش....ولی بعدش یواشکی لبخند بزنی... تو ظاهر روی ترش کنی برام...ولی ته دلت بخواد که ای کاش منم الکی خوش بودم... این قضاوتت محترم...کلاه بر می دارم از سرم برات.... ولی دلم خوشه...با اینکه دور و برم پر ناخوشیه.... چون هنوز یاد نگرفته ام...که همرنگ جماعت شم.... که یاس بگیره تمام واژه هامو....بگم همینه دیگه.....رنگ خاکستری مد شده باید پوشید... آره می گم....خاکستری می گم....یک جاهایی جاشه....تو چند دقیقه از روز...نه همش... واسه گفتن واسه تعریف کردن....دروغ که نمی تونی بگی.... ولی همش این نیست...همش اینه که دارم می رم جلو...که راضی شم... که راضی شم به بودنم...که بالاتر برم....برم بالاتر.... که زمین رو ول کنم آسمونی شم.... باز می گی رفتی تو رویا.....من تو مفهوم رویاییم...ولی در معنا واقعی.... می گی چی فرقی می کنی....می گم...مثه مترادف ها که هر جا به کار نمی رن....اینم هر جا به کار نمی ره... واسه هر کس به کار نمی ره.... . . . یک لبخند....یک رویا.....یک مفهوم...یک معنا.... تقدیم خاکستری ترین دقایق و لحظه هات.... 8 لینک به دیدگاه
Hossein.T 22596 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۹۰ and the pain i feel's s different kind'a pain . . . ! 7 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۹۰ بعضي وقتا ادم از بودن سرشار ميشه اينكه ميگم ادم منظورم خودم هستم بعد كاش ميشد اون وقت يه چيزي اختراع ميشد كه اون حس را ثبت كنه چون بعدها قطعا خيلي به كار مياد و به درد ميخوره . 9 لینک به دیدگاه
*Sanaz* 10640 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۹۰ بسیار بسیار اندک هستند ؛ تعداد ِ آدم هایی که می توانی با آنها خود ِ خود ِ خودت باشی ...!!! 10 لینک به دیدگاه
*Sanaz* 10640 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۹۰ بعضی وقتا ادما یه کاری می کنن دیگه نمی تونی دوسشون داشته باشی اما عجیب دلت واسه دوست داشتنشون تنگ می شه.....! 7 لینک به دیدگاه
shadmehrbaz 24772 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 دی، ۱۳۹۰ از تو حکایت می کنه در و دیوار این خونه خونه غریب و خلوته تورو میگیره بهونه به یاد مدیر بازنشونده شده 12 لینک به دیدگاه
nazfar 8746 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 دی، ۱۳۹۰ نمدونم چرا اینجا همیشه در اوج حالاتم میام! یا عصبانی یا غمگین و یا زیادی خوشحال! امشب هم یکی از جالب ترین اتفاقات زندگیم افتاد... تا حالا هرگز کسی واسم اس نداده بود بر این مبنا که مرگ عزیزی از من رو بخواد! واقعاً متاسف شدم ... متاسف تر شدم از اینکه نا توانم! از اینکه حتی نمتونم واقعاً با لذت بزنمش! 14 لینک به دیدگاه
pianist 31129 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 دی، ۱۳۹۰ کسی که همیشه فرمانبردار باشه و جرات حرف زدن و مخالفت کردن نداشته باشه هیچوقت نمیتونه جهت پیشرفت یه مجموعه ایده ها و پیشنهادات سازنده بده... گاهی سرکش شدن هم لازمه... 13 لینک به دیدگاه
*Sanaz* 10640 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 دی، ۱۳۹۰ دوست داشتن انسانها ، يعني به آنان اين آزادي را بدهيم كه كسي باشند كه خودشان انتخاب مي كنند و جايي باشند كه خودشان انتخاب مي كنند . عشق يعني به انسانها اجازه بدهيم به ميل خودشان درزندگي ما حضور داشته باشند . 6 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 دی، ۱۳۹۰ شجاعت در دنباله روی و تقلیدکورکورنه و پناه بردن به کیش شخصیت نیست 4 لینک به دیدگاه
هادی ناصح 18854 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 دی، ۱۳۹۰ دست پر مهر مادر تنها دستي ست، که اگر کوتاه از دنيا هم باشد، از تمام دستها بلند تر است... 14 لینک به دیدگاه
masoume 5751 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 دی، ۱۳۹۰ من خودخواه ، بی تاب، و کمی لگام گسیختهام.. من اشتباه میکنم .. کنترلم را ازدست می دهم و گاهی هندل کردن من سخت است... اما اگر تو در بدترین حالم نمی توانی منو هندل کنی، پس قطعن لیاقتم رو تو بهترین حالتهام نداری....:icon_razz: مرلین مونرو 8 لینک به دیدگاه
bme.masood 5832 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 دی، ۱۳۹۰ حدود یه هفتس هیچکس بهم sms نداده صبح تو کتابخونه یهو برام sms اومد . از خدا خواستم یه شخص حقیقی باشه 3تا صلوات فرستادم و بازش کردم ! بازم پارسه بود ! دلم میخواد هرازگاهی یکی حالمُ بپرسه ! اخه تو این کوران درسا یهو کم میارم هااا 14 لینک به دیدگاه
کتایون 15176 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 دی، ۱۳۹۰ از 3 تا چیز تو زندگیم خیلی بدم میاد...چتر...آسانسور...تاریخ... این قدرت جذب که میگن دقیقا همینه مثل این که... آدم های اطراف من یا اون قدر افاده ای تشریف دارن که محاله یه روز بارونی بدون چتر برن بیرون...ممکنه فرم موهاشون خراب شه... یا این که اون قدر تنبلن که اگه تو یه ساختمون 7 طبقه بخوان برن طبقه ی سوم باید حتما با آسانسور برن...حال آن که سه طبقه رو در ساختمان ها ی زیر 5 طبقه به راحتی هر چه تمام تر با دو تا پا می پیمایند... یا این که شیفته ی تاریخ و بدتر از اون شیفته ی به اشتراک گذاشتن دانسته هاشون با من...:icon_pf (34): 9 لینک به دیدگاه
*Mahla* 3410 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 دی، ۱۳۹۰ سوپر گرل غصه ی ما نباید بخاطر فرصت های از دست رفته غصه بخوره جاســــــــــــــــــــــــــــــت فلــــــــــــــــــــــــــــــای 9 لینک به دیدگاه
*Mahla* 3410 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 دی، ۱۳۹۰ چه خوبه آدم تو زندگیش خودش باشه و خودش ... ینی فقط به خودش متکی باشه ... تو 99 درصد مسائل ... شاید یه قانون یا یه هشدار باشه برای نسل ما ... اینکه فقط باید به خودت اعتماد داشته باشی... و فقط خودت از خودت انتظار داشته باشی... * * * چه خوبه آدم به جایی برسی که از هر نظر متکی به خودش باشه... حتی از لحاظ احساس ... 16 لینک به دیدگاه
*Sanaz* 10640 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 دی، ۱۳۹۰ تلخ ترين خريد دنيا ... . . . . . . . . خريدن عصا براي پدرم است....! . و عینک برای مادرم.....!!! 16 لینک به دیدگاه
from_hell 10964 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 دی، ۱۳۹۰ دلم برا اصفهان تنگ شده..برای جلفا...اون هم فقط برای کلیسا رفتن... کلیسا وانک....یا کلیسا مریم....یه جایی که آروم باشه....شمع باشه...و آرامش باشه..اون هم چند ساعت.... بعد از کلیسا بیام بیرون...از سوپر سر کوچه از اون چیپسهای فله بخرم... پیاده برم...برم....برم.....همه جا هم بوی قهوه بده....سر راه مادام مهربونه رو ببینم بهم بگه عازیزم بیا بریم خونه قهوه بخوریم فالت هم بگیرم... دوباره ته فالم یه عالمی خوشی باشه ...خنده باشه...اگر دوست داشتی باز هم مثل قدیما اون گوشه ها تو هم باشی..پر رنگ باشی؛کم رنگ باشی...نمیدونم فقط باش که بدونم خوبی؟میخندی؟ دلم...خیلی...خیلی...گرفته.... 19 لینک به دیدگاه
Fo.Roo.GH 24356 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 دی، ۱۳۹۰ اخ اخ اخ گفتی اصفهااااااااان و کردی کبابم همیشه به اصفهانیا حسودیم میشه به خاطر پل خاجو، به خاطر نقش جهان، به خاطر بوی عطر قهوه تو منطقه جلفا..نمیدونم چی تو این شهر هست که جذبم میکنه اینقدر 17 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 دی، ۱۳۹۰ يادمه قبلا مادرا برنج پاك ميكردند پياله هاي برنج را تو سيني مي ريختن و به دقت اشغال ريزه ها را جدا ميكردند و دونه هاي برنج توي سيني به هوا پرت ميكردند تا سبوس ها جدا بشه گاهي وقتا هم چندين بار ابشور ميكردند تا پاك پاك بشه ولي الان ...نه برنج ها مثل قبل هستند نه مادر هست كه ازش بپرسيم چرا ؟ 17 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده