رفتن به مطلب

لبخند ميزند ... تلخ !


ارسال های توصیه شده

ارسال شده در

:w72:

  • Like 5
  • پاسخ 400
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ارسال شده در

از آبی تا سیاه، یک غروب فاصله است !

از تو تا من ...

.

.

.

 

 

  • Like 10
ارسال شده در

ما آدم های دیوانه

 

هر کدام

 

بهانه های سوزنی شکلی هستیم

 

برای ترکاندن بادکنک های همدیگر !!!

  • Like 11
ارسال شده در

گفته بودند همین جا بمان و لبخند بزن تا بیاید...

لطفا كمي لبخند . . :ws37:

  • Like 6
ارسال شده در

خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من

ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت....

  • Like 6
ارسال شده در

دست تو نقش خاطره زده است بر تن عریان من ...

 

تو نوشتی و رفتی ...

 

تا دیگری بخواند و فراموش نکند ...

  • Like 7
ارسال شده در

بيا لبخند بزنيم بدون انتظار هيچ پاسخي از دنيا...:icon_gol:

  • Like 5
ارسال شده در

ریتم ملایمی دارد رفتنت

آنچنان نرم و پیوسته

که به چشم نمی آید ازدحام فاصله ات ...

گویی که هرگز قصد رفتن نداشته ای ...

با لبخند می روی... قدم قدم ...

و با گریه میمانم...

قرنهاست که رفتنت را می پایم!

میمانم و لبخند قاب شده ای را بر دیوار میکوبم

  • Like 5
ارسال شده در
بيا لبخند بزنيم بدون انتظار هيچ پاسخي از دنيا...:icon_gol:

لبخند زدم بدون انتظار ولی انگار سهم من غم بود

  • Like 4
ارسال شده در

بعضی وقت‏ها

تنها راز میان من

و تمام روزهای بی‏پایان زندگی

فقط همین کلمات از کف رفته‏اند ...

.

.

.

رازی میان تو

و همین روزهای ناممکن بی‏انتها ...

  • Like 6
ارسال شده در

می خواهم بروم

جایی که فردایش تو نباشی !

خودم باشم ...

خودم باشم ...

خودم باشم ...

و

.

.

.

  • Like 10
ارسال شده در

انگار

کسی دارد

جای خالی ام را

هاشور می زند ...

دل من ولی

شور می زند !

برای حرف های تازه و بلندم

که روی خط سکوت

از هم می پاشند

چقدر غم انگیز است

شعر های نگفته ...

و پیشانی سیاه ...!

  • Like 7
ارسال شده در

در را که می بندم

دنیا پشت در جا می ماند !

فقط منم و این چهار دیواری ...

.

.

.

چهار دیواریي که دیواری ندارد برای تکیه کردن ...!

  • Like 9
ارسال شده در

در رویاهایت جایی برایم باز کن

 

جایی که عشق را بشود

 

مثل بازی های کودکی

 

باور کرد

 

خسته شدم از بی جایی…

  • Like 8
ارسال شده در

وقتي كه او نمي بیند

چه فرقي مي كند

عروسك باشي

يا

مترسك ؟!...

  • Like 7
ارسال شده در

یک روز سرانجام با تو

 

وداعی آبی می کنم ...

 

می دانم

 

روزی از من خواهی پرسید

 

مگر وداع هم رنگ دارد

 

آن هم به رنگ آبی !

 

من در جواب تو

 

فقط چشمانم را می بندم ...

 

سالی که بر من و تو گذشت

 

فقط 365 روز نبود

 

جمعه ها را باید دو روز حساب کرد

 

باید تقویم ها را در آفتاب نهاد

 

تا رنگ ببازد ...

 

آسمان آویخته به من و تو است ...!

 

احمد رضا احمدی

  • Like 7
ارسال شده در

گاهی می گويند

 

 

سر وکله ات پیدا می شود

 

لبخند می زنی

 

وتمام اين قضايا می خوابد .

 

گاهی آنقدر دور

 

که به هم می ريزم .

 

 

کاش همديگر را ديده بوديم

 

پشت مرزهايی

 

که نقش ديوار را بازی می کنند

 

ودرچشم هايمان

 

هر روز بزرگ تر می شوند

 

 

حرف های خودم را .

  • Like 7
ارسال شده در

مي بيني؟!

هنوز دنيا پر است از متر سك هايي

كه مي انديشند اگر نباشند

كلاغ ها نخواهند پريد !

و دنيا نخواهد چرخيد ...

  • Like 8
ارسال شده در

سلب می کند

 

رویای محالت

 

امان زندگی را

 

از من

  • Like 8
ارسال شده در

این روزها با تو و بدون تو می گذرند ...

روزها همیشه گذشته اند، بی بازگشت ...

بدون نگاهی به پشت سر !

من نشسته ام و نگاه می کنم ...

هوایی برای ماندن نیست ...

.

.

.

باید گذشت...!

  • Like 9

×
×
  • اضافه کردن...