رفتن به مطلب

لبخند ميزند ... تلخ !


MEMOLI

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 400
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

حرف دیگری نیست

جز همان مثلا حقیقتی

که آب پاکی تنهایی را

روی دست همه ی آرزوهای بی دلیل ریخت !

کجای این راه بی چراغ را

اشتباه آمدم

که حقیقت اینگونه تاریک شد ؟!...

بازی خوبی نیست

بازنده که همیشه منم !

برنده اما

تو نیستی ...

لینک به دیدگاه

گاهی رفتن

برای همیشه می رود

و ماندن

می ماند برای همیشه ی ما !

حالا

تو رسیده ای

راه مانده است

و ماییم

که پا به پای پاییز

زرد خواهیم شد ...

لینک به دیدگاه

باران را از کسی نخریده بودیم

از کسی وام نگرفته بودیم

خودمان چیده بودیم از آسمان

و آورده بودیم

تا در خانه در گلدان بکاریم ...

تو می‌خواستی

بارانی داشته باشیم از آن خودمان

مثل مبل، میز، صندلی و فرش زیر پایمان !

باران را در گلدان کاشتیم

سبز شد

بزرگ شد و تمام خانه را گرفت

خانه‌مان کوچک بود

باران دیوارها را شکست و بیرون رفت

فرش، مبل، میز و صندلی

و تمام وسایل خانه‌مان را با خود برد !

من ماندم و تو

که می‌خواستی بارانی داشته باشیم

از آن خودمان

مثل خانه‌ای که داشتیم ...

 

ضیاءالدین ترابی

لینک به دیدگاه

پرسید بهشتِ تو کجاست؟!

گفتم ...

بهشت من جایی ِ که هیچ نگرانی و ترسی برای از دست دادن دوست داشتنی‌هام نداشته باشم !

جایی که من باشم و دوست داشتنی‌هام و یک دنیا آرامش ...

همین ...

.

.

.

سرش رو بلند کرد و گفت ...

پس مطمئنا الان توی جهنم هستی !!!

لینک به دیدگاه

ذوب شدم از سردی این تکرار ...

عادتت را

از جان لحظه هايم بردار !

خسته ام

نمی رسم به بهار ...

پاییز بهانه ی خوبیست

به دست باد مرا بسپار ...!

 

مریم تقوی

لینک به دیدگاه

تو در میان این سطرها دراز کشیده ای

سرانجام به خواب خواهی رفت !

روزی که سکوت در میان هر هجا سکنی کند

و من نقطه ای را که آغاز تمام پایان هاست

در آخر این سطر ها خواهم گذاشت ...

لینک به دیدگاه

سالها پيش

 

بادبادك ميساختيم

 

بعد از سالها

 

هنوز

 

بادبادك ميسازيم !

 

حالا

 

بچه بوديم

 

بزرگ شديم

 

يا بزرگ بوديم

 

بچه شديم;

 

بادبادك ها ميدانند ...!

لینک به دیدگاه

آمد کنار پنجره

مثل هر روز کرکره ها را کشید

طبق معمول برای گنجشکها و یاکریم ها

خرده نان ریخت

و به شمعدانی ها آب داد ...

کاملا غیر منتظره اما

کاملا غیر منتظره

به من لبخند زد

و رفت پی کارش !

اما نمی دانم چه شد که فکرش

دیگر نمی رود پی کارش ...!

لینک به دیدگاه

از همان آغاز

 

از همان یکی بود ، یکی نبود قصه ی ما

 

من ... آن یکی که بودم

 

و تو ... که نبودی !

 

دیگر چه فرقی می کند

 

بمانی یا بروی ... وقتی از آغاز نبودی !

 

کاش قصه گوی این قصه می دانست

 

برای قصه ای که قرار است نا تمام بماند

 

یکی بود ، یکی نبود نگوید ...!

لینک به دیدگاه

نگاهم نمی کند

روی زمین

پی برگی

سایه ای.....ء

پیش می رود

 

نگاهم

در نزدیکی او

معلق می شود

در تعلیق نگاهش

انگار ندیده

انگار نبودم

 

قدم زنان می رود

مثل برگی در باد

از دیده

گم می شود

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

کسی برایم قهوه بریزد

 

کسی که فال مرا می داند

 

کسی که حال مرا می فهمد ...

 

و برایم قصه بگوید

 

هزار و یک بار ...

 

که از سرم بپرد

 

این خواب

 

که هزار سال است نمی گذارد

 

تو را برای یکبار هم که شده، ببینم ...!

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...