رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

مرا عبیر عبارت

میزان همین مجسمه ی سنگی ست

منقار در سوال

خامشی عمر

ارواح بی درخت

دخیل راه ست

پروانه ای که فرش کرده اند و

باورم این هنگام

در خاطرات کهنه شناور نیست .

 

محمد بیابانی:ws37:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

تو در من آن تب گرمی که آبم می کند کم کم

نگاهت نیز چون مستی خرابم می کند کم کم

منم آن کهنه دیواری بجا از قلعه های سنگ

که باد و آفتاب آخر خرابم می کند کم کم

  • Like 2
لینک به دیدگاه

مرغ آمین درد آلودی است کاواره

بمانده

رفته تا آنسوی این بیداد خانه

باز گشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه.

نوبت روز گشایش را

در پی چاره بمانده.

 

نیما یوشیج:ws37:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

هر ذره که در خاک زمینی بود است

پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است

گرد از رخ نازنین به آزرم فشان

کان هم رخ خوب نازنینی بود است

  • Like 2
لینک به دیدگاه

تن تو کو ؟ تن صمیمی تو کو ؟

ای که تکیه گاه من نبود

عطوفت تن تکیده ی تو کو ؟

تنی که جون پناه من نبود

سبد سبد گلای تازه

ی تنت

برای باغ دست من نبود

افسته ی ظهور دست های تو

جز قصه ی شکست من نبودsigh.gif

 

ایرج جنتی:ws37:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

دلم گرفته،

دلم عجيب گرفته است

و هيچ چيز،

نه اين دقايق خوشبو، كه روي شاخه نارنج مي شود خاموش،

نه اين صداقت حرفي، كه در سكوت ميان دو برگ اين گل شب بوست،

نه، هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف نمي رهاند.

و فكر مي كنم

كه اين ترنم موزون حزن تا به ابد

شنيده خواهد شد.»

نگاه مرد مسافر به روي ميز افتاد:

چه سيب هاي قشنگي !

 

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه

یاری کن و گره زن نگه ما و خودت با هم

باشد

که تراود در ما همه تو

ما چنگیم : هر تار از ما دردی سودایی

زخمه کن از آرامش نامیرا ما را بنواز

 

سهراب سپهری:ws37:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

دوش در خلوت به یادت عالمی غم داشتم

بی تو تا برق سپیده ام ماتم داشتم

نغمه ی جانسوز من در گوش شب ره می گشود

ناله ی پی د پی و آه دمادم

داشتم

از سر مژگان من هر لحظه اشکی می چکید

ای بسا گوهر که در دامان فراهم داشتم

غصه بود و اشک بود و آه بود و ناله بود

تا کنم جان را به قربانت تو را کم داشتم:ws37:

 

مهدی سهیلی:ws37:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

منم آن که دیده به دیدار دوست کردم باز

چه شکر گویمت ای کار ساز بنده نواز

نیازمند بلا گو رخ از غبار مشوی

که کیمیای مراد است خاک کوی نیاز

  • Like 2
لینک به دیدگاه

ز، دو

سارشکسته می تپد

آواره ام به ساق

الف ، سه

همواره از پیاله ی من

آب خورده است

با اولین برهنه که می تابم آشکار

ز ، دو

اغواگرست

کودکان نیمه خورده

با حضور وسوه

حتی اگر عروس

 

محمد بیابانی:ws37:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

سهم من از با تو بودن شاید همان گذشته ای بود که گذشت

مثل خوابی که دیگر تکرار نمی شود

یا گریه ی مردی که کودکی اش را در کوچه های خاطرات همان کودکی اش گم کرد

  • Like 2
لینک به دیدگاه

در این ایوان

که اکنون ایستاده ام

سال تحویل می شود

در آن غروب ماه اسفند

از همه ی یاران شاعرم

در این ایوان یاد کرده ام

مادرم

در این ایوان

در روزی بارانی

سفره را پهن کرده بود

برای فهرست عمر من

ناتمام گریه کرده بود

 

احمدرضا احمدی:ws37:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

دو چتر ساده و عاشق، دو دست پاک و نجیب

دو چتر سایه هم را همیشه در تعقیب

دو چتر آبی و قرمز، چهار چشم قشنگ

و دستهای موازی ، و شانه های اریب

به رغم حادثه های کمین نشسته به راه

و جاده های همیشه پر از فراز و نشیب

چقدر شانه به شانه ، به پای هم رفتند

به روی جاده، دو عاشق، دو دل، دو نیمه ی سیب !

  • Like 2
لینک به دیدگاه

بارید صدای تو و گل کرد ترنم

انبوه و درخشنده چنان خوشه ی انجم

تعبیر زمینی هم اگر خواسته باشی

چون خوشه ی انجم نه که چون خوشه ی گندم

عشق از دل تردید بر آمد به تجلا

چون دست تیقن ز گریبان توهم

خورشید شدی سر زدی از خویش که من باز

روشن شوم از ظلمت و پیدا شوم از گم

آرامش مرداب به دریا نبرازد

زین بیشترم دم بده آری به تلاطم

شوقی که سخن با تو بگویم ، گذرم داد

موسای کلیمانه ز لکنت به تکلم

بسم الهت ای دوست بر آن غنچه که خنداند

صد باغ گل از من به یکی نیمه تبسم

شعر آمد و بارید به همراه صدایت

الهام به شکل غزلی یافت تجسم

دادم بده ای یار ! از آن پیش که شعرم

با پیرهن کاغذی اید به تظلم

 

حسین منزوی:ws37:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

من به تو مدیونم تمام آنچه را که دارم

که اگر تو نبودی و در سردیه گرم ترین روزهای آخرین تابستانی که با هم بودیم

دست مرا نمی گرفتی

شاید همین خاطره ها نیز فقط برایم خوابی بیش نبود

مثل مه سپیده دم که با آمدن خورشید همه او را فراموش می کنند!!!

 

  • Like 3
لینک به دیدگاه

دیگر برای دیدن او نیست بی گمان

کاین راه صعب را همه شب برخود

هموار می کنم

او مرده است

او مرده است در من و دیگر

وجود او

از یاد رفته است

در من تمام آنهمه شبها و روزها

بر بادرفته است

اینک

من با عصای پیری خود در دست

بر جان خود تمامی این راه سخت را

هموار می کنم

اما برای دیدن او ؟

هرگز

من از مزار عهد جوانی خویشتن

دیدار می کنم

رفتم دیدم

سیماب صبحگاهی

از سربلندترین کوهها

فرومی ریخت

 

حمید مصدق:ws37:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

هفت جوجه

در یکی آشیانهی مشترک،

چهارتاشان چلچله

دوتاشان بلبل

یکیشان کلاغ.

 

 

بَم، باران، ستاره،

هفتمِ دی ماهِ یکی از همین سالهای زلزله.

من و فریبرز و سه دوستِ دیگر

زیر چادر نشستهایم.

 

 

نگاه میکنم

چیزی گوشهی گلیمِ کهنه میدرخشد.

جامهها، پردهها و پیراهنهای بسیار دوخته است،

اما خود هنوز برهنه، برهنهی کامل است:

سوزنِ بازمانده از کارِ شبانهی زن.

 

 

میروم ببینم جوجه ها خوابیده اند یا نه؟

 

سید علی صالحی:ws37:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

هر چه دام افکندم، آهوها گریزان‌تر شدند

حال صدها دام دیگر در مقابل ریخته

هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست

هر کجا پا می‌گذارم دامنی دل ریخته

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...