رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

دلی دیرم چو مو دیوانه و دنگ

ز ده آیینه هرنام بر سنگ

بمو واجند که بی نام و ننگی

هرآن یارش تویی چه نام و چه ننگ

 

:ws37:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

شبی آرام چون دریا بی جنبش

سکون ساکت سنگین سرد شب

مرا در قعر این گرداب بی پایاب می گیرد

دو چشم خسته ام را خواب می گیرد

من

اما دیگر از هر خواب بیزارم

حرامم باد خواب و راحت و شادی

حرامم باد آسایش

من امشب باز بیدارم

میان خواب و بیداری

سمند خاطراتم پای می کوبد

به سوی روزگارکودکی

دوران شور و شادمانیها

خوشا آن روزگار کامرانیها

به چشمم نقش می بندد

زمانی دور همچون هاله ابهام ناپیدا

 

حمید جان مصدق:ws37:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست

چشم می گون،لب خدون،دل خرم با اوست

گر چه شیرینی دهنان پادشهانن ولی

او سلیمان زمان است که خاتم با اوست

  • Like 4
لینک به دیدگاه

ترش منشین خریداری نداری

چه می نازی که بازار نداری

تو را بخت نگونسارست اما

سر زلف نگونساری نداری

 

مهدی سهیلی:ws37:

 

 

پ.ن:من یاد این ترانه ی وزین انداخت:ws3:

 

دل ای دل دل ای دل

دل ای دل دل ای دل

دل ای دل دل ای دل

دل ای دل دل ای دل

ای دل تو خریداری نداری

افسون شدی و یاری نداری

ای دل تو خریداری نداری

افسون شدی و یاری نداری

ای دل تو خریداری نداری

افسون شدی و یاری نداری

نفرین به تو ای دل دل غافل

تو که گرمی بازاری نداری

ای دل تو خریداری نداری

  • Like 3
لینک به دیدگاه

ترا من چشم در راهم

شباهنگام

که می گیرند در شاخ " تلاجن" سایه ها رنگ سیاهی

وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم

ترا من چشم در راهم.

شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

گرم یاد آوری یا نه

من از یادت نمی کاهم

ترا من چشم در راهم.

زمستان1336

نیما شعر ایران:ws37:

  • Like 5
لینک به دیدگاه

مهربانم٬اي خوب!

ياد قلبت باشد٬يك نفر هست كه اينجا

بين ادم هايي٬كه همه سرد و غريبند با تو

تك و تنها٬به تو مي انديشد

و كمي٬

دلش از دوري تو دلگير است...

  • Like 5
لینک به دیدگاه

در دل دردیست از تو پنهان که مپرس

تنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس

با این همه حال و در چنین تنگدلی

جا کرده محبت تو چندان که مپرس . . .

  • Like 3
لینک به دیدگاه

یکی دیوانه ای آتش بر افروخت

آن هنگامه جان خویش را سوخت

همه خاکسترش را باد می برد

وجودش را جهان از یاد می برد

تو همچون آتشی ای عشق جانسوز

من آن دیوانه مرد آتش افروز

من آن دیوانه آتش پرستم

در این آتش خوشم تا زنده هستم

بزن آتش به عود استخوانم

که بوی عشق برخیزد ز جانم

خوشم با این چنین دیوانگی ها

که می خندم به آن فرزانگی

به غیر از مردن و از یاد رفتن

غباری گشتن و بر باد رفتن

در این

عالم سرانجامی نداریم

چه فرجامی ؟ که فرجامی نداریم

لهیبی همچو آه تیره روزان

بساز ای عشق و جانم را بسوزان

بیا آتش بزن خاکسترم کن

مسم در بوته هستیی زرم کن

 

فریدون مشیری:ws37:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

نه سرو و نه باغ و نه چمن می خواهم

نه لاله نه گل نه نسترن می خواهم

خواهم ز خدای خویش کنجی خلوت

من باشم و آن کسی که من می خواهم . . .

  • Like 4
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...