رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید

لیلا بر مجنون بنشیند خوشش آید

 

 

 

دست در حلقه آن زلف دو تا نتوان كرد

تكيه بر عهد تو و باد صبا نتوان كرد

آن چه سعي است من اندر طلبت بنمايم

اينقدر هست كه تغيير قضا نتوان كرد

  • Like 2
لینک به دیدگاه
دل داده ام به یاری شوخی کشی نگاری

مرضیه السجایا محموده الخصایل

 

 

 

لذات جهان چشيده باشي همه عمر

با يار خود آرميده باشي همه عمر

هم آخر عمر رحلتت بايد كرد

خوابي باشد كه ديده باشي همه عمر

  • Like 3
لینک به دیدگاه
نیکی و بدی که در نهاد بشر است

شادی و غمی که در قضا و قدر است با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل

چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است

 

 

تا دل هرزه گرو من رفت به چنين زُلف او

زان سفر دراز خود عزم وطن نمي كند

  • Like 4
لینک به دیدگاه
دارنده چو ترکیب طبایع آراست

از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود

ورنیک نیامد این صور عیب کراست:icon_gol:

 

 

تا دست به بيعت وفايت سودم

در خانه نشستم و فرو آسودم

  • Like 4
لینک به دیدگاه

ما نقد عافیت به می ناب داده ایم

خار و خس وجود به سیلاب داده ایم

 

رخسار یار گونه آتش از آن گرفت

کاین لاله را ز خون جگر آب داده ایم

  • Like 3
لینک به دیدگاه

تو سوز آه من ای مرغ شب چه میدانی؟

ندیده ای شب من تاب و تب چه میدانی؟

 

بمن گذار که لب بر لبش نهم ای جام

تو قدر بوسه آن نوش لب چه میدانی؟..

  • Like 3
لینک به دیدگاه
تو سوز آه من ای مرغ شب چه میدانی؟

ندیده ای شب من تاب و تب چه میدانی؟

 

بمن گذار که لب بر لبش نهم ای جام

تو قدر بوسه آن نوش لب چه میدانی؟..

 

 

در درگه ما دوستي يكدله كن

هر چيز كه غير ماست آن را يله كن

يك صبح به اخلاص بيا بر در ما

گر كار تو برنيامد آنگه گله كن

  • Like 3
لینک به دیدگاه

نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی

نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی

 

نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی

نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی

 

نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی

ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی...

  • Like 4
لینک به دیدگاه
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی

نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی

 

نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی

نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی

 

نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی

ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی...

 

 

چه قشنگه:w16:

 

يك روز ز بند عالم آزادانيم

يك دم زدن از وجود خود شادانيم

  • Like 2
لینک به دیدگاه

من کیستم ز مردم دنیا رمیده ای

چون کوهسار پای به دامن کشیده ای

 

از سوز دل چو خرمن آتش گرفته ای

وز اشک غم چو کشتی طفان رسیده ای

 

چه قشنگه

نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی

نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی

 

نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی

نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی

 

نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی

ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی

 

بدیدار اجلل باشد اگر شادی کنم روزی

به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی

 

کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان

نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی

 

گهی افتان و خیزان چون غباری دربیابانی

گهی خاموش و حیران چون نگاهی برنظرگاهی

 

رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها

باقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی

  • Like 3
لینک به دیدگاه

در قدح عکس تو یا گل در گلاب افتاده است؟

مهر در آیینه یا آتش در آب افتاده است؟

 

بادهٔ روشن دمی از دست ساقی دور نیست

ماه امشب همنشین با آفتاب افتاده است

  • Like 3
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...